قلب آدم می گیرد وقتی به آن گذشته ها فکر می کند ؛ آن روزهای سخت که معلم ها تجربه آن را دارند .
من یک معلم هستم . جرم من این است که معلم هستم و تصور یک معلم به عنوان فردی که همیشه باید زجر بکشد، ترسیم شده است...
این احساس و تجربه من است ؛ بار دیگر تاکید می کنم احساس واقعی و تجربه عینی خودم حالا ممکن است کسی این احساس و تجربه را نداشته و شاید من هم فکر می کنم این احساس واقعی بوده و است در حالی که برای خیلی ها واقعی نباشد .
ماه مهر همیشه برای ما زیبا بوده وقتی چهره معصوم بچه ها ، بازی و درس خواندن و شور انرژی آن ها را می بینی و بدون هدف و بدون برنامه و بدون آینده و بدون اعتبار برای آن ها گام بر می داری و طفلکی ها چه بتی را تصور می کنند نمی دانند این بت خودش برای اولین مایحتاج خود مانده است و هنوز ... معلم هایی هم بودند صبح ها نان سنگگ و پنیر می آوردند و بچه های صبحانه نداشته رو هر روز صبحانه دعوت می کردند.
زمستان های سرد و بی رحم در روستای محل خدمتم زود می آمدند و هیچ کس از جمله ما معلم ها این سوز فرورونده تا مغز استخوان را دوست نداشتیم .
اتاق کوچک 20 متری ما در روستایی که بیتوته داشتیم را گرداگردش با پلاستیک پوشانده بودیم . یک بخاری نفتی و یک علا الدین گرمابخش اتاق بود
بعضی روزها از جمله اول هفته چند کیلومتر پیاده در هوای سرد می رفتیم تا به مدرسه برسیم .
یادم می آید دو تا شلوار ، یک کت کهنه و یک پالتو کهنه تر روی کت پوشیده بودم روی یک جوراب کهنه و بالای آن یک جوراب سالم پوشیده بودم تا انگشت های پاهایمان یخ نزند. کلاه را هم تا بالای بینی پایین کشیده بودم با این حال همه اش مریض بودم ، همش سرماخوردگی می گرفتم اما یاد گرفته بودم نباید با یک سرماخوردگی جا بزنم !
رفت و آمد مکافات بود . آن روزها کمتر معلم و روستایی ماشین داشت و ما هر وسیله ای که سوارمان می کرد از موتور گرفته تا کامیون و وانت و... سوار می شدیم و ممنون او هم بودیم.
یادم می آید یکبار عقب وانت گوسفند بار کرده بودند من هم در کنار آن ها رفتم... دو انتخاب داشتی دو یا سه ساعت کنار جاده منتظر ماشین بمانی یا با احشام هم ماشین شوی و من دومی را انتخاب می کردم البته جلوی وانت هم گاهی خانمی نبود و ما شانس می آوردیم.
در نهایت هم خوشحال بودم پول کرایه از ما نمی گرفتند.
حقوق ما مشخص بود ؛ نصفش صرف کرایه رفت و آمد می شد ، نصفش هم پول خرید نان و سبزی و سیب زمینی و تخم مرغ . این تخم مرغ خیلی عجیب است ، همه چیز می شود با آن درست کنی (و برنج از نوع تایلندی و آمریکایی و بعد هندی و پاکستانی ؛ الان هم فهمیدم ای کاش واردات برنج آزاد بود مردم برنج ایرانی کیلویی 15 هزار تومان از کجا بخرند؟) .
من خودم از پولم برای بچه ها لوازم تحریر به عنوان جایزه می خریدم .
الان هم حقوقم همان طوری است . فقط زن گرفتم و 2 بچه هم دارم و دیگر نمی توانم برای بچه های شهری چیزی بخرم و احیانا لارم هم ندارند. حقوق ما 10 روز اول اگر زندگی به حالت عادی خود می رفت کفاف حداقلی یک زندگی را می دهد. یعنی اگر مریض نمی شدیم، خدای ناکرده تفریح نمی رفتیم و غذا و فست فودی بیرون نمی رفتیم، لباس نمی خریدیم، مدرسه پول قند و چای از ما نمی گرفت یا مجبور نمی شدیم به جای اتوبوس بین شهری از سواری استفاده کنیم، رژیم گیاه خواری بر گوشتخواری استیلا داشت .
یادم می آید(خدا از من نگذرد اگر دروغ می گویم) کفش هایم پاره شده بود . صبح ساعت 4 از مشهد عازم روستای محل تدریس بودم . نمی دانستم چه کار کنم .کفش های همسایه که فامیل مان بود را پایم کردم رفتم بدون اجازه. هم خواب ناز بودند و هوا تاریک بود و حتی راننده ها کهنه بیابان و جاده هم گاهی خوابشان می برد.
یک آرزوی دیگر خرید کاپشن بود . کاپشن خیلی گران بود و هنوز هم یک هفتم حقوقت لازم است اما از آخر موفق شدم یک چک برای چند ماه بعد دادم و کاپشن را خریدم و دیگر تا 10 سال آینده لازم نیست کاپشن بخرم.
سر کلاس بخاری نفتی خیلی نامرد بود و شین آباد بالفعل وجود داشت. بعدها پکیج هم آمد اما کلاس ها یخچال بود . من بخاری را در بغل می گرفتم ولی انصافا گرمای مطلوب داشت. از فاصله زیر 200 کیلومتر از پالایشگاه سرخس مردم در حسرت گاز طبیعی می سوختند !
الان هم پشیمان هستم الان اگر دوباره به آن دوران برگردم همه کارهای گذشته خودم را انجام می دهم جزء کتک زدن گاز چه نعمتی ! آبگرمکن آب گرم حمام پخت و پز وای کی گاز می آید ؟
صورت های گل انداخته بچه های روستا دختر و پسر زیبا بود. پسرها انگیزه ای برای درس خواندن نداشتند و عاشق کوه و کمر بودند و نگه داشتن آن ها سر کلاس سخت بود .
من می خواستم انگلیسی به آن ها درس بدهم. مثل آدم فضایی بودم که در خلا داشتم کلمات جورج بوش پدر و پسر را تکرار می کردم. سر کلاس درس زبان در دانشگاه مشهد مردد بودم لهجه بریتیش رو انتخاب کنم یا امریکن!
دخترها خیلی شان ترک تحصیل می کردند. ازدواج در کلاس ابتدایی هنوز بسیار مرسوم است. حالا طلاق در ابتدایی هم مرسوم است دختر ابتدایی تجربه هم بستری و ارتباط زناشویی را تجربه کرده ، طلاق گرفته برگشته سر کلاس و البته هیچ کس نباید از تحصیل محروم شود حتی بچه هایی که شناسنامه ندارند. زندگی وجوه خشن و بی رحمی دارد تا آنجا که پدر خانواده به دخترش به چشم یک نان خور بیشتر نگاه می کرد و البته کمی هم حق داشتند ....
همه آن ها در طویله پشگل و پهن جمع می کردند یا در مرغداری کار می کردند یا چغندر قند از داخل زمین و سیب زمینی جمع می کردند و به زور خرج زندگی خود را در می آورند. اینکه می گویم خرج زندگی منظور خرید نان و پنیر و روغن مایع و حبوبات و السلام .
تابلوی "سیب زمینی خورها اثر ون گوگ" را با تمام وجود زنده می دیدم.
بچه ها معصوم بودند خیلی معصوم ، آه و ناله نمی کردند ، نق نمی زدند و البته نمی دانستند حق و حقوقشان چیست. اسم جایی که مدرسه بود بیشتر شبیه ط.و.ی.ل.ه بود که همان جا فراوان داشت و البته برچم سه رنگ ایران برافراشته بود.
دیوارهای ترک خورده میزهای کهنه 40 سال ساخت بودند، مدرسه خاکستری و بی رنگ بود، معلم ها عصبانی بودند و من خودم تنبیه بدنی انجام می دادم و الان هم پشیمان هستم الان اگر دوباره به آن دوران برگردم همه کارهای گذشته خودم را انجام می دهم جزء کتک زدن.
این مدرسه هم برای من و هم برای بچه ها هم عادی بود. خدا را شکر هنوز استرس زلزله وجود نداشت و ما در عالم بی خبری بودیم و بی خبری هم عالمی دارد. الان کابوس زلزله دامن مردهای بزرگ را هم گرفته است.
