چهار پنج روزی به نوروز مانده بود و در گروه معلمان مدرسه آمدن ما به مدرسه مورد تاکید چند باره قرار گرفته بود .
مطابق روال به مدرسه رفتم اما بچه های بعضی از کلاس ها نیامده بودند . تعداد دانش آموزان در بقیه کلاس ها هم به قدری کم بود که در عمل نمی شد درس داد.
در راهروی مدرسه بی هدف می گشتم که برای اولین بار ، « صبا » دختر یکی از همکاران را دیدم. از قد و قواره اش بر می آمد که راهنمایی باشد .
از او پرسیدم : آیا مدرسه نرفتی ؟
کمی سخت صحبت می کرد.
در پاسخ گفت که تعطیل است.
کلاس چندمی؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نمی دانم!
بعد از مدتی مکث با تردید گفت : کلاس اول.
متوجه شدم که در مدرسه استثنایی تحصیل می کند.
با همدیگر شروع کردیم به کشیدن نقاشی و رنگ آمیزی.
صبا از من درخواست کرد که به کلاس من بیاید. گفتم : اشکالی ندارد ولی امروز بچه های کلاس نیامده اند؟ پرسید : چرا؟
نمی دانستم چه بگویم که برایش قابل فهم باشد. بگویم نزدیک عید است و بچه ها می خواهند چند روزی .......، نه ؛ بهتر است بگویم که ......
سرانجام آن چیزی که به ذهنم رسید این بود که بگویم :
بچه ها مدرسه را دوست ندارند!
پرسید : چرا؟
گفتم : چون خسته هستند.
باز پرسید : چرا؟
کمی فکر کردم و بهترین جواب را گفتم . باید از خودشان بپرسم.
از وی پرسیدم : به نظر تو چرا بچه ها نیامدند؟ نمی دانم.
باز گفت : می شود به کلاس شما برویم ؟ باز تکرار کردم : بچه ها امروز نیامدند؟
باز پرسید : چرا؟
گفتم : به نظر تو چرا نیامدند؟
این بار انگار سوال ام خیلی بی جا بود . برخلاف جواب های قبل که با تاخیر جواب می داد، سریع جواب داد :
از خودشان بپرس.
شرمنده شدم.
همین سوال میان معلم های مدرسه در دفتر و در زنگ استراحت مطرح شده بود.
هیچ کسی نگفت از خودشان بپرسیم. همه شروع کردن به اظهار نظر.
مدیر می گفت : تقصیر شما معلمهاست که نگذاشتید این روزها امتحان بگیریم تا بچه ها مجبور به آمدن شوند. معلمی گفت : تقصیر پدر و مادرهاست که دانش آموزان را مجبور نمی کنند .
دیگری گفت : خیر ! والدین از بچه ها حرف شنوی دارند چون الان دوره فرزندسالاری است.
دیگری در تایید فرزند سالاری گفت : بله ! تا چیزی می شود و مشکلی پیش می آید بچه می گوید که می خواهم خودکشی کنم . پدر و مادر هم ترسیده و پا پس می کشند !
متاسفانه یکی هم اضافه کرد : یکی کمتر ! بهتر است بمیرند !
حرف ها مثل رگبار از معلم و مسئولین مدرسه باریده می شد.
هیچ کسی به روشنی و شفافیت صبا فکر نکرد. بهتر نیست از خودشان بپرسیم چرا؟
اگر غرور نداشتیم و خودبرتربینی ما کمتر بود، اگر خودمان را دانای کل نمی دانستیم و نسبت به مسائل فقط از منظر خودمان نگاه نمی کردیم ؛ جواب های ساده به سوالات مشکل نمی دادیم. با اینکه شاید بیشتر ما در آن جا نسبت به صبا این تصور را داشتیم که نسبت به بچه های هم سن و سال خودش یادگیری کمتری دارد ولی درک بهتری نسبت به خیلی از ماها داشت.
آن قدر که ما دغدغه رضایت مدیر را داشتیم و مدیر دغدغه رضایت رئیس اش و به همین ترتیب هر مسئولی دغدغه رضایت مقام بالاترش را در سر داشت ؛ به نظر نمی رسید که هیچ کدام به صورت جدی دغدغه دانش آموزان را داشته باشیم.
چرا بچه ها، مدرسه را دوست ندارند؟ چرا صبح ها با تاخیر آمده و ظهر ها درست چند دقیقه قبل از زنگ آخر همه وسایل شان را جمع کرده و آماده هجوم به در مدرسه هستند. بعضی وقت ها از سرعت تخلیه مدرسه بعد از صدای زنگ آخر تعجب می کنم.
چرا نگران این چند روز عدم حضور دانش آموزان هستیم به گونه ای که رئیس اداره به مدرسه آمده و از مدیر و معاون امضا می گیرد که مبادا روزهای آخر تعطیل شود .
مدیر هم معلمها را تهدید می کند که مبادا روزهای آخر سال نیامده و معلم دانش آموزان را تهدید می کند که مبادا روزهای آخر سال غیبت کنید ....
آیا به همین میزان نسبت به مفید بودن زمان هایی که بچه ها در مدرسه هستند و خیلی بیشتر از چند روز غیبت دانش آموزان هست، دغدغه داریم؟ نسبت به آینده آن ها، نسبت به شادی و سلامتی شان، نسبت به وضع خانواده شان، نسبت به شغل آینده و نسبت به خیلی مسائل دیگر که در بهبود زندگی آنان می تواند موثر باشد .
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
آیا بیت المال خوردن، تف کردن دارد؟