« نخستین روزی است که به کلاس می روم. در مدت عمر هیچ گاه چنین حالتی نداشته ام، یک نوع هیجان آمیخته با افکار خوش و ناخوش بر سر تا سر وجودم مستولی گشته است.
همراه رئیس دبیرستان به طرف کلاسی که در برنامه تعیین شده است روان می شوم، آقای رئیس مرا به شاگردان معرفی می کند و فوری خارج می شود. اکنون نوبت من است که کلاس را شروع کنم...
لحظه بسیار مشکل و حساسی است!
نگاه و توجه دانش آموزان حتی یک آن هم از صورت و هیکل من قطع نمی شود مثل این است که اینان یک عمر با قیافه شناسی سر و کار داشته اند و می خواهند با نخستین نگاه های کنجکاوانه و عمیق خود همه چیز را دریابند. از نگاه و زمزمه و نجواهاشان که هرگز قطع نمی شود بر می آید که درباره قد، شکل، لباس، مو، حرکات و حتی کراوات و رنگ لباسم مشغول صحبت هستند.
معلوم می شود این ظواهری که ما هرگز بدانها اهمیت نمی دهیم به نظر شاگردانی که می خواهند همه چیز حتی فکر و دنیای خود را از روی رفتار و حرکات معلم خود بسازند بسیار مهم جلوه می کند.
چند دقیقه از وقت را به تماشای تابلو و نقشه ها، به هم زدن دفتر نمره و وراندازکردن شاگردان می گذرانم، دنبال جمله هایی می گردم که کلاس را شروع کنم. شما اگر معلم هستید بهتر می توانید حدس بزنید ایراد این نخستین جمله ها تا چه اندازه مشکل و سخت است.
چهل جفت چشم و گوش آماده دیدن و شنیدن هستند. می خواهند مرا با کلام و جمله هایم بشناسند. یک نوع اضطراب آشکار بر وجودم مستولی شده است. با این که از نظر اختلاف سن و معلومات می توانم احاطه کامل بر آنها داشته باشم، معذلک دست و پای خود را گم کرده ام و مرتب با سرفه های مصنوعی و صاف کردن سینه دفع الوقت می نمایم و نمی دانم چطور شد که ناگهان مهر سکوت را شکستم و گفتم:
قبلا دبیر ادبیات شما کی بود؟... جمله های مناسب تر از این پیدا نکردم و هرگز به ذهنم نیامد تا با یک احوال پرسی دوستانه و اظهار خوشحالی از برخورد با آنها کلاس را شروع کنم.
جمله " قبلا دبیر ادبیات شما کی بود " و نظائر این جمله فرمول هایی هستند که در روزهای نخستین درس مورد استعمال پیدا می کنند. برای این که نمی توانیم کلاس را با جمله هایی مناسب تر شروع کنیم.
وقتی گفتم " قبلا دبیر ادبیات شما کی بود " همه یکباره و یک آهنگ با هم گفتند: " آقای پرویز..." چرا همه با هم جواب می دهید؟ با این ترتیب من چیزی نمی فهمم! معذلک باز همه شاگردان یک صدا و یک آهنگ گفتند: آقای پرویز!
لحن کلامم را تندتر کرده با قیافه ای جدی تر گفتم:
فقط مبصر حرف بزند! مبصر کیست؟ جز از سه چهار تن که گویا هنوز مختصر شجاعتی داشتند دیگر صدایی بر نیامد. از پاسخ درهم و لرزان این چند نفر کلمه " منوچهر " شنیده شد و در آن میان پسرکی به سن 15 در حالی که خیلی سرخ شده بود از جا بلند شد و ایستاد.
مبصر شما هستید؟
یک صدای ضعیف مثل صدایی که از قعر گور شنیده شود گفت: بله
بسیار خوب بنشین.
وقتی سوالی می کنم فقط مبصر جواب بدهد. دیگران حق ندارند صحبت کنند!
بعد چند کلمه در پیرامون برنامه های کار و وظایف آنان سخن گفتم و به دنبال آن بی اختیار به تعریف از خودم پرداختم.
برای این کار با این که مهارت تمام داشتم ولی احساس کردم مثل محکومی هستم که در دادگاه برای تبرئه خود به حماسه سرایی و تعریف پرداخته است، چیزهایی از خود گفتم که هرگز با کلاس تناسبی نداشت اصولا نمی دانم چه نیازی به این کار بود؟!
معلومات و دانش و امتیازات و افتخاراتم را به موازات بی سوادی ها و نفهمی های آنها به رخشان کشیدم، برای آن که تسلط و احاطه ام را بیشتر بسط داده، به اصطلاح آب چشمی گرفته باشم سعی کردم که دانش آموزان را هر چه بیشتر خرد و حقیر نمایم!
این شیوه ای است که اکثرا به کار می بریم! برای تسلط بر کلاس خود را بر فراز قله کوه ها... و شاگردان را در اعماق دره ها قرار می دهیم. جمله آخر را به این شکل تمام کردم:
" من در مدت تحصیلم همیشه شاگرد اول بوده ام. خنده و بازی مرا هیچ کس به یاد ندارد وقتی که به سن شما بودم با علما و فضلا بحث و مذاکره داشتم!"
" شاگرد مدرسه باید چنین باشد." در صورتی که عقیده قلبی و باطنی من چنین نبود، بی اطلاعی از آموزش و پرورش صحیح ناگزیرم می کرد که به چنین دروغ هایی متوسل شوم" ما مثل شما درست درس نخوانده ایم " این جمله را بیان نموده و سپس بادی در گلو انداخته، پشت تریبون رفتم.
کم کم زمزمه های دلنشین و بهشتی کلاس که از یک نوع امید و بی خیالی جوانانه سرچشمه گرفته بود افتاد و یک نوع سکوت تلخ و نامطبوع جای آنها را گرفت. آنگاه افزودم که:" چنانچه کسی در درس من بی علاقگی نشان دهد به کلی از امتحانات محرومش می کنم!" پس از این مقدمات که آتمسفر کلاس را در یک نوع رعب و حشت نگاه داشته بود گفتم:" اکنون از شما امتحاناتی می کنم تا ببینم معلومات شما در فارسی و ادبیات چه اندازه است؟"
سپس به این کار پرداختم، شک نیست با شرایطی که به وجود آورده بودم کمتر می توانستند پاسخ صحیحی بدهند. اما من به هدفم رسیده بودم، بین خودم و آنها شکافی بزرگ و پر نشدنی احداث نموده بودم، همان طور که برایم از ابتدا روشن بود هیچ کس نتوانست پاسخ پرسش ها را بدهد! دلم همین را می خواست، نقشه ام این بود که ثابت نمایم تا چه اندازه بی سواد و بی اطلاعند .
بعد پرسیدم:
سال گذشته چند انشاء نوشته اید؟
به خلاف سؤال اولم که همه یک صدا و یک آهنگ در جواب آن شرکت کرده بودند این بار از هیچ کس صدا برنیامد، همه به هم نگاه می کردند و من به خوبی احساس می نمودم که شجاعت و جرأت اولی شان به کلی از بین رفته و دیگر هیچ کس مرد میدان نیست!
چرا جواب نمی دهید؟
همه به مبصر نگاه کردند و منوچهر که احساس می نمود سنگر همه رفقایش شده بلند شد و بدون اراده گفت پنجاه و پنج انشاء!
پنجاه و پنج انشاء؟! تمام سال پنجاه و دو هفته است شما که نه ماه تحصیل می کنید ، تعطیلات هم دارید چطور پنجاه و پنج انشاء نوشته اید؟ منوچهر سرخ شده بود ولی چاره نداشت و بدون تفکر گفت: نخیر! دوازده تا.
با تمسخر و استهزاء گفتم : عجب از پنجاه و پنج یک مرتبه به دوازده معلوم می شود شما نظم و ترتیب و تناسبی هم در کار مراعات نمی کنید ، ریاضی هم بلد نیستید. و اگر در همه درس ها و کارهایتان همین طور باشید باید بگویم بیهوده وقت خود را تلف کرده اید!
چرا مدرسه می آیید، می خواهید چه کار کنید؟ دنبال کار دیگری بروید بهتر است. محصلی که نداند سال گذشته چند انشاء نوشته به چه درد می خورد! ول معطل هستید!
منوچهر حرفی نداشت که بزند، اثر تلخ و کشنده سخنان زهرآگینم به خوبی در روی قیافه معصوم و بی گناه او دیده می شد.
بعد خیلی تحقیرآمیز گفتم: بنشین!
سپس دست هایم را در جیب شلوار کرده به قدم زدن پرداختم و جملاتی از قبیل افسوس از این مملکت! ... حیف از این اوقات و حیف از این میز و نیمکت ها که شما روی آنها نشسته اید به دنبال هم بافتم....
ناگهان یک احساس قوی و سریع به سرعت جریان الکتریکی از مغزم گذشت، به خاطرم آمد که در سال چهارم دبیرستان معلمی که اولین مرتبه به کلاس می آمد نخستین ساعت درس را با همین جملات شروع کرد و آن سال برای ما کلاس از یک زندان تنگ و تاریک وحشت افزاتر بود.
طنین زنگ دبیرستان و ولوله شاگردان رشته افکارم را پاره کرد. دانش آموزان مثل زندانیانی که حکم آزادی خود را شنیده باشند پا به فرار گذاشتند و منوچهر تنها در حالی که اندوه و تاثر شدیدی او را فرا گرفته بود بعد از همه از کلاس بیرون رفت.
هنوز چیزی از سال تحصیلی نگذشته کاملا خسته و کسل شده ام. هیچ چیز مثل کلاس رفتن برایم سخت و مشکل نیست. شاگردان به درسم میل و ذوقی نشان نمی دهند چند نفرشان هم که سواد دارند، از استعداد غریزی بهره مندند، بدتر از همه این است که حرف هایم را نمی فهمند و با این که در دوره دوم دبیرستان تدریس می کنم و قاعدتا دانش آموزان باید از درسم لذت ببرند معذلک تنفر و بی میلی از همه جای کلاس حتی از در و دیوار هم هویدا شده است.
دیروز زنگ سوم تاریخ ادبیات داشتیم، شرح مفصلی در خصوص نخستین شاعری که به زبان فارسی شعر گفته است بیان داشتم.
اقوال تذکره نویسان و همه اختلافاتی را که در این زمینه موجود است با ذکر ماخذ بیان داشتم ولی موقع تدریس بچه ها حواس و فکرشان جای دیگر بود.
نگاهشان به من بود اما فکرشان فرسنگ ها با اصل مطلب فاصله داشت. اکثر آنها آهسته و آرام به ساعت هایشان نگاه می کردند و پایان درس لعنتی را دقیقه شماری می نمودند، خودم از آنها ناراحت تر و عصبانی تر بودم، دنبال بهانه ای می گشتم تا به هر طریق که ممکن شود آتش غیظ و عصبانیتم را فرو نشانم.
اتفاقا وسط های زنگ بود که ناگهان حرکت پنهانی یکی از شاگردان توجهم را جلب کرد، به سوی او رفتم و مثل پلیسی که موفق به کشف توطئه ای شده است به پرویز که سرش را پایین انداخته بود و مشغول کار دیگری بود آمرانه گفتم: بلند شو ببینم: چه کار می کنی؟
کاری نمی کنم!
پس این چیست که می نویسی؟
من نمی نویسم!
عجب. پس کدام احمقی سرش را پایین انداخته بود و می نوشت وانگهی کاغذ و مداد دست تو است. چرا دروغ می گویی؟ بیچاره! احمق دروغگو!
نمی دانم. از لحن کلماتم و طرز حرکاتم چه فهمید یک مرتبه سرش را که تا این زمان همچنان پایین انداخته بود بلند کرد و بی اختیار گفت:
شما با این طرزی که جلو آمدید قلب من ریخت! دست و پایم را گم کردم و ناچار شدم دروغ بگویم.
در این هنگام همه چشم هایی که تا این زمان متوجه پرویز بود پس از ادای این آخرین جمله پرویز به سوی من دوخته شد و مانند این بود که همه شاگردان گفته های همکلاسی خود را تصدیق می کردند و با زبان بی زبانی مرا مجرم و خطاکار می دانستند.
اما من چه می توانستم بکنم و چه داشتم که بگویم، حق با پرویز بود . حرکت ناگهانی و تند و لحن خشن و آمرانه من که صدها مرتبه از لحن پلیسی که به یک دزد ایست می دهد بیرحمانه تر بود، بیچاره را به دروغ متوسل کرده بود لیکن من در خود آن قدر مناعت و کرم و انصاف و جوانمردی سراغ نداشتم تا با خشوع و فرتنی بگویم " حق با شماست، من بد کردم اضافه کردم!" ناچارا برای این که خودم را بصیر و ماهرتر از اینها معرفی کرده خطا و اشتباهم را رفو کرده باشم درجه عصبