صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش

« ما یاد گرفته‌ایم که امید را باید در دل همین خاک بکاریم، کنار استخوان‌ها، کنار خاطره‌ها. که رنج، اگرچه می‌شکند، اما می‌سازد »

زندگی و دیگر هیچ !

محمد راعی/ معلم

 نگاهی به زندگی و جنگ و صلح در صدای معلم  نوشتن از غم، این روزها بیش از همیشه سنگین است؛

در روزگاری که دوباره دشمن به میهن حمله کرده و خیال درهم‌کوبیدن ریشه‌های این خاک را در سر دارد.

اما ما زاده‌ی خاکی هستیم که یک‌بار، نه از جنگ، که از دل زمین شکست خورد و باز برخاست، ما باز با چنگ و دندان،

با شعر و سوگ و ایستادگی،

می‌سازیم،

و در نهایت،

پیروز این جنگ خواهیم شد.

نخستین روز تابستان، برای کودکی که من بودم، نه بوی گندم تازه‌درو، نه صدای خنده‌ی دشت، که آغاز راهی بود به گورستان. مادرم دستم را می‌گرفت و در گرمای جوان آفتاب، به جایی می‌برد که زندگی از زیر خاک سر برنمی‌آورد.

آنجا، پیرزن‌هایی بودند که چشم‌شان خشک نمی‌شد. پیرمردهایی که انگار سال‌ها پیش از آن زلزله هم، چیزی را در دل دفن کرده بودند؛ بعضی‌شان شهیدی از جنگ تحمیلی از دست داده بودند، و حالا برای جوان‌هایی می‌گریستند که قرار بود خانه بسازند، درخت بکارند، عاشق شوند... و حالا فقط نامی شده بودند روی سنگ.

من هیچ‌ چیز نمی‌فهمیدم. نه زلزله را، نه مرگ را. تنها تصویرهایی در ذهنم می‌نشست: خاک، بوی اسپند، صداهایی که شکسته می‌شدند، و نگاه‌هایی که دنبال کسی می‌گشتند در میان قبرها. انگار هر گریه، راهی بود به گذشته‌ای که دیگر برنمی‌گشت.

بزرگ‌ترها عزاداری می‌کردند، شیون می‌کشیدند، و ما بچه‌ها، چند قدم آن‌سوتر، قایم موشک بازی در میان گور ها ؛ بی‌خبر از عمق سوگ، بی‌تقصیر در بی‌خیالی‌مان. انگار زندگی، خودش را از دل مرگ بیرون می‌کشید، با طنابی از خنده و خاک.

نگاهی به زندگی و جنگ و صلح در صدای معلم

بالغ شدم .

مادرم از زلزله و آن شب گفت؛ نه فقط از لرزش زمین، که از لحظه‌ای که انگار خود خدا هم گریه‌اش گرفته بود. از شبی که ستاره‌ها لرزیدند، از آسمانی که شکافت، و زمینی که دهان باز کرد تا خاطره‌ها را ببلعد. از شبی که دیگر شب نبود، و تاریکی، چیزی فراتر از نبود نور بود؛ تاریکیِ مطلق، جایی که حتی دعاها هم یتیم می‌ماندند.

می‌گفت سنگ‌ها صدای ناله داشتند. می‌گفت دره‌ها سقوط کردند و خانه‌ها مثل خاطره‌ای در باد، در هم شکستند. مادرم نمی‌ترسید از تعریف‌کردن، اما هر بار که از آن شب حرف می‌زد، صدایش می‌لرزید. نه از ترس، از سوگ. سوگی که هنوز در چین‌های صورتش جا مانده بود.

می‌گفت صبح فردا، خیابان‌ها پر از پول و طلا بود. ولی کسی خم نشد. نه چون بی‌نیاز بودند، بلکه چون مرگ، در یک شب، نیاز را هم بی‌معنا کرده بود. آدم‌ها دیگر نام نداشتند، خانه نداشتند، فردا نداشتند. فقط سکوتی مانده بود، و چشم‌هایی که دنبال گمشده‌ای می‌گشتند در میان خاک و آوار با فریادی خانه دوست کجاست؟.

از دخترانی می‌گفت که با روپوش مدرسه خوابیدند، بی‌آن‌که بیدار شوند. از پسرهایی که دست‌هایشان هنوز در جیب مانده بود، شاید برای در آوردن یک نامه عاشقانه ، یک عکس، یک آرزو. از پدری که بی‌صدا ایستاد کنار خرابه‌ها، با پیراهنی که هنوز بوی پیراهن یوسفش را می‌داد.

پدرم قرار بود آن شب به منجیل برود، نرفت. نگفت چرا. فقط نرفت. شاید دلیلی ساده، یا صدای درونی که گفت:  « بمان » .

نگاهی به زندگی و جنگ و صلح در صدای معلم

اگر رفته بود، حالا من اینجا نبودم. فرزندم که چند روزی است چشم به جهان گشوده است  نبود. این جمله گاهی نفس آدم را بند می‌آورد؛ که بودن، گاهی تنها نتیجه‌ی یک نیامدن است.

و حالا، سال‌ها گذشته. زلزله دیگر فقط خاطره نیست، شده بخشی از ما. در رگ‌های ما، در خواب‌های ما، در آغوش‌ گرفتن‌های ناگهانی‌مان وقتی زمین فقط کمی می‌لرزد. شده فصلی که هیچ‌گاه تمام نمی‌شود، مثل زمستانی که حتی در تابستان، سرمایش را جا گذاشته.

سالگردها برای ما رودباری‌ها فقط تقویم نیستند؛ نوعی ایستادن است، سکوتی دسته‌جمعی در برابر گذشته، در برابر اسامی‌ای که حالا، سنگ مزار شده‌اند. ما می‌گرییم، می‌خوانیم، و با هر فاتحه‌ای، دوباره زنده می‌شویم.

اما هنوز، درختان زیتون ایستاده‌اند. ریشه‌هاشان در دل همین خاک زخم‌خورده است.

ما یاد گرفته‌ایم که امید را باید در دل همین خاک بکاریم، کنار استخوان‌ها، کنار خاطره‌ها. که رنج، اگرچه می‌شکند، اما می‌سازد.

نگاهی به زندگی و جنگ و صلح در صدای معلم

خانه‌ها ریختند، اما ما از آوار، آغوش ساختیم. زمین لرزید، اما ما دست هم را محکم‌تر گرفتیم. چون ایمان داریم، به نوری که گاهی فقط در دل تاریکی پیداست. به صدای آرام خدا، که وقتی همه‌چیز فرو می‌ریزد، هنوز می‌گوید: برخیز.

و این است ایمان ما:

زیستن، حتی در امتداد ویرانی. ساختن، حتی با دست‌های زخمی. خندیدن، حتی در میان اشک. و بخشیدنِ عشق، به جهانی که هر روز ممکن است بلرزد و ما نباشیم .

ما، فرزندان زیتون و زلزله، فرزندان خاکی که بلعید و زنده‌مان گذاشت، هنوز سرود زندگی را بلند می‌خوانیم؛ با صدایی زخمی، اما پرشورتر از همیشه.

و بله، زندگی هنوز طعم گیلاس می‌دهد؛ حتی اگر زمین بلرزد.


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نگاهی به زندگی و جنگ و صلح در صدای معلم

سه شنبه, 03 تیر 1404 11:10 خوانده شده: 31 دفعه چاپ

نظرات بینندگان  

پاسخ + 0 0 --
ناشناس 1404/04/04 - 20:10
زندگی خواب وخیالیست که خیلی آن را واقعی می پندارند وبرایش چه ها که نمی کنند

نظر شما

صدای معلم، صدای شما

با ارائه نظرات، فرهنگ گفت‌وگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.

نظرسنجی

اجرای رتبه بندی پس از دو سال چه تاثیری در کیفیت آموزش داشته است ؟

عالی - 6.3%
خوب - 6.5%
تاثیر چندانی نداشته است - 29%
رتبه بندی فقط به ایجاد نارضایتی بیشتر معلمان و تبعیض درون سازمانی انجامیده است - 58.2%

مجموع آرا: 414

دیدگــاه

تبلیغات در صدای معلم

درخواست همیاری صدای معلم

راهنمای ارسال مطلب برای صدای معلم

کالای ورزشی معلم

تلگرام صدای معلم

صدای معلم پایگاه خبری تحلیلی معلمان ایران

تلگرام صدای معلم

Sport

تبلیغات در صدای معلم

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش بوده و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلا مانع است.
طراحی و تولید: رامندسرور