بندهای کفش خستگی ام را باز می کنم اگر خستگی کفش باشد. چراکه نه.....
وقتی دلمان بند دارد و بندش به بند خیلی چیزهای دیگر گره می خورد ، پاره می شود . می لرزد، لابد خستگی هایمان هم کفش دارد و کفش هایش بندی برای باز کردن.
امسال اولین اردیبهشتی ست که به انتها رسیدم آموزش را.
و بند کفش های خستگی را گشودم و بازنشستگی را به تماشا نشستم در اردیبهشتِ زیبا.
راستش بند دلم لحظه ای لرزید از اینکه جدا شدم از پیکره مدرسه و کلاس درس و تابلو و تریبون. فکر نمی کردم روزی برسدکه دلتنگشان شوم اما شدم...روز...۱۲اردیبهشت....
چشمانم را می بندم در حالی که کفشهایم را هنوز در کنارم حس می کنم و تصور تمام سالهایی که زیر سقف کلاس، خستگی ،خوشحالی ،آموختن، آموزاندن را لبخند شدم و با بچه ها تقسیم کردم.
معلمی شروعش با گچ های رنگی ،سفید، آبی صورتی، زرد و تخته سیاه هایی که کم کم رنگ شان به سبز بدل شد و پایانی با ماژیک و کامپیوتر و برد هوشمند خاطره شد .
به خاطر می آورم شروعی را که ابلاغ روستا برای من و دوستانم مهر خورد .
روستایی که ندیده بودمش. سرویس رفت و برگشتش ، یکی در میان بود. می ماندیم لب جاده به انتظار.
ساعت ها در گرما و سرما و گاه ناچارمی شدیم و با خودرو پاسگاه، وانت حمل نفت و آرد و ماشین حمل پوشاک راهی خانه شویم..
اما شیرین بود.
به خاطر می آورم شروعش را در کلاسی که من و فقط من معلم همه درسهای ورزش و هنر و قرآن و ریاضی و فارسی بودم.
راستش آن سالهای دور واژه اختصاصِ معلم برای هر درسی را نداشتیم و این تنوع را دوست داشتم.
زنگ ورزشهایش را در حیاط سنگلاخ مدرسه ای که در و دیوار نداشت با دانش آموزانم که فقط چند سال با هم اختلاف سن داشتیم می دویدم ، می دویدم ، می دویدم...می دویدیم. آن قدر که یکی از آنها می شدم درمیانه راه و ماه ها و سال ها که گذشت فهمیدم اندازه گیری می کنند تلاش مان را !
من به بچه ها کارت آفرین و صدآفرین می دادم و جلو اسمشان ماه و ستاره می کشیدم و درجدول روی دیوار کلاس نصب می کردم و اداره به ما..و اما کارت های صد آفرین آنها در برگه بزرگ گلاسه بود با اسمی متفاوت.
تقدیرنامه !
تقدیر نامه هارا مرتب در کاور می گذاشتیم و می شمردیم چون امتیاز داشت و امتیاز لابد خیلی مهم بود . بعدها فهمیدم خیلی چیزها از امتیاز مهمتر بود امتیاز فقط یک سرگرمی بود .
اندازه گیری ها شماره داشت مثلا شماره 10 آن مسابقه تدریس برتر بود و ما برای اینکه بگوییم تدریس ما بهتر است یک روز تمام نمایشمان را روبه روی دوربینی که اداره با فیلمبردارش می فرستاد اجرا می کردیم و داورها به داوری می نشستند و کاربلدها معرفی می شدند و دوباره کارت آفرین بزرگ یا همان تقدیر نامه می گرفتند.
اما شیرین بود !
خیلی ها هم این شانس را نداشتند که به دوربین اداره دسترسی داشته باشند و یا شرم حضور داشتند برای نمایش مقابل دوربین ، نمی دانم...شاید تدریس مقابل دوربین با روغن و پیاز بود .
منصفانه که خاطراتم را ورق می زنم پشت و پس دوربین با روغن یا بی روغن خودمان بودیم و خودمان.....وجدانمان گره خورده بود به کارمان و به دل بچه ها.
دیده نمی شدیم ؛ اما شیرین بود !
تمام روزهایی که بچه ها کودکانه پچ پچ می کردند و کاربلد ترهاش برایمان اردیبهشت را خاطره می ساختند با گل و بادکنک و کف و سوت تا هدیه های صادقانه ی صادقانه ی از ته دل بچه های روستا
حتی یک سبد کوچک آشپزخانه و گاه کاسه و یا یک لنگ از 6 عدد بشقاب و ...
تا تابلو معلم عزیزم دوستت دارم ؛ اما شیرین بود !
تمام هدیه ها ی صادقانه شان شیرین بود.
و اکنون که به اردیبهشت بدون کلاس و دانش آموز درس و مدرسه رسیده ام . طعم شیرین فرهنگی بودن را با خاطرات فقط شیرینش مرور می کنم.
زنده باد اردیبهشت ماه فرهنگیان.
زنده باد جامعه فرهنگی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
مدرسه دست وپابم را بسته است ونمیگذارد به راحتیکار فرهنگی کنم . به امید آن روز
با تقدیم درود و سلام و آرزوی سلامتی و سربلندی جنابعالی و همه فرهنگیان ایران زمین ، چه زیبا با طبع دل
و با عشق خاطرات ارزنده تون را بیان داشتید . حقیقت آن است که معلم قد و اندازه ی دارد به وسعت بی نهایت از زمین تا عرش خدا . دستان مبارک همه معلمان سرفراز سرزمین پرمهر، ایران عزیز را میبوسم .
با احترام حسن سلیمی روابط عمومی اداره کل دامپزشکی خراسان شمالی
از اظهار نظر جنابعالی سپاسگزارم.