«آنچه در مدارس ما به بچهها آموزش داده میشود چقدر به هستی خود آنها مربوط است؟»
نقل از کتاب "هنر معلمی به روایت دیگر" از انتشارات "علم استادان" (1400)
در پاسخ به سوال مذکور بر مبنای دیدگاههای گوناگون، نظرات میتواند متفاوت باشد.
به عقیدهی من در مدارس ما رشتههای علمی و کتابهای درسی، تعیین کنندهی تمام جنبههای درسی بودند و هستند؛ و فرایند آموزش را هدایت میکنند. چرا که در این فرایند آنچه کتاب میگوید، مهم است نه آنچه فرد فکر میکند. لذا به حفظکردن، از بر خواندن دروس، توجه دانشآموزان به درس ارزش و اهمیت داده میشود. آنچه عملاً در مدارس مورد غفلت و فراموشی واقع شده است، گوش دادن به درون و هستی آدمی است. این آموزشها ممکن است افراد را برای تولید کننده بودن تربیت کند؛ اما برای تربیت انسانهای توانمند لزوماً نه.
در اینجا تلاشم بر این است که بر خلاف شرایطی که در مدارس حاکم است و کتابهای درسی، تعیین کنندهی تمام جنبههای درسی هستند، به اختصار از هنر و نقشآفرینیهای معلمانم ـ که با درک خوب و درست موقعیتهای آموزشی در نقش تسهیلگر شرایط یادگیری ظاهر میشدند ـ روایت کنم که هدف آنان تنها آموزش نبود و از این جهت آنان با ایفای نقش تسهیلگری، برانگیختن رشد فرد را مبنای کارشان قرار میدادند و شرایط را طوری برای فرد فراهم میساختند که به واسطه قدرتی که در درون اوست پیش رود.
من در طول زندگیام در مدرسه، هرگز از یاد نمیبرم آن موقعیتهای ناب و به یادمادنی را که با برخی از معلمانم تجربه کردهام. آنجا که فعالیتهای متناسب با روحیات، علایق، و طبیعت بچهها صورت میگرفت. معلم، ما را به گفت و گو در باره علایقمان ترغیب میکرد. در گروههای کوچک به گفت و گو، کار و بازی کردن میپرداختیم. پاها، دستها، حنجرهمان و ذهن و روانمان آزاد میشد. آموزش با شادی و سر و صدا همراه میشد. تجربه میکردیم و مفاهیم تجارب خود را بازگو میکردیم. به این ترتیب، معلم در جهت تسهیل رشدمان، ما را همراهی میکرد تا یادگیری برایمان ملموس شود.
یادم میآید در کلاسهای چهارم و پنجم ابتدایی، موقعیتهایی پیش میآمد ، معلم به خواستههای بچهها توجه نشان میداد. به طور مثال در کلاس چهارم دبستان، با سعهی صدری که آقای «میم» داشت، سوالهای از جنس «چرا این گونه است؟» و «آن گونه نیست؟» از طرف بچهها مطرح میشد. در چنین موقعیتی هرچند کوتاه، دانشآموزان میتوانستند به دنبال پاسخ سوالهای خود باشند. سوالهای از این قبیل که «چرا من درس میخوانم؟» «چه ارتباطی این درسها با زندگی من دارند؟» «علایق من کدامند؟» بدین ترتیب با این شیوه او علاقه و میل دانشآموزان را به یادگیری افزایش میداد.
تصور من این است که در این موقعیت به زمان حال تأکید میشود نه به آینده. به یادگیری در حال نیز توجه میشود نه فقط به آماده شدن برای زندگی در آینده. به عبارتی تأکید بیشتر به زندگی کردن است و توجه و تمرکز معلم بیشتر به آنچه «یادگیری» و «انجام کار» برای دانشآموز به ارمغان میآورد است، نه آنچه دانشآموز یاد میگیرد یا انجام میدهد. به این ترتیب معلم در کلاس درس با بچهها مانند بزرگسالان بالقوه رفتار نمیکند و فعالیتهای متناسب با روحیات، علایق و طبیعت آنها در اختیارشان قرار میدهد. و علاقهمند است دانشآموز به جای اینکه بگوید: «من میدانم»، بگوید: «من تجربه کردهام».
بر همین مبنا، به اعتقاد من آقای «میم» و همین طور آقای «الف» معلم پنجم دبستانم در موقعیتهایی هرچند کوتاه، بازی و کارکردن را جدا از هم نمیدانستند و بسته به موضوع تدرس، در تدریس آنها بازی و کار کردن هر دو پیشنیاز یادگیری بجهها بود. در این گونه مواقع در کلاس پاها، دستها و حنجره ما آزاد بود. آنها بر این باور بودند که در صورت یکی شدن کار و بازی، بچهها با خوشحالی در فعالیت شرکت میکنند، رشد میکنند و به آموزش میپردازند. در این شرایط از آنجایی که در کلاس آنها دیگر مجبور به انجام کارهای دشوار و ناخوشایند نمیشدیم، در من نیز میل و کشش برای شرکت داوطلبانه در فعالیتها ایجاد شده بود. و با رضایتمندی به درگیری در تجربه ترغیب میشدم.
در این موقعیت معلم به علایق ما توجه میکرد و تفاوتهای ما را از نظر سبکهای یادگیری و طرز فکرمان، میزان یادگیری و مفهوم خاصی که از هر تجربه بهدست میآوردیم میپذیرفت و مورد حمایت قرار میداد.
آقای «الف» در مواقعی شرایطی فراهم میکرد علاوه بر خواندن، نوشتن، گوش دادن و مشاهده کردن فعالیتهایش، خودمان نیز مستقیم با واقعیتهای اطراف روبه رو میشدیم و دست به تجربه میزدیم. برای مثال ما عهدهدار پرورش یک گیاه لوبیا یا عدس میشدیم و هر روز شاهد رشد و نمو آن بودیم. طوری که پس از سالهای مدید همان حس کنجکاوی و جذابیتی که در کار بود باز برایم لذتبخش و تازه است. همچنین، خاطرم هست آنروزها اسباببازیهای مقوایی هواپیما به بازار آمده بود و من در ارتباط با یکی از مطالب درس علوم تجربی، برای کشف نحوهی بلند شدن، فرود آمدن و گردش به طرفین هواپیما، مانند یک مهندس روی بالهای آن کار میکردم تا شاید بتواند در پرتابها بیشتر اوج بگیرد و یا در جهت مشخص شده پیش برود. تجربهی هیجان ناشی از موفقیتآمیزبودن این آزمایشات برایم بسیار شوقانگیز و فرحبخش بود. هیچ یک از مباحث درس علوم از آن زمان تا حالا تا این حد در ذهن و فکر من جذاب و ماندگار نبوده است.
بر این اساس، بدون اغراق باید بگویم بیشترین رشد و شکوفایی را در درگیر شدن شخص با موضوع یادگیری میدانم. بسیاری از مفاهیم و معانی را میتوان با نیاز شخصی و بهخواست خود کسب کرد. من این فرایند را در دورهی دبیرستان با مطالعه کتابهای خارج از برنامهی درسی رسمی مدرسه ـ که به نیازها و کنجکاویهای من پاسخ بگویند ـ ادامه دادم، به طوری که در تغییر سبکیادگیری و طرز فکر من اثر زیادی گذاشت.
از این منظر، معلم با ایفای نقش تسهیلگری خود و ایجاد شرایط مناسب میتواند محیط آموزش را مملو از فعالیتهای فیزیکی، کلامی، اجتماعی و عاطفی نماید و شرایط را برای رشد همهجانبه دانشآموزان را فراهم کند. در کلاس آقای «الف» ما فرصت پیدا میکردیم آزادانه در تکاپو و حرکت باشیم. او با توجه به علایقمان ما را به گفت و گو ترغیب میکرد. و در جهت آزادسازی ذهن و روان ما گام بر میداشت. سکوت و بیتحرکی از کلاس رخت بر میبست. در کلاس او بهجای انشانویسی، برای هم از داستانهای محلی میگفتند. در کلاس ریاضی بهجای اینکه فقط کتاب بخوانیم، به طور عملی مساحت کلاس و حیاط مدرسه را محاسبه میکردیم. یا در درس جغرافی به جای اینکه فقط کتاب بخوانیم و به صحبتهای معلم گوش دهیم، نقشهی محلهی (کروکی) خودمان را با کوچههای اطرافش طراحی میکردیم و جهات مختلف را در آن مشخص میکردیم. کلاس تاریخ را به صورت نمایشی اجرا میکردیم، یعنی هر دانشآموز نقش یک شخصیت تاریخی را بازی میکرد و از زبان آن شخصیت به تعریف زمان خود میپرداخت و به این ترتیب با وقایع و حوادث آن زمان آشنا میشدیم.
معلم، ساعتهای جغرافی را ـ بسته به موضوع درس ـ به صورت اردوی تحقیقی اجرا میکرد. به طور مثال در بخش مربوط به رودخانهها ـ و یا بخش زمینشناسی در درس علوم تجربی ـ ترتیبی میداد از نزدیک موضوعات را مطالعه و مشاهده کنیم. و با کسب تجارب آموزشی، دست پر به مدرسه باز میگشتیم و گزارشهایمان را به شکل روزنامه دیواری در کلاس و سالن مدرسه در معرض دید همه قرار میدادیم. بدین ترتیب او آموزش را با ایجاد محیط فیزیکی، عقلانی، عاطفی و اجتماعی توأم میکرد. محیطی که در آن دانشآموزان بتوانند به یادگیری بپردازند. او یادگیری را برای دانشآموزان تسهیل میکرد. در مواقع ضروری مواد و ابزار های مورد نیاز را در دسترس قرار میداد و به پیدا کردن مواد و منابع آموزشی کمک میکرد. در نهایت بستر شکوفایی استعدادها را آماده میکرد. بدون اغراق باید بگویم بیشترین رشد و شکوفایی را در درگیر شدن شخص با موضوع یادگیری میدانم.
معلم در نقش تسهیلگر شرایط یادگیری به ما کمک میکرد گفتهها و فعالیتهایمان را دنبال کنیم و مثل یک همراه، ما را همراهی میکرد تا یادگیری برایمان ملموس شود. به اعتقاد من در این نقش، او بچهها را کانون آموزش قرار میداد نه محتوای کتاب درسی را. ما با فعالیت، مطالب را یاد میگرفتیم و فعالانه بر اساس علاقه و انگیزهی خود مشکلات و چالشهای کار خود را کشف و حل میکردیم. به طوری که از راه کسب تجارب جدید و بازسازی مفاهیم و اطلاعات از پیش کسب شده خود به ایجاد معنی و مفهوم میپرداختیم.
او ما را ترغیب میکرد از مفاهیم عینی به مفاهیم ذهنیتر پیش برویم و با پرسیدن سوال، یا بالابردن سطح پیچیدگی فعالیتهای صورت گرفته توسط بچهها و ارائهی پیشنهاد، به رشد آنها کمک میکرد. از طریق تعاملاتمان با مواد آموزشی و پرسیدن سوال، تواناییهایمان در جهت تسهیل رشدمان تشخیص داده میشد و میزان پیشرفت ما به خودمان انعکاس مییافت. و از خطاها و اشتباهاتمان درس میگرفتیم. او نمونههایی از فعالیتهای بچهها شامل نقاشیها، کارهای دستی، نمونهی دستخط، تمرینهای ریاضی و ... را در کارپوشههایی سازمان داده بود. این کارپوشهها روند پیشرفت ما را در گذر زمان نشان میداد.
او محیط آموزشی را برای ما به گونهایی فراهم میکرد که با هم کار کنیم، با هم بازی کنیم، بحث و تبادل نظر کنیم و با هم مفاهیم فردی و اجتماعی ایجاد کنیم. به اعتقاد من، سعی او در این بود که بهواسطهی این تعاملات اجتماعی، دانشآموزان تجربه کنند، یاد بگیرند و رشد کنند.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
شیر بی یال و دم و اشکم که دید کاینچنین شیری خدا کی آفرید
نسل های آینده ، چوب این نابسمانی را خواهند خورد!
شامل نکات ارزنده ی فراوانی است علی الخصوص برای قشر معلم