« هربرت مارکوزه »
این دانشمند و فیلسوف مشهور و نامی که متعلق به مکتب فرانکفورت ( 1 ) می باشد چند دهه قبل، با شناخت عمیقی که از جوامع کاپیتالیستی و مصرف گرا داشت، دیدگاه های نسبتا جدیدی پیرامون انسان، جامعه و انقلابات و سرنوشت آدمیان ارائه داد.
کندوکار و تحقیقات و مطالعات هربرت مارکوزه در هر مقوله ای که بود در نهایت به انسان و حال و آینده او و اندیشه و آرمان و هدف آدمی منتهی می شد. او از جامعه و انقلاب و تحولات اجتماعی به انسان می رسید و لذا آشنایی با دکترین او پیرامون تحولات اجتماعی به ویژه انقلاب ها ضروری است و هرگز نمی توان کانال و بستر و متدها را از هدف و مقصود منفک دانست و به شکل تجریری و انتزاعی اندیشید.
مارکوزه همچون سایرین من جمله فوکو، از روان شناسی انسان و جامعه نیز بهره جست. هربرت مارکوزه را با نظریه پردازی و نقادی پیرامون انقلاب در جوامع می شناسند. وی در مورد سرنوشت انقلاب به معنای یک تحول و تغییر رادیکال و ضد سرمایه داری- امپریالیستی چنین می گفت: احتمالا سرشت انقلاب به ویژه قرن بیست و یکم بدین وسیله معلوم می شود که در وهله نخست از تنگدستی زاده نمی شود، بلکه بگوییم از نامردمی، از بیزاری، از اسراف و فراوانی به اصطلاح جامعه مصرفی، اکراه از قساوت و نادانی انسان ها، منتج می شود و به همین دلیل خواست اصلی این انقلاب در واقع برای نخستین بار در تاریخ این خواهد بود:
یافتن هستی ای که به راستی در خور انسان باشد. بنا کردن شکلی کاملا تازه از زندگی، پس مساله فقط بر سر تغییر کمی نیست بلکه بر سر تغییری کیفی است.
به نظر می رسد عواملی چون نظم نوین، تکنولوژی ، موج سوم، رشد سریع و بدون وقفه علم، تجارب گذشته، خروج از تصلبات و تعصبات حزبی و تشکیلاتی، چالش ها و چکاچک اندیشه ها، در ارائه نظریات نوین آقای مارکوزه، بی تاثیر نبوده است.
تحولات و تطورات روان شناختی، آنتولوژی و جامعه شناسی، اشتباهات و یا پوچی های دکترین مارکسیستی در شرق و حتی کمونیسم اروپایی، بخشی از مهندسی فکر و اندیشه هربرت مارکوزه را رقم زد.
پر واضح است که هربرت مارکوزه فردی تک بعدی و تک ساحتی نبوده و اتفاقا دکترین وی دارای پایه ها و ارکان قابل توجه و ارگانیک می باشد. ادبیات، تاریخ، روان شناسی، جامعه شناسی، فلسفه، مذهب و جهان شناختی در آثار ایشان پیداست.
به نظر نگارنده، هربرت مارکوزه فراتر از گورویچ و گوردون چایلر و برخی اندیشمندان می اندیشید. او از تئوری طبقات و دیالکتیک پا را فراتر گذاشته بود. چه بسا ناخودآگاه انگاره های تک نگری و یکسونگری، فریب ها و انجماد و دیکتاتوری "پولیت بورد" و استالینیسم را به نمایش گذاشته است و از آن جایی که ماشینیسم افراطی و کمپرادوری را نیز به نقد و چالش کشیده، برای دکترین خود نمره خوبی ثبت نموده است.
می توان گفت وی علاوه بر نشان دادن ضعف دیدگاه های کمی و صرفا مادی و فقر فیزیکی به کیفیت و فقر معنوی و استضعاف فکری، فرهنگی و علمی، اجتماعی نیز توجه نموده است و الا فقر گرسنگی و تنگدستی از نظر او مکتوم و پنهان نمانده است.
عنصر آگاهی و توجه به عدالت، تساوی، رانت زدایی و پرهیز از ظلم و طبقاتی اندیشیدن در قاموس فکری هربرت مارکوزه برجسته و نمایان می باشد.
( 1 )
مکتب فرانکفورت (به آلمانی: Frankfurter Schule) در رابطه با نظریه انتقادی، نام مکتبی آلمانی است که در دهه ۱۹۳۰ (میلادی) توسط ماکس هورکهایمر در قالب یک انجمن پژوهشهای اجتماعی در فرانکفورت تأسیس شد. عمده فعالیت این مکتب در زمینههای مربوط به فلسفهٔ علوم اجتماعی، جامعهشناسی و نظریهٔ اجتماعی نئومارکسیستی است.
نظریه انتقادی و نقد ایدئولوژی
اندیشههای مکتب فرانکفورت بدون فهم درست نظریهٔ انتقادی به طور کامل قابل درک نیست. در آغاز هورکهایمر در «نظریهٔ سنتی و انتقادی» رئوس کلی این نظریه را مطرح کرد. نظریهٔ انتقادی بنا بر ایدهٔ هورکهایمر میتواند «نقد اجتماعی خودآگاهانه در جهت تغییر اجتماعی و رهایی از طریق روشنگری» تعریف شود که به طور جزم گرایانه اصول خود را حفظ نمیکند و به آن وفادار نمیماند.
هورکهایمر با نظریهٔ سنتی، که شامل نگرش پوزیتیویستی، علم گرایانه و یا کاملاً بر مبنای مشاهدهاست و به کلی کردن مسائل و قوانین ثابت مبادرت میورزد، به جدل میپردازد. او با استفاده از نظریات ماکس وبر، به این موضوع توجه میکند که علوم اجتماعی متفاوت از علوم طبیعی است، به این دلیل که کلی کردن (قوانین ثابت) نمیتواند از تجربیات اجتماعی حاصل شود، و این به خاطر آن است که فهمیدن اصل تجربهٔ اجتماعی، همواره به شکل ایدههای شخص محقق آن در میآید. (منظور، اثر نظریات پژوهشگر در پژوهشی ذاتاً خنثی است، که با دخالت همیشگی فاعل (سوژه) به شکل جدیدی بدل میشود). آن چیزی که پژوهشگران متوجه آن نمیشوند این است که آنها به طور ناخودآگاه درگیر زمینههای تاریخی هستند که ایدئولوژی وابسته به آن، کل پروژهٔ «تفکر» را تحتالشعاع قرار میدهد.
بنا بر این نظریهٔ فرد محقق، با ایدههای ذهنی او هم انطباق پیدا میکنند، نه صرفاً «خود تجربه»:
واقعیاتی که احساسات ما به خودمان نشان میدهند به دو شیوهٔ اجتماعی قابل نمایشاند:
اول از طریق سیرت تاریخی شی درک شده؛ دوم سیرت تاریخی ارگان ادراک کننده. هر دوی آنها به طور ساده، طبیعی نیستند و توسط فعالیتهای انسانی شکل گرفتهاند و در عین حال، هر تک فرد، خودش را به صورت پذیرا، تسلیم و منفعل در زمینهٔ اصل ادراک، درک میکند.
برای هورکهایمر، مشی فهم علوم اجتماعی به روش علوم طبیعی قابل پیروی نبود. اگر چه مکاتب بسیاری به شکستن محدودیتهای ایدئولوژیکی آن مبادرت ورزیدند (پوزیتیویسم، پراگماتیسم، نئو کانتیسم و پدیدار شناسی)، به اعتقاد هورکهایمر هیچکدام از آنها موفق به فهم علوم اجتماعی نشدند زیرا همهٔ آنها تحت سلطهٔ قضاوت متعصبانهٔ «ریاضیات – منطق» قرار گرفتند که فعالیت نظریه پردازانه را از زندگی واقعی دور میکند (به این معنا که تمام این مکاتب کاوشهای خود را به منطق متصل کردند که یک مبنای همیشه درست و قطعی، مستقل از پیشرفتهای مداوم فعالیتهای انسانی دارد). مطابق نظر هورکهایمر، پاسخ مناسب به این وضع دشوار، توسعهٔ نظریهٔ انتقادی است.
به عقیدهٔ هورکهایمر این مسئله، یک مسئلهٔ معرفت شناسانه است: ما نه فقط میبایست در شیوهٔ ایدههای دانشمندان تجدید نظر کنیم، که اساساً این اصلاح متعلق بر هر نوعی از «دانستن» خواهد بود. بر خلاف مارکسیستهای ارتدوکس، که فقط یک الگوی قالب را برای نقد و عمل به کار میبرند، نظریهٔ انتقادی تلاش میکند که به یک «خود انتقادی» برسد و هر نوع ادعای حقیقت محض را به چالش بکشد.
نظریهٔ انتقادی قائل به عدم تقدم و برتری ماده (ماتریالیسم) بر آگاهی (ایدهآلیسم) و یا بالعکس است، به این دلیل که هر دو نوع معرفت، واقعیت را به صورت سودمند برای خود تحریف میکنند و آن را به صورت گروهی کوچک از گزارهها درمیآورند. کاری که نظریهٔ انتقادی میخواهد بکند این است که خود را در بیرون تنگناهای فلسفی و محدودهٔ پایهٔ وجودی آن جای دهد.
با این وجود، نظریهٔ انتقادی برای مبنای تفکری خود و ترمیم خود آگاهی (آگاهی به معنای فهم) انسانی، از ابزارهای مارکسیستی استفاده میکند.
هورکهایمر مدعی بود که نظریهٔ انتقادی بایستی در جهت تحلیل کلیت جامعه در درون بازهٔ زمانی خاصاش متمرکز شود (مثلاً اینکه چگونه شد که در این موقعیت در این لحظهٔ خاص زمانی قرار گرفت) و باید به سمت گسترده کردن فهم انسان از اجتماع با توجه به علوم مختلف اجتماعی شامل جغرافیا، اقتصاد، جامعهشناسی، تاریخ، علوم سیاسی، انسانشناسی و روانشناسی، حرکت کند.
از آن جایی که نظریه انتقادی در همهٔ زمانها باید خود-انتقادی کند، هورکهایمر بر این نکته پافشاری میکرد که یک نظریه در صورتی انتقادی است که روشنگر و قابل تشریح باشد؛ بنابراین نظریهٔ انتقادی میبایست تلفیقی از تفکر بر مبنای قواعد و مضاف بر آن عملی هم باشد تا «بتواند توضیح دهد که چه چیزی با شرایط حقیقی اجتماعی فعلی نادرست است، بازیگران تغییر دهندهٔ آن را بشناسد و قاعدهای کاملاً روشن را برای نقادی و رسیدن به اهداف عملی آینده فراهم آورد.
«نظریهٔ سنتی تنها آینهای است برای حقیقت در هر زمان، نظریهٔ انتقادی درست هدفی عکس این «صرفاً آینه» بودن را دارد، هدف نظریهٔ انتقادی نه نمایش که تغییر اوضاع است. در زبان هورکهایمر ، هدف نظریهٔ انتقادی «رها ساختن انسان از بند جریاناتی است که او را به بردهٔ خود بدل میکنند.»
نظریه پردازان مکتب فرانکفورت به طور مشخص پیوندهایی به فلسفهٔ انتقادی کانت دارند، جایی که عبارت نقد به معنای بازتابی فلسفی از محدودیتهای ادعاهایی است که برای دانشهای مشخص ساخته شدهاند و ارتباط مشخصی بین این نوع نقد و خودمختاری اخلاقی (به معنای کانتی) وجود دارد که با جبرگرایی و نظریههای ساکن به مقابله میپردازد.
در مفهوم عقلانی نظریهٔ انتقادی میکوشد که ایدههای مارکس را از بند دگماتیسم پوزیتیویسم و علم گرایی و از سوی دیگر سوسیالیسم علمی برهاند و به آن مشی انتقادی اضافه کند.از آن جا که هم مارکسیست-لنینیستها و هم سوسیال دموکراتهای ارتدوکس، مارکسیسم را به عنوان نوعی جدید از علوم اثباتی پنداشتند، مکتب فرانکفورت و هورکهایمر، کار خود را بیشتر بر بنیان معرفتشناسی مارکس گذاشتند، که خودش آن را به شکل انتقادی در کتاب سرمایه بنیان نهاد؛ بنابراین آنها تأکید میکردند که مارکس خواهان ایجاد نوعی جدید از تحلیل انتقادی بود که جهتش به سمت یگانه کردن نظریه و عمل انقلابی میرفت و نه ایجاد علمی اثباتی و جزمی. نقد، در مفهوم مارکسی، به معنای بیرون کشیدن ایدئولوژی از درون یک سازمان اجتماعی –مثلاً آزادی فردی و یا بازار آزاد از درون سرمایهداری- و انتقاد از آن به وسیلهٔ پیامدهای حقیقیاش –مثلاً بهرهکشی و نابرابری اجتماعی- است. این متد به شیوهای که مکتب فرانکفورت روی آن اثر گذاشت، چیزی بود که قبلاً توسط هگل و مارکس پایهگذاری شده بود: روش دیالکتیک.
برنامه درسی فرهنگ والا وفرهنگ تودهای
یکی از سوالات فرهنگی مرتبط با تعلیم و تربیت این است که برنامه درسی مدرسه دنباله رو چه فرهنگی باید باشد؟
این اساسیترین سؤال هادر برنامه درسی است. هرچند سؤال مذکور در مکانهای گوناگون جوابهای مشخصی دارد. اما پذیرش هریک تناقضها و ناهماهنگیهایی نیز به دنبال دارد. به طور عام محتوای درسی که قرار است از سوی مدرسه به دانش آموزان عرضه شود ممکن است متأثر از فرهنگ نخبگان، آوانگاردهای سیاسی، دینی و علمی باشد. در حالت دوم ممکن است متأثر از فرهنگ عامه پسند و نیازهای کوچه و بازار باشد و در حالت سوم امکان دارد معجونی از خواص هر دو فرهنگ والا و عامه چسند را به نسبت خاص دارا باشد.
مفهوم اصلی آن، که بسیار مورد توجه آدورنو و هورکهایمر بود، اظهار میکند که «گناه نخستین» تفکر، به تلاشش برای حذف هر چیزی غیر از تفکر بر میگردد، تلاشش توسط فاعل (سوژه) برای بلعیدن ابژه (شی)، کوششی برای بدست آوردن هویت. این «تقلیل دادن» تفکر را شریک سلطه میکند. دیالکتیک منفی «برتری (فضیلت) ابژه» را نجات میدهد، نه به وسیلهٔ معرفتشناسی سادهلوحانه و یا رئالیسم متافیزیکی، بلکه بر بنیان «تمایز (از منظر جامعه شناختی)»، پارادوکس و نیرنگ: «منطق از هم پاشیدگی». آدورنو از هستی شناسی هایدگر انتقاد میکند، به این علت که او فکر میکند این تفکر، تجدی دوبارهٔ ایدئالیسم و مفاهیم هویت محور در ظاهر است، که توانسته بر سنت فلسفی غلبه یابد....( ویکی پدیا )
نظرات بینندگان