صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش

«احساس رضایت داشتن و حس مفید بودن همچون شعله ای تمام وجودم را گرم و توانمندم کرده بود؛ چیزی شبیه حس خوب زندگی»

آموزش با نون اضافه

نوشته: محبوبه ( رویا) پاکدل

تجارب زیسته رویا پاکدل در حرفه معلمی و آموزش کودکان  روز اول تدریس ام دردانشگاه متوجه بی انگیزه بودن دانشجویانم شدم. بایدکمی بیشتر آنها را به رسالت خطیری که نسبت به بچه ها خواهند داشت،آگاه می کردم. برایشان از روزهای اول کارم در آموزش و پرورش گفتم :

احساس رضایت داشتن و حس مفید بودن همچون شعله ای تمام وجودم را گرم و توانمندم کرده بود؛ چیزی شبیه حس خوب زندگی. خاطرۀ تلخ دقیقه به دقیقۀ روز اول کارم مرا به معرفت و شناختی رساندکه تمام زندگی ام از آن تأثیر گرفت حتی پس از سالها نور و شعلۀ آن هنوز راهگشای این مسیر پرپیچ و خم است.

سوم مهر بود که ابلاغ به من داده شد.

وقتی پا به حیاط بزرگ مدرسه گذاشتم نخستین چیزی که توجه مرا جلب کرد شلنگ بلند و قطوری بود که یک سر آن در وسط حیاط رها شده و سر دیگرش به شیری که وسط باغچۀ سمت راست حیاط قرار داشت، وصل بود.آب باریکی از شلنگ روان بود.چشمانم به هر سو در جست وجوی بچه ها اما دریغ از یک دانش آموز.

سرم را بالا گرفتم . تازه متوجه ساختمان مدرسه شدم. ساختمانی قدیمی، دو طبقه که دوازده پنجره در هر طبقه دیده می شد.فکر کردم اگر هر دو پنجره برای یک کلاس باشد پس در هر طبقه شش کلاس هست. همۀ پنجره ها باز بودند ؛ هیچ یک پرده نداشت. صدای ضربه هایی به روی میز شنیده می شد و همهمه و جیغ بچه ها هویت مکان را به رخ می کشید. انتهای حیاط دست چپ سرویس بهداشتی قرار داشت. غرق این افکار بودم که صدایی مرا از این کنکاش خارج کرد.

خانم ! با کسی کار دارید؟

به سمت شیر آب رفتم ؛ آن را بستم و به طرف در بزرگ که در روبه رویم بود حرکت کردم. ضمن جلو آوردن برگ ابلاغم، خودم رابه ایشان معرفی کردم. گفتند خوش آمدید ؛ منتظر شما بودیم. دو روزه پیگیر نیروی پایه دوم هستیم. با لبخندی مرا به سمت اتاقی هدایت کرد. دو همکارخانم در اتاق بودند. من را به آن ها معرفی کرد. لبخندی در چهره هایشان حس کردم. چند دانش آموز در این فاصله به اتاق آمدند. یکی ازخانم ها دستی به سرشاگرد کشید و با او مشغول صحبت شد. دو دانش آموز با معلم شان وارد دفتر شدند. خانم دیگر آهسته با آنها مشغول صحبت شد. به دانش آموز بعدی از کمد بزرگی که در سمت چپ اتاق بود گونیا و نقاله داد. با هر رفت و آمد بچه ها بوی بد و تندی هم پخش می شد. ناخواسته چشمم به پای آنها افتاد. یکی دمپایی و دیگری کتانی پاره ای به پا داشت. فکر کردم زمانی که باران بیاید پاهای کوچکشان خیس می شود و چه دردی را در سرما تحمل می کنند. وحشت و نگرانی من با دیدن لباس و رنگ پریده چهره شان دوچندان شد. سهم و حق بچه ها این نیست. یک لحظه فکر کردم در اینجا تاب نمی آورم. من تحمل این ناملایمات را ندارم. حالت تهوع داشتم. برای پنهان کردن اشکم از اتاق بیرون رفتم. تازه متوجه کلاسهایی در طرف دیگر ساختمان شدم که در این صورت تعدادشان در هر طبقه به 12 کلاس می رسید.

تجارب زیسته رویا پاکدل در حرفه معلمی و آموزش کودکان

در این زمان همهمه و شلوغی بچه ها از کلاسی در انتهای راهرو توجهم را جلب کرد و پاهایم به سمت آن کلاس کشیده شد. چند بار در زدم. حدس زدم باید معلم در کلاس نباشد. در آن همه ازدحام و شلوغی اصلا صدای در شنیده نمی شد. تا اینکه تصمیم گرفتم وارد کلاس شوم. به محض ورودم به کلاس، کلمۀ رکیکی از یکی از بچه ها به گوشم خورد. بدون آنکه عکس العملی نشان دهم و یا اینکه به دنبال گویندۀ آن باشم؛ به سمت میز فلزی کوچک که جلوی تخته قرار داشت رفتم. کیفم را روی آن گذاشتم. ناخواسته دستم را روی بینی ام قرار دادم. بوی بد و مشمئز کننده ای درکلاس تو ذوق می خورد. به سمت پنجره رفتم با اینکه باز بود ولی حسی درونی مرا واداشت که پنجره را با دست به سمت دیوار هل دهم. به سمت میزم برگشتم. انگشت روی آن کشیدم. آثار خاک دیده می شد. دستمالی از کیفم بیرون آوردم. دستم و میز را پاک کردم. بیشتر بچه ها روی میزها ایستاده بودند و همدیگر را می زدند. موشک کاغذی در کلاس در پرواز بود و من با نگاهم حرکت شان را دنبال می کردم. یکی را که در بالای سرم رقص کنان در پرواز بود با دستم گرفتم و روی میز گذاشتم. نمی دانم چند دقیقه طول کشید که همۀ بچه ها متوجه حضور من شدند. در سکوت رفتارشان را دنبال می کردم. بالاخره کلاس ساکت شد. از کتاب دانش آموزی که روی میز بود فهمیدم اگر تک پایه باشند اینجا باید کلاس من باشد. سکوتی عجیب کلاس را در برگرفت. نمی دانم چقدر منتظرشان گذاشتم تا ببینند من چه برخوردی خواهم کرد.اما بدون آنکه حرفی از رفتارشان بزنم، آرام و شمرده خودم را معرفی کردم. این منش و رفتار را مدیون پدرم هستم . از او یاد گرفته بودم در مواجهه با چنین رفتارهایی واکنش های سریع و هیجانی نداشته باشم. جلوی تخته رفتم که نامم را با گچ روی آن بنویسم. یکی از بچه ها گفت خانم گچ داخل کشوی میز شماست. جلوی میزم در انتخاب یکی از سه رنگ گچ، کمی مکث کردم برای جلب توجه، رنگ  سرخ را برداشتم. با خطی درشت نامم را کامل نوشتم. بعضی شروع به تلفظ اسمم کردند.خوب نمی توانستند بخوانند.با خودم گفتم در کلاس اول همۀ حروف را خوانده اند؛ نام من هم که دشوار نیست و نامم را هم گفته بودم؛ فکر کردم چقدر باید ضعیف باشند ! حس کردم برای اینکه کلاس را از سکوت خارج کنم بهتر است از بچه ها بخواهم صحبت کنند. پس خواستم خودشان را معرفی کنند.حس خجالت و ناراحتی را در چهرۀ تک تک آنها می دیدم.

آقایی سراسیمه وارد کلاس شد که بعد متوجه شدم مدیر مدرسه است. نگران عدم حضورم شده بود. بعدها به من گفتند فکر کردیم که با دیدن مدرسه و مشکلات آن، فرار را بر قرار ترجیح داده اید. من را به بچه ها معرفی کرد. با لحن تندی با بچه ها صحبت کرد. تهدیدشان کرد اگر صدایی از آنها بلند شود تنبیه خواهند شد.او چرا با بچه ها بد صحبت کرد ؛ مگرحرف ناشایست دانش آموزم را شنیده بود؟ بچه ها را تنبیه کند ؛ آخه چرا؟ اصلاً نظم کلاس با من است ؛ ایشان چرا باید جای من، در کلاسم، بچه ها را تهدیدکند؟! آن زنگ به این صورت گذشت.

در زنگ تفریح مدیر یک شلنگ به من داد و گفت این دستت باشد اگر بچه ها حرف گوش نکردند استفاده کن. پرسیدم با این چه کار کنم؟ گفت : آنها را بترسان. ولی من راضی به گرفتن شلنگ نشدم. تصورش هم برایم سخت بود با شلنگ وارد کلاس شوم یا بخواهم با آن بچه ها رابترسانم. آن هم بچه هایی که شاید تنها راحتی خاطر و شادی را در این محیط و در کنار ما می جستند.

یکی از دانشجویانم پرسید :

  • استاد با توجه به مطلبی که گفتید دربارۀ بهداشت عمومی این دانش آموزان توضیحی می دهید؟

 اولین چیزی که بسیار تو ذوق می زد و مرا اذیت می کرد؛ بوی تند و نامطبوعی بود که در فضای مدرسه و کلاس موج می زد. به حدی که همان ساعت اول عزمم را جزم کرده بودم بعد از مدرسه یک سر به اداره بروم و مدرسه را عوض کنم. هر چند تلاشم بی نتیجه بود. همکارانی که جدید جذب آموزش و پرورش می شوند باید چند سالی در این مناطق و این گونه مدارس فعالیت کنند. خب طبیعی است با توجه به فقری که در خانواده ها بود حتی اگر آن بینش و آگاهی را هم می داشتند امکان تهیه مواد بهداشتی و شوینده در حد اندازه و پیوسته برای شان مهیا نبود. بیشتر بچه ها در آمد خانواده هایشان روزمزد بود. روزانه باربری می کردند یا در خانه ها نظافت و تعمیرات ساختمان انجام می دادند و همین باعث می شد آن کودکان پاک در آن سن کم و با دستان کوچک خود کارهای یدی انجام دهند و قسمتی از نیاز خانواده توسط آنها برطرف می شد. کمی بررسی کردم دیدم این مشکل و دغدغۀ اکثریت بچه هاست؛ بنابراین باید برای این مشکل، اندیشه می کردم.باعث شد بیشتر به آنها نزدیک شوم.

  • پس چه چیزی شما را راضی به ماندن کرد؟

 تا به حال تجربه کرده اید یک دیالوگ، یک لبخند، یک نگاه، یک کنش و واکنش این قدرت را پیدا می کند و مسیر زندگی تان را عوض کند.برای من در همان روز اول همۀ این اتفاقات افتاد و تأثیر و نفوذش آن چنان بود که عشق چند ساله به کودکان را در وجودم حفظ کرد. مهربانی و نیاز بچه ها چیز کمی نبود. تا آن زمان به این وسعت و به صورت حضوری تجربه نکرده بودم و هر روز آتش علاقه و حس نوع دوستی در وجودم بیشتر زبانه می کشید. سرچشمۀ علاقه ام به بچه ها به دوران کودکی من برمی گردد. این حس مفید بودن و کمک به دیگران در وجودم بود. البته حضور در یک خانوادۀ فرهنگی در شکل گیری این احساس، بی تأثیر نبود. در طول سال همۀ همکاران به خصوص مدیریت مدرسه در این امر از هیچ کمکی دریغ نکردند. به جرأت می توانم بگویم اگر با من همراه نبودند تغییر و تحولی که در هفته اول ایجاد شد، شکل نمی گرفت و همه را مدیون و مرهون حمایت آنان هستم. با مدیر مدرسه صحبت کردم . حس کردم اگر قرار است بمانم باید اول بو حل می شد. زیاد اطمینان نداشتم که توجه کنند. در پاسخ به درخواستم به گفتن چشمی اکتفا کردند. آن روز با تمام تجربۀ تلخ و شیرینش به پایان رسید.

شنبه برخلاف تصورم، با صحنۀ زیبایی در مدرسه مواجه شدم ؛ تمام کلاسها و راهرو شسته شده بودند .آن بو هم کاملا از بین رفته بود. لذت بخش ترین اتفاق ممکن برای من، که در ماندن مصمم ترم کند. انگار به من انرژی و توان مضاعف داده بود. حس خیلی خوب و قدرتمندی داشتم .به چشمان بچه ها نگاه کردم دیدم آنها هم خشنود هستند و از اینکه حس مفید بودن در وجودشان زنده شده بود در پوست خود نمی گنجیدند. چون آنها نقش مهمی در تمیز کردن مدرسه داشتند. همین کافی بود که بدانند حضورشان در مدرسه چقدر می تواند تأثیر گذار باشد. اعتماد به نفس پیدا کرده بودند. اکثر بچه ها، آن قدر در محیط خانه و کار، سختی و رنج کشیده بودند که به جرأت می توان گفت تنها محیط خالی از مشکل کلاس و فضای مدرسه بود. پس باید برایشان مدرسه را پر از شادی و شور می کردیم. فضایی بسازیم که بتوانند توانایی خود را بروز دهند نه بستری برای واگویه کردن ناتوانی آنها باشد.

تجارب زیسته رویا پاکدل در حرفه معلمی و آموزش کودکان

دانشجوی دیگری پرسید:

  • دربارۀ بهداشت فردی و جسمی دانش آموزان توضیحی می دهید؟ چقدرخانواده ها به این مسأله اهمیت می دادند؟

 در تصور و باورم نمی گنجید اما واقعیتی تلخ بود. بچه ها حتی صف بستن را بلد نبودند. با صدای زنگ با عجله از کلاسها بیرون می آمدند به سرعت از هم سبقت می گرفتند. از عقب یقه لباس هم را می کشیدند که جلو بزنند. گاهی در حال این کشمکش دانش آموزی تعادل خود را از دست می داد و یا به زمین پرت می شد. برای ورود به کلاس هم همین کار تکرار می شد. قرار بود بچه ها در این محیط تربیت شوند و پرورش یابند ولی خودمان دامن به بی نظمی آن زده بودیم. بچه ها بدون صف و عاری از هر گونه نظم و با حمله و با جیغ و برهم زدن آرامش و نظم به کلاس می رفتند. من نمی توانستم بپذیرم شاگردانم به این صورت رفتار کنند.متاسفانه  این بی نظمی تأثیر در همۀ کارهایشان گذاشته بود. در کلاس بی دلیل راه می رفتند، سر کلاس با صدای بلند صحبت می کردند، جای هم پاسخ می دادند، حتی بدون اجازه می خواستند خارج شوند و ... گام اولم این شد خودم در کلاس و در حضور بچه ها همۀ این موارد را رعایت کنم.

هرگز بدون در زدن وارد کلاس نمی شدم و فکر کردم در قالب نمایش و بازی این قوانین را بگویم و هربار به بچه ها می گفتم هر نکته ای از این نمایش دریافت کرده اند بگویند. موارد را در تخته یادداشت کردم. نکات درست را تیک زدم. حالا وقتش بود در کلاس منشور درست می کردم. قوانینی بود که به اصطلاح توسط بچه ها گفته شده بود. ناگزیر خود را موظف در انجام آن می دانستند.

 بوی تندی که از حرکت آنها در کلاس ایجاد می شد به دلیل این بود که به ندرت استحمام می کردند و هم اینکه لباسشان به ندرت تعویض و شسته می شد. یکی دو روز سعی کردم نهایت فاصله را از آنها داشته باشم ولی این که چارۀ کار نبود ؛ باید دست به کار می شدم و برای ایجاد رابطۀ بیشتر و اعتماد کردنشان، دستشان را می گرفتم، دستی به سرشان می کشیدم. تا کی باید بینی ام را می گرفتم تا بویی حس نکنم! من به آنها گفته بودم معلم شان، مادر دوم آنهاست و نباید از هم ناراحت شویم، بلکه باید برای داشتن محیطی شاد و تمیز، به هم کمک کنیم.اینجا کلاس ماست و قرار نیست فقط من آموزش بدهم بلکه دوست دارم از شما هم یاد بگیرم. انگار هیچ گونه آموزشی در مورد بهداشت ندیده بودند.

در کلاس کتاب داستان زیاد خواندم. بعد از بچه ها می خواستم نتیجۀ آن را بگویند. در انتخاب کتابها دقت می کردم که با موضوع و مطالب مطرح شده در کلاس مطابقت داشته باشد. لبخندی از رضایت در لبانم نقش بست وقتی دیدم هر کس که می خواست صحبت کند دستش را بالا می گرفت. انتظار نداشتم به این زودی در طول این چند روز این همه موافق قوانین حرکت کنند و به آن احترام بگذارند! باید اقرار کنم خیلی چیزها از آنها یادگرفته بودم.

دوست داشتم بدانم همه مسواک می زنند یا نه؟ چون مطمئن بودم بیشتر بچه ها مسواک نزده  به کلاس می آیند. نباید مستقیم می پرسیدم. پس با سوالی به پاسخ رسیدم. بچه ها مسواک تان چه رنگی است؟ جواب هایشان دور از ذهن نبود ؛ اکثراً نداشتند . پنج، شش نفر هم رنگ هایی را گفتند. ولی جواب یک نفر از آنها (سجاد) مرا متعجب کرد .

خانم !

ما در خانه فقط یک مسواک داریم و همه ازآن استفاده می کنیم. دهانم بسته شده بود. نمی دانم چند ثانیه در کلاس سکوت حاکم بود! پرسیدم پسرم چند نفرید؟ گفت شش نفر. خب اینها حاکی از این بود از طرف خانواده هم آموزشی به بچه ها داده نمی شود.به دلیل ناآگاهی به دلیل فقر خانواده و یا . . .

در مورد وسایل شخصی که هر انسان باید داشته باشد، لزوم رعایت بهداشت فردی، چگونه راه رفتن، به دست گرفتن قاشق تا چگونگی استفاده از سرویس بهداشتی و نحوۀ دست شستن با بچه ها صحبت کردم.سعی می کردم خاطراتی هم برایشان تعریف کنم که به غرورشان برنخورد و فکر نکنند فقط آنها این مشکل را دارند و هم اینکه با داستان و خاطره برایشان جذابیت ایجادکنم.

تجارب زیسته رویا پاکدل در حرفه معلمی و آموزش کودکان

  • عکس العمل بچه ها به چه صورت بود ؟

خب ؛ شاگردان من پسر بودند . حس می کردم خجالت می کشند و شاید دوست نداشتند این نکات را از زبان یک خانم بشنوند. به آنها گفتم وقتی باهم درد دل می کنیم یا به نکته هایی اشاره می کنم ؛ دیگر آموزگارشان نیستم بلکه دوستشان هستم و قصد ما کمک به همدیگر است تا کلاسی پرنشاط و شاد داشته باشیم و یادآور شدم من هم در کودکی بارها این حرفها را از معلمم شنیده بودم. معلم من گفته بودند ما وظیفه داریم همه را در شادیمان شریک کنیم پس باید نکات خوب را با دیگران به اشتراک بگذاریم و از پسرهایم خواستم اول از خانوادۀ خود شروع کنند و بعد به دوستان برسند. بالاخره باید از جایی شروع می کردیم. بچه ها آن قدر دنیای پاک و ساده ای دارند که راه پر پیچ و خمی ندارد فقط کافی است وارد دنیایشان شوید ؛ به راحتی با شما حرف می زنند و شما قدرتمند و راحت می توانید کار کنید.

به فکرم افتاد اولین اقدام عملی برای دانش آموزم را بردارم. با خانواده ام در مورد نیاز بچه ها به مسواک و خمیر دندان صحبت کردم. دو روز بعد در زنگ بهداشت که زمانش  دقیقه بود مسواک و خمیردندان را بین آنها تقسیم کردم. دوست داشتم مسواک ها یک رنگ باشند منتها فروشنده گفت به تعداد  مسواک یک رنگ ندارد. ولی به بچه ها گفتم در صورت توافق می توانند رنگ مسواک شان را با هم عوض کنند. برق شادی در چشمانشان موج می زد. زنگ تفریح در کیف سجاد هم  مسواک و خمیر دندان قرار دادم که به خانواده اش بدهد.پ

دانشجوی کم حرف کلاسم پرسید:

  • تغذیه بچه ها چگونه بود؟ آیا می شد دانش آموزی صبحانه نخورده باشد؟

بچه هایی که این شرایط را داشتند کم نبودند و از وضع موجود رنج می بردند. تصورش هم دردناک بود که بدانی این کودکان، دغدغۀ سیر کردن شکم خانواده را داشته باشند؛ با دستهای کوچکشان، کار یدی می کردند. انگشتان شان زخمی بود و یا از خشکی و سردی هوا چاک چاک شده بود. فقط بحث خوردن و زنده ماندن نبود. بلکه باید چه می خوردند تا با سوءتغذیه مواجه نشوند؟! درکلاس اغلب شاگردان شب چیزی برای خوردن نداشتند و یا با یک سیب زمینی شب را به صبح می رساندند. عشق به کلاس و درس باعث می شد مدتی به زندگی سختی که داشتند، فکر نکنند. همه از این موضوع ناراحت بودیم. دیگر از دست من و کادر مدرسه هم کاری ساخته نبود و به تنهایی محال بود.

در اینجا پای خیرین وسط آمد که انصافاً کمک کردند که ما به صورت پیوسته تا پایان سال این کمک رسانی هر چند اندک را به همۀ بچه های مدرسه و خانواده ها داشته باشیم. ولی نکتۀ مهم این بود آیا مشکل بچه ها به طور کامل حل می شد؟! آیا نیاز بود دامنۀ کمک رسانی را وسیع تر کنیم؟! بایدخانواده را حمایت کرد. کودکان سرمایه های کشور هستند. راه چاره سفارش به چه خوردن و چه نخوردن نبود. اول باید می دیدیم آیا نیاز بدنشان تأمین می شود و برای رشدشان کافی است؟

طبع کودکانه شان آنها را به سوی پفک و چیپس و دیگر تنقلات می کشاند. نمی توانستم کامل از خوردن آنها منع شان کنم. شاگردی به نام ژرفی داشتم. یک روز بعد از ورود به کلاس، پفکی روی میز من گذاشت و گفت از مغازه ای در میدان شوش برداشته. می دانستم پولی برای پرداخت نداشته. تشکر کردم مقداری پول در کیفش گذاشتم واز او خواستم بعد از کلاس به سراغ فروشنده برود واقعیت را برایش تعریف کند و پول پفک را هم حساب کند. برخلاف تصورم روز بعد روی میزم علاوه بر پولی که داده بودم دو پفک دیگر هم بود. فروشندۀ مهربان برای تشویق در صداقت اش علاوه بر نگرفتن پول، دو پفک دیگر هم به او داده بود. خدا را شکرکه هنوز آدم های مهربان کم نیستند.

تجارب زیسته رویا پاکدل در حرفه معلمی و آموزش کودکان

در اولین جلسه با اولیا متوجه شدم بعضی ا ز خانواده ها به نسبت شرایط بهتری دارند. حداقل اینکه کودک شان کار نمی کرد و بدون شام نمی خوابید.اولیا خودشان پیشنهاد کردند تغذیۀ زنگ استراحت چند دانش آموز را به عهده می گیرند. چرا خودم به ذهنم نرسیده بود. چقدر همفکری و مشورت خوب بود.تا اینکه مادرم با پیشنهادی خیال مرا کاملاً راحت کرد. قرار شد روزانه برای بچه ها لقمۀ ساده آماده کند. صندوقی در کلاس داشتیم. روی آن هم می شد حساب کرد. بعضی از بچه ها که شرایط بهتری داشتند برای اینکه احساس مسئولیت در آنها تقویت شود و حس خوب مهربانی را چشیده باشند از آنها هم کمک گرفتم تا غرورشان جریحه دار نشود. صندوقی در کلاس درست کردیم که بچه ها در پرکردن آن سهم زیادی داشتند و برای برطرف کردن نیازکلاس با پول صندوق برطرف می شد. گرچه باز هم نیاز مقطعی برطرف می شد! دانشجوی دیگری پرسید:

  • استاد می توان گفت بچه ها سوء تغذیه دارند؟ سطح درک خانواده ها را چگونه دیدید آیا آنها می توانستند نیازهای جسمانی، عاطفی و اجتماعی فرزندانشان را درک کنند؟

نیاز مالی می توانست به تمام این موارد دامن بزند. شاگردی داشتم که هیچ وقت تکلیف نمی نوشت. هر روز بهانه ای می آورد و من با توجه به اینکه می دانستم همه بهانه هایش غیرموجه است می پذیرفتم. بعد از گذشت 45 روز از سال تحصیلی، با توجه به تکالیف اندکی هم که داده می شد و آن هم صرفاً جهت تقویت و تثبیت درس های  داده شده، برای این دانش آموزی که مشکل پایه هم داشت، این دلسوزی می توانست برایش خطرناک باشد ؛ تصمیم  گرفتم جدی با او صحبت کنم. آن روز نزدیک زنگ استراحت بالای سرش ایستادم و خیلی آهسته گفتم زنگ خورد باهات کار دارم؛ حس کردم ترسید.دستم را در پشت اش قرار دادم و با صدای بلند از خط اش که هیچ زیبایی نداشت تعریف کردم و گفتم در حال پیشرفت هستی.

در زنگ تفریح با هم پشت یک نیمکت نشستیم و بعد از اینکه حال خودش و خانواده اش را پرسیدم از او خواستم نظرش را در مورد حجم تکالیف روزانه بگوید؛ گفت خیلی کم است. گفتم  پس چرا نمی نویسی؟ گفت من  بعد از مدرسه بدو به سمت خانه می روم و پس از خوردن لقمه ای برای کار باید به میدان بزرگ شهر بروم. گفتم چرا باید کار کنی ؟ کسی مجبورت کرده؟ سرخ شد و گفت نه خانم. اجارۀ خانۀ ما، ماهی  200 هزار تومان است و من باید آن را پرداخت کنم. چشمانش پر اشک شد . سرش را پایین آورد و گفت : خانم ، معذرت . قول میدم انجام بدم. دستم را زیر چانه اش گرفتم و سرش را بالا آوردم به چشمانش نگاه کردم . با لبخندی گفتم : لطفاً من را ببخش . باید زودتر می فهمیدم. تو قهرمان هستی. مرد کوچک کلاس من هستی. تو چشمان مرا به روی واقعیت باز کردی. دستانش را گرفتم و گفتم این دستان زحمت کش باید بوسیده شوند. از طرفی می خواستم از تلاشش برای تحصیل با توجه به شرایط موجود دست برندارد. نباید به دلیل آسیب های اجتماعی و آن مشکلات، اعتماد به نفسش را از دست بدهد. اینها تجربیات تلخی بود که از زندگی به دلیل ناتوانی مالی خانواده، نصیب شان شده بود.باید یاد می گرفتند مشکلات را حل کنند و دلسرد نشوند ودرک می کردند که می شود تجربه های شیرینی تری هم از زندگی داشت. خب این برای من معلم که سال اول کارم بود و هیچ تجربه ای نداشتم و فقر و نداری را نه حس کرده بودم و نه تجربه، کاری بسیار دشواربود.باید بچه ها طعم موفقیت را می چشیدند.

یکی از استادانم به « راه میان بر » اشاره کرده بود. مسألۀ اصلی در ناتوانی اجتماعی ، « کنترل » است. اگر به بچه ها اجازۀ کنترل دهیم آنها خیلی سریع تر می توانند اختیار را به دست گیرند و با ناتوانی اکتسابی مبارزه کنند.با دادن کنترل به انسانها، راهشان راخودشان انتخاب می کنند. با اتفاقات پیش بینی نشده هم دچار ناتوانی اکتسابی نخواهند شد. در دنیایی که حق گرفتن کنترل تلویزیون را ندارند چطور انتظار داشته باشیم بتوانند کنترل زندگی را به دست گیرند ؟

در سیستم آموزشی که بچه ها دارند بزرگ می شوند حتی خود ما هم در آن بزرگ شده ایم می گوید کی بیا کی برو ، چی بخوان، چقدر بخوان ،کجا بخوان و...  حتی الان تک تک برنامه ریزی بچه ها، با تسلط دیگران صورت می گیرد که اینها لطف نیست فقط داریم آنها را دچار ناتوانی اکتسابی می کنیم. پس ما در محیط آموزشی تا جایی که امکان دارد کنترل کلاس و برنامه ریزی را باید در اختیار مخاطب قرار دهیم. محور دانش آموز است. من همیشه به خانواده ها می گویم بچه ها هرگاه توانستند درست انتخاب کنند، تشخیص و تمیز دهند رسالت ما تمام است. باید راه حل بچه ها برای برطرف کردن مشکلات را بشنویم و تجربیات خودمان را در اختیارآنها بگذاریم .

برای آشنایی خانواده ها به مشکلات درسی بچه ها، فاصلۀ جلسات را نزدیک تر کردم.از مدیر مدرسه خواهش کردم در صورت امکان مشاوری در کنار خانواده و بچه ها باشد تا راهنمایی شوند . واقعاً خانواده ها بی اطلاع هستند و حتماً باید آموزش هایی ببینند. بچه های افغانستانی اغلب به دلیل نداشتن شناسنامه، چند سال با تأخیر وارد مدرسه می شوند. شاگردانی داشتم با اینکه کلاس دوم بودند سن شان بالای  12 سال بود.

  • زندگی آنها به چه صورت بود و آیا می توانسته تأثیری در بلوغ زودرس آنها بگذارد؟

واقعیت تلخ این است که سن بلوغ به خصوص در پسرها کاهش یافته است.عوامل زیادی تأثیرگذار هستند؛ از برنامه و بازی های رایانه ای گرفته تا کاهش اعتماد بین فردی در خانواده، حتی نمی توان از نوع پوشش در خانواده و نوع موسیقی غافل شد. البته نباید از اثر سوء برخی شبکه های ماهواره و اینترنت که به راحتی در دسترس بچه ها قرار گرفته،غافل شد. وقتی بحث کنترل مطرح است باید تشخیص دهند و راه درست را انتخاب کنند. خانواده ها هم آگاه شوند و بدانند که روابط صمیمانه و سالم در سلامت تربیتی فرزندانشان تأثیر به سزایی دارد.

واقعیت این است که کوچک ترین تغییر در دورۀ کودکی و نوجوانی لازم است مورد موشکافی قرار گیرد تا از هر گونه صدمۀ روحی و جسمی جلوگیری شود.همۀ اینها به نبود آموزش برمی گردد. مسئولیت این آگاه سازی به عهدۀ کادر اجرایی مدارس، مسئولان و برنامه ریزان است. نباید این مشکل بچه ها نادیده گرفته شود.

غیر واقعی بودن سن دانش آموزان افغانی در کارت اقامت شان منجر به این شده بود که با تأخیر وارد مدرسه شوند و نکتۀ دیگر این بود که سن ازدواج در آنها خیلی پایین بود و همین می توانست اثر منفی خود را بگذارد و بلوغ زود رس به همراه داشته باشد. در مدرسه پسری داشتیم که کلاس پنجم بود و نامزد داشت.

تجارب زیسته رویا پاکدل در حرفه معلمی و آموزش کودکان

  • بچه ها چه میزان در معرض اعتیاد و بزه های دیگر قرار داشتند؟

 فقر و انحرافات اجتماعی پدیده هایی است که به هم مرتبط اند و نمی توان از آن غافل بود. فقر و نابرابری اقتصادی از معضلات جامعه بشری است که متناسب با شرایط و امکانات و نوع مشکل باید راه حل هایی برای آن در نظر گرفته شود. تغذیه، سرپناه و سلامتی اگر نباشد حکم به فقیر بودن در جامعه می کنند. مهاجرت به شهرهای بزرگ و حاشیه نشینی درآنها از جمله معضلات و مشکلات اجتماعی است. تعدادی خانواده در حومۀ شهر با مسکن نامناسب ( که گاهی مترادف زاغه نشینی و آلونک نشینی است ) زندگی می کنند که یک مسأله اجتماعی حاد است و منشأ بروز بسیاری از آسیب ها از قبیل فقر، بیکاری، جرم و . . . است.

جایی خوانده بودم فشار ناشی از این عوامل و احساس محرومیت نسبی، باعث شده که به سمت جرم و جنایت کشیده شوند. فقدان تولیدات دستی و اشتغال زایی با مهارت پایین، پیامدهایی رابه دنبال دارد. بیشترین آسیب های اجتماعی در مناطق یاد شده شامل اعتیاد، توزیع مواد مخدر، ولگردی، تکدی گری، فروش سی دی غیر مجاز و اعمال غیر اخلاقی ، فقر ناشی از محرومیت مادی، محدودیت در آموزش و بهداشت، بی پناهی و بی نوایی را به دنبال خواهد داشت. بیکاری و فقدان کار برای پدر و مادر می تواند به این گونه رفتارها دامن بزند. تکدی گری کودکان یا والدین فعالیتی سازمان یافته است که فرد با وجود توان کار، گدایی را به کارکردن ترجیح می دهد. بچه هایی که از حمایت خانواده و مدرسه  بهرۀ کمتری برده باشند به نسبت،  محروم ترمی باشند. من همیشه به خانواده ها می گویم بچه ها هرگاه توانستند درست انتخاب کنند، تشخیص و تمیز دهند رسالت ما تمام است

  • آیا مشکلات مطرح شده می تواند در حافظۀ دیداری و شنیداری بچه ها تأثیرگذار باشد؟

حافظه شکل های مختلفی دارد؛ حافظۀ دیداری یعنی به خاطر آوردن چیزهایی که می بینیم، حافظۀ حرکتی به خاطر آوردن تجربه هایمان مانند رایحه ها و طعم ها است و حافظۀ شنیداری به یاد آوردن چیزهایی که می شنویم . کودکان در همان نخستین سالهای زندگی خود موضوعات جدیدی را از طریق قرار گرفتن در معرض آنها به روش های مختلفی یاد می گیرند. حافظۀ دیداری قرار است در پرورش مهارتهای شناختی و درک مطلب به دانش آموز کمک کند و در واقع نقش مهمی در رشد کودکان دارد و در پرورش مهارت هایی که برای موفقیت تحصیلی لازم است به آنها کمک می کند. مثلاً دانش آموزی که با مشکلات ضعف در دیکته نویسی، درک مطلب و رونویسی و حفظ کردن متن مواجه است؛ این ضعف ها از مشکلات حافظۀ دیداری و ادراک می باشد و فعالیت های ادراک را دچار مشکل می کند. که با بروز این علائم و ناتوانی دیگر یادگیری باید به متخصص مراجعه کند.

  • آیا می دانند که باید این مشکل برطرف شود و یا می توانند این معضل مهارتی را برطرف کنند؟!

برای تقویت حافظۀ دیداری کودکان، بازی روش بسیار مفید و مهمی است که کودک می تواند ضمن تفریح، مهارت یادگیری را هم بیاموزد، داستان سرایی کند، مشاهده و تأمل کند .در حافظۀ شنیداری هم بچه ها با گوش دادن به حرفهای دیگران یاد می گیرند واژگان را در مغزشان ذخیره و تولید می کنند. رشد زبان با تقویت این حافظه صورت می گیرد. که در این صورت انجام دستور و توجه کردن برای کودک دچار مشکل نمی شود. باید اشاره کنم تمرین و ممارست به رشد حافظه کمک می کند.

هر چه کودک فرصت های بیشتری برای افزایش ظرفیت حافظۀ خود داشته باشد و بیشتر تمرین کند حافظه اش در آینده قویتر خواهد شد. حال پژوهش ها نشان می دهند احتمال پیشرفت کودکی که از کمک اسیب شناس ودرمان گر برخوردار است و در خانه و مدرسه حمایت می شود بیشتر از کودکانی ا ست  که از این گونه حمایت ها بی بهره هستند.

سوال این است ما (خانواده،معلم، مدرسه و مسئولان ) فکری برای این بچه ها با داشتن محرومیت ها و مشکلات کرده ایم یا نه؟! آیا این بچه ها که اغلب نان آور خانه هستند از این حمایت ها بهره ای برده اند؟ آیا معلم و خانواده این بینش را دارند یا درگیر روزمرگی زندگی برای امرار معاش هستند ؟

من خودم شاهد بودم اگروالدین کار روزانه  نمی داشتند آن هم با حداقل دستمزد، برای وعده های غذایی فرزندشان دچار مشکل می شدند. مگر معلم تا چه میزان می توانست در بهبود شرایط موجود نقش داشته باشد؟! آیا مشکل بچه های کلاس من که باعشق وعلاقه و پر انرژی به کودکان خدمت می کردم  حل شد یا فقط به مثابۀ دادن ماهی به آنها بود به جای یاد دادن ماهی گیری.از دلایل مهم دامنه دار نبودن فعالیت معلم ، آموزش ناکافی خانواده و عدم اشتغال زایی برای آنها بود.

تجارب زیسته رویا پاکدل در حرفه معلمی و آموزش کودکان

  • از کلاسهای چند پایه برایمان بگویید . چه مشکلاتی را می تواند برای معلمان و متعلمان داشته باشد و نحوۀ ارتباط گیری بچه ها با معلم شان به چه صورت است؟

من در تدریس چند ساله ام، تجربۀ کلاس چند پایه نداشتم و دوست هم ندارم نگاه منفی به این گونه کلاسها داشته باشم ولی خب نگاه مثبتی هم ندارم و تصور این که بخواهم همزمان شش پایه را در یک زنگ تدریس کنم در مخیله ام هم نمی گنجد. کار بسیار انرژی بر برای معلم و دانش آموز است. شاید بشود با راهکارهایی تا حدودی زهر این قضیه را گرفت و کلاس را قابل استفاده کرد ولی باز کلاس، صد در صد مطلوب یادگیری نیست.

در این جا بحث زمان خیلی مطرح است که همکار با تعداد دانش آموز کم باید هم زمان شش پایه را تدریس کند. معلم باید بدون استراحت علاوه بر تدریس ، نظارت بر تکلیف و فعالیت همۀ بچه ها داشته باشد. توجه به این گونه امور معلم را تا حدود زیادی از جنبه های دیگر تربیتی غافل می کند و طبیعی است توجه بر همۀ امور امکان پذیر نخواهد بود. اثر مفید استفاده از تجهیزات و کمک آموزشی در تعمیق یادگیری چیزی نیست که بر کسی پوشیده باشد و در کلاسهای چند پایه اینگونه فعالیت ها به دلیل چندپایه بودن باید چند برابر شود ولی زمانی برای استفاده از وسایل کمک آموزشی نمی ماند. این به تنهایی می تواند معضل بزرگی در روند یادگیری بچه ها باشد و تأثیر منفی بگذارد.

رشد عاطفی، پیچیدگی جمعی دارد و سایر جنبه های رشد مثل بدنی، عقلی و اجتماعی را متأثر می کند. رشد عاطفی زمانی نمایان می شود که بچه ها بتوانند عواطف و احساسات خود را به نحوی که مورد قبول افراد گروه است ابراز دارند ولی آیا کلاسهای چند پایه امکان کیفیت بروز عواطف دانش آموزان را فراهم می آورد؟! اغلب به علت تعداد کم دانش آموزان ، بچه ها فرصت پیدا نمی کنند تا حالات عاطفی خود را بروز دهند. از طرفی بچه ها باافراد غیرهم سن خود برخورد می کنند که از لحاظ استعداد ،تمایلات، احتیاجات و تجربیات یکسان نمی باشند.این که دانش آموز نتواند با گروه هم سن خود ارتباط برقرار کند موقعیت اجتماعی، سلامت و رشد عاطفی اش متزلزل می شود. قضاوت و مقایسۀ مدارس عادی با مدارس چند پایه در مناطق مختلف می تواند مشکلی بر مشکلات دیگر آموزشی  اضافه نماید.آیا می توان در اتاق هایی لوکس نشست و برای این بچه ها و معلمان زحمتکش برنامۀ اجرایی نوشت؟!

آرامش و شاد بودن سهم هر بچه ای ست که امیدوارم همۀ کودکانم در شرایط یکسان درس بخوانند و همواره یاریگرانی دلسوز در کنارشان قرار گیرند. انشاله

اول و آخر این کهنه کتاب افتاده است.

یاهو


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

تجارب زیسته رویا پاکدل در حرفه معلمی و آموزش کودکان

دوشنبه, 30 مرداد 1402 14:17 خوانده شده: 746 دفعه چاپ

نظرات بینندگان  

پاسخ
مهرراد 1402/05/30 - 22:29
درود بر بانو پاکدل
در داستان شما حس مسئولیت پذیری و مهر به فرزندان ایران زمین موج می زند.
خاطره روز اول مدرسه بسیار تاثیرگذار بود و تعریف این خاطره به دانشجویانتان در کلاس دانشگاه، درسی جاودانه برای آنها است. امیدوارم به غفلت از آن بهره مند نشوند.
پاسخ
ناشناس 1402/05/30 - 23:09
درس معلم ار بود زمزمه محبتی...
بسیار عالی. سپاس.
پاسخ
ناشناس 1402/06/04 - 00:56
با درود
اوقات خوش

سپاااس از حسن نظر شما
پاسخ
مجید 1402/06/01 - 01:33
متن عمیق شما سزاوار تحسین است
پاسخ
ناشناس 1402/06/04 - 00:55
با درود
اوقات خوش
سپاااس از حسن توجه تان
پاسخ + +2 0 --
امیر 1402/06/22 - 10:39
سلام خانم پاکدل
خیلی وقت توی وبلاگ تون مطلب نذاشتین
پاسخ + +1 -1 --
ناشناس 1402/08/14 - 18:41
استاد خیلی عالی و مفید بود♥️♥️
پاسخ + +1 0 --
ناشناس 1402/08/14 - 18:41
استاد خیلی عالی و مفید بود♥️♥️

نظر شما

صدای معلم، صدای شما

با ارائه نظرات، فرهنگ گفت‌وگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.

نظرسنجی

انتصابات علیرضا کاظمی تا چه میزان با تعهدات و قول های مسعود پزشکیان هم خوانی داشته و توانسته رضایت معلمان را جلب کند ؟

دیدگــاه

تبلیغات در صدای معلم

درخواست همیاری صدای معلم

راهنمای ارسال مطلب برای صدای معلم

کالای ورزشی معلم

تلگرام صدای معلم

صدای معلم پایگاه خبری تحلیلی معلمان ایران

تلگرام صدای معلم

Sport

تبلیغات در صدای معلم

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش بوده و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلا مانع است.
طراحی و تولید: رامندسرور