ساعاتی از انتشار خبر درگذشت علیاشرف درویشیان گذشته است. لابهلای پیامهایی که در ستایش او و یا در حسرت فقدان او خواندهام، کسانی از او با عنوان آموزگار یاد کردهاند. نامش را جست و جو میکنم. درویشیان در سال ۱۳۳۷ وارد دانشسرا شد و پس از گذراندن دورهی مقدماتی در روستاهای کرمانشاه به معلمی پرداخت. در ابتدای دههی ۵۰ و در حالی که دانشجوی رشتهی روانشناسی تربیتی در مقطع کارشناسی ارشد بود، دستگیر شد. به دنبال این حکم از دانشگاه اخراج و از معلمی منفصل شد.
مدتهاست تمام شهر را در پی معروفترین اثر محمّد بهمنبیگی زیرپا کردهام. به تمام کتابفروشیهای شهر سپردهام که اگر نشانی از «بخارای من، ایل من» یافتند، خبرم دهند. همه متّفقالقول میگویند انتشارات نوید شیراز با پخشیها خوب کار نمیکند و بعید است بشود کتاب را در قم پیدا کرد.
تابستان رو به پایان است. از آموزشگاه بیرون میآیم. ساعتی تا غروب مانده. میخواهم کمی قدم بزنم. وارد بلوار جمهوری میشوم. تختهسیاه کوچکی روبه رویم ظاهر میشود. روی آن با گچهای رنگی جملهای حکیمانه دربارهی کتاب نوشتهاند. آن پند خردمندانه را به یاد ندارم. دوست دارم به جایش این جمله از مارشال مکلوهان را بنویسند:
”کیفیت زندگی شما را دو چیز تعیین میکند: کتابهایی که میخوانید و انسانهایی که ملاقات میکنید.“ کنجکاو میشوم. نزدیکتر میروم. خودم را در مقابل یک کتابفروشی میبینم. با نمای آجری و ظاهری شیک. تختهسیاه کوچک را کنار دیوار آجری کتابفروشی گذاشتهاند. کمی مقابل ویترین آن میایستم. کتابهای داخل ویترین را برانداز میکنم. بعد به امید اینکه متاع موردنظرم را اینجا پیدا کنم، در را باز میکنم و وارد میشوم.
- سلام. شما از بهمنبیگی هم چیزی دارین؟
- سلام. چی مثلاً؟
- «بخارایِ من، ایلِ من».
- «ایلِ من، بخارایِ من» منظورتونه؟
- بله؛ ولی درستش همونه که من گفتم.
- بذار جست و جو کنم.
صفحهای را در تبلتش باز میکند و نام کتاب و نویسنده را جست و جو میکند. من به سوی قفسهها برمیگردم و با نگاهم کتاب را میان قفسهها میکاوم.
- حق با شماست. «بخارای من، ایل من» درسته. نه. ندارمش.
رو به فروشنده میگویم:”حدس میزدم.“ برایش توضیح میدهم که هیچجا نتوانستهام کتاب را بیابم. نه در خانهی کتاب و نه در شهرِ کتاب. نه پیش آقایعقوب و نه در هیچ یک از کتابفروشیهای دیگر شهر. از روی صندلیاش بلند میشود و میپرسد:”کتابش دربارهی چی هست حالا؟“
- خاطرات بهمنبیگی از زندگی تو ایل قشقاییه. کتاب معروفیه. تو ادبیات دبیرستان دربارهاش خوندین. البته اگه یادتون باشه.
- چیزی خاطرم نیست. حتی اسم نویسندهاش هم برام آشنا نیست.
تعجب نمیکنم. نزدیکتر میشود و میپرسد:”چیش براتون جالبه؟“ بند کیفم را روی شانهی راستم جابهجا میکنم و میگویم:”من معلمم. بهمنبیگی هم یه معلم بود. تو این کتاب بخشی از خاطرات دوران تدریسش رو هم نوشته. جسته گریخته چیزهایی دربارهاش خوندم و شنیدم. به نظرم لازمه که هر معلمی این کتابو بخونه.“
از اینجا به بعد گفت و گو در بستر دیگری جریان مییابد. میفهمم که فروشنده هم معلم است. تعجب نمیکنم که آموزگاری، بهمنبیگی را نمیشناسد. خیلی از همکارانم، صمد بهرنگی را نمیشناسند. همانطور که من در این سالها تنها یکی دو بار نام علیاشرف درویشیان را شنیدهام و هرگز چیزی از او نخواندهام. خیلیها حتی نام بزرگانی چون غلامحسین شکوهی و توران میرهادی را هم نشنیدهاند. آنها که شنیدهاند نیز، آنها را نمیشناسند.
فروشنده، در هفته دستکم یکساعت از برنامهی درسیاش را به قصهخوانی در کلاس اختصاص میدهد. شیفتهی هوشنگ مرادی کرمانی است. از حس و حال بچهها در ساعت کتابخوانی میگوید. از شور و شوقشان. از اینکه چقدر زنگِ قصه را دوست دارند. قول میدهم قصهای از مرادی کرمانی را برای بچههایم بخوانم. او داستانِ چکمه را پیشنهاد میدهد. میگویم:”چشم.“
چند وقت پیش سؤالی را که در ذهن داشتم برای چند تن از معلمان و کارشناسان آموزش و پرورش فرستادم. از آنها پرسیده بودم:”اگر محمّد بهمنبیگی و صمد بهرنگی را دو چهرهی شاخص معلمی در ایران بدانیم، به نظر شما کدامیک از این دو چهرهی مؤفقتری از خود نشان دادند و مؤثرتر بودند؟“ مطابق انتظارم جوابها متفاوت و بعضاً متناقص بودند. با این همه نکتهای بر من عیان شد. چهرههای شاخص معلّمی، عصارههای تعلیم و تربیت یک مملکتند. میتوانیم با آنها، شیوهها و سلوکشان مخالف یا موافق باشیم. حرفی نیست. شناساندن معلّمانی که شغل دومشان پرداختن به دغدغههاشان بوده، یک فرصت است. این فرصت را لابهلای دهها واحد درسی مرتبط، غیرمرتبط یا کمتأثیر در پیشهی معلمی، که در دورههای تربیت معلمی یا آموزشهای ضمن خدمت ارائه میشوند، میتوان فراهم کرد.
هنگام خروج از کتابفروشی جمع اضدادم ، از یکسو غمگینم که متاع موردنظرم را اینجا هم نیافته ام. در عوض از آشنایی با همکاری که کتابفروش و کتابخوان است، خوشحالم. هر چند از اینکه او هم بهمنبیگی را نمیشناخت، در عجبم.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
همکار محترم شما ما را به ایام جوانی دعوت کردید. و شاید کودکی. صمدبهرنگی که افتخار آذربایجان است و با تمام سادگی کلام و زندگی اش می شناسم. نام مرحوم درویشیان را دیدم و با خودگفتم خدایا از کجا آشناست. بهانه دادید رفتم زندگی نامه اش را مختصرخواندم. ازشما تشکر می نمایم و امیدوارم که بنده نیز معلم متعهد باشم. باز روح همه رفتگان آزاداندیش از دکترشریعتی تا جلال آل احمد از سمین دانشور تا صمدبهرنگی. شاید به دلیل ازدست دادن چنین انسانهای وارسته است که امروز نسل ما سردرگم است. یادی هم از دگتراسلامی ندوشن. یاد همه رفتگان و ماندگان عرصه ادبیات متعهد بخیر. باز ازشما متشکرم
سید عباس صالحی درصفحه خود در توییر بدون نام بردن از علی اشرف درویشیان؛ نویسنده تازه درگذشته، نوشته است:««آبشوران» و «از این ولایت» را در 12- 13 سالگی خواندم،تلخی فقر را به کام ام چشاند . «داستان- خاطره هایی» که تکرار میشوند.»
جناب آقای حیدری از قدرشناسی شما سپاس گزارم.
انسان های فرهیخته ای که کم نظیر بودند.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
پایدار باشید
کارهایش فوق العاده بود. آبشوران را سوم ابتدایی از ایشان خواندم. و هنوز هم که هنوز است نوشته های کوتاه ایشان که با عبارت "آقایان خانوما، .... نمایش می دهد ..." شروع می شدند در ذهنم در جریان هستند و مرا گاهگاهی راهی دنیای فقرا و تهیدستان می کند.