ما به مدرسه در روزهای برفی که تعطیل نبود دیر می رسیدیم و بچه های طفلک توی حیاط از سرما سرخ شده بودند و خود ما هم موجودات قابل ترحم بودیم. قیافه ما به هرچی می خورد الا معلم ! خیلی باد کرده بودیم از زیاد پوشیدن لباس و سر و وضع هم مرتب نبود.
بچه ها در خانواده های پر جمعیت و کم درآمد یک وعده غذای سیر نمی خوردند و روزگار را با بلغور شیر و آش شوربایی و اشکنه می گذراندند و ساندویچ هایی که می آوردند نیم من نان داشت ، یک قاشق روغن نباتی یا کمی پنیر.
طفلک شهری ها فکر می کردند و می کنند روستایی همه اش لبنیات تازه و گوشت تازه می خورند.
اما در داستان دن کیشوت می خوانیم بالاترین لذت گرسنگی است که در نزد نیازمندان است که با آن اشتهای بالا غذا می خورند. فکرش را بکنید یک نان و یک ذره روغن نباتی که بعدا فهمیدیم پالم هم دارد.
هنوز خدا را شکر آن آدم هنوز نیامده بود ، البته یارانه را داد و روستایی ها ذوق کردند اما وقتی که نان ماشینی 10 تومان بعدا 30 تا 40 برابر شد کامشان تلخ شد.
باز هم خدا بده برکت 10 نفر خانواده ماهی 450 هزار تومان. از دولت یک مو کندن هم غنیمت است. بنزین هم خیلی مهم بود و گازوییل سوخت تراکتورها. در ابتدا کرایه از ما نمی گرفتند یک لیتر بنزین 100 تومان بود و کارت سوخت خط کشی و ماجراهای دیگر همه مجبور بودند طبق شرایط زندگی کنند.
دلم گرفته که به آن روزها فکر می کنم فقط 15 سال گذشته ، من الان موهایم سفید شده ،خیلی چیزها عوض شده است .
امروز خیلی خوشحال شدم یک وام 50 میلیونی از بانک خاوری گرفتم بازپرداختش 60 ماه است . خیلی رویش نمی کشند فقط 27 میلیون یعنی بازپرداختش 77 میلیون است ؛ ماهی 1 میلیون و 300 الان هم خالص دریافتی 1800000 است و خدا را شکر توی شهر متروپولیتن مشهد با 500 تومان می شود زندگی کرد و این هنر است هنر جامعه کارگری و معلمی.
خیلی ها گفتند وام را نگیر ؛ انگار چند سال رایگان برای سرمایه داران بانک کار می کنی ولی من 18سال است دارم کار می کنم ، هیچی ندارم اجاره ها سنگین است ؛ گفتم یک آپارتمان بگیرم البته یک پراید لیزینگ گرفتم و 3 میلیون کشیدند رویش اما عیبی ندارد من فکر می کنم خیلی ها مثل من هستند مثل باکسر در قلعه حیوانات اورول طفلکی...
آخرش هم من یک معلم هستم .
و تو که این متن را می خوانی همکاری هستی که درد من را چشیده ای یا یکی دیگر که حرفم را قبول نداری و این نوشته را دروغ و زاییده تخیل می دانی یا شاید یکی از مقامات ( همان مسئولان کشور) هستی .
در ذهنت جایی برای آموزش و پرورش و معلم و دانش آموز وجود ندارد یا کارمند یکی از ادارات هست مثل بانک. و الان زیر اسپیلت گرمایشی متن را می خوانی و در دلت ما را استهزا می کنی و یا شاید..
این داستان یک معلم است نه همه معلم ها این داستان واقعی من است.
من هنوز کلمه سلام را در دستان و لبانم دارم:
به کی سلام کنم؟
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
دست مریزاد .
هیچ نگران نباشید این داستان بیشتر و بیشتر تکرار خواهد شد و بجای پیشروی ، عنقریب پسروی شتابانی بسوی بربریت و انحلال طی خواهیم کرد. بنشینید و بنگرید مابقی قصه پر غصه معلمان این مرز و بوم را.
کی گفته ما معلما باید مثل شمع بسوزیم و فداکاری کنیم و در فقر زندگی کنیم ؟؟
چرا خودمونو با این شعارهای صد من یه غار سرگرم کنیم؟
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد