غروب یکی از روزهای سرد پائیز بود وقتی میان ریل آمد.دوباره غروب یکی از روزهای سرد پائیز بود وقتی که جاودانه شد. برای ما که همواره به جاودانگی اندیشیده ایم، مثل او شدن، حس عجیبی داشته است.در این سرزمین ، هزاره ها آمده اند و رفته اند و ما هر زمان منتظر حضور حماسه ی تازه ای بوده ایم.
اینجا اهوارائیان، شب همه شب گرد آتشی جاویدان به نظاره ی ققنوسی دیگر ، دل نگران نشسته اند.یکی که نژاد و دین و زبان نمی شناسد. یکی که پیش از آنکه ترک و مسلمان و ایرانی باشد، انسان است. یکی که به انسان می اندیشد. یکی که شبیه ازبرعلی این داستان باشد.
کتاب های درسی هر چه که هم در هشیارسازی و اندیشمندی ما نقش نداشته اند، حداقل دفتر خاطرات روح جمعی ما بوده اند.
هنوز روح نوستالژیک ما لابه لای صفحات کتاب های فارسی دوم و سوم دبستان وول می خورد. بیچاره نه نای ماندن دارد و نه تاب دل کندن. جدا که چه روزهایی سرشاراز دلشوره های قشنگ داشتیم.خدا خدا می کردیم کاش زودتر«حسنک» داد و فریاد آن حیوانات زبان بسته را بشنود.با «چوپان دروغگو» زیاد حال نمی کردیم، بس که در آن دوران از دروغ بدمان می آمد. «کوکب خانم» را خیلی دوست نداشتیم چون مادر هر کدام مان، بهترین زن باسلیقه ی عالم بود.
«پطرس»، پسری غریبه و احمق بود که به جای فروکردن چوبی در سوراخ سد، انگشتش را در آن نگه داشته بود.
«کبری» هم که دختر خاصی نبود و هر کدام ما برای خودش یک کبری بود که هرروز باید تصمیم تازه ای می گرفت.ولیبا تمام این حرف و حدیث ها، هنوز هیچ گاه ذره ای از شیرینی شنیدن و خواندن دوباره ی آن درس ها برای ما کم نگشته است.
اما در این میان تنها یکی بود که مثل هیچ کس نبود.یکی که دروغکی نبود. ساخته ی خیال مولف کتابهای درسی برای گول زدن و پند دادن ما نبود. یکی که از جنس ما بود. یکی که حس کردنش سخت نبود. یکی که مثل او شدن آرزوی هریک از ما بود.
ما او را خوب شناختیم اما کتاب فارسی درست او را معرفی نکرد.
او از آذربایجان نبود، از اهالی ایران بود.دهقان نبود، انسان بود. فقط فداکار نبود، بلکه یک آموزگار بود. آموزگاری که بی نیاز از حرف زدن، درس می داد. مثل تمام آموزگارانی که در هجوم این همه سنگهای نگرانی و حیرانی روی ریل زندگی ایستاده اند و به انسان هشدار می دهند و با تمام وجود می سوزند تا ادامه ی مسیر را بسازند.درست مثل ازبرعلی که سال های بعد از حماسه اش نیز غرق سوز و گداز شد تا اینکه یاد و نامش برای همیشه از بین کتاب های درسی محو شد.مثل تمام نویسندگان و هنرمندان و معلمان مظلوم این آبادی که قدر ندیدند و بر صدر نماندند. اگر چه بی انصافی های بسیار ، تن و جان ازبرعلی را از آن شب سرد پائیزی تا وقت مرگ لرزاند اما به همان اندازه او را سربلند و آزاده نگاه داشت. گویی خدا خواسته است تا شکوه شهادتش هرچه بهتر و بیشتر در نظر آید. برای همین است که در رفتنش، حزنی غریب و گنگ پنجه در جان همه ی آنهایی انداخته است که هیچ او را نمی شناختند.
باری ،ازبرعلی که روزگاری تمام قطارهای دنیا را نگه می داشت، این بار دل خسته تر از همیشه سوار قطاری به نام مرگ شد که سمت بهشت آباد می رفت.قطاری که با هیچ خواهش و آتشی نیز ترمز نمی کند.نمی دانم ، شاید ازبرعلی فهمیده بود در این روزگار دیگر نه جای دهقانان است و نه فداکاران.
ازبرعلی رفت اما ریزعلی های ناشناسی هنوز در چارراه حوادث نشسته اند و غم این خفته ی چند، خواب را در چشم ترشان می شکند و خوب می دانند فردای بعد رفتنشان - به قول دوستی - خواهند گفت:
«امروز ريزعلي رفت،فردا علي درشته / بسيار از اين علي ها،اين روزگار كشته!»
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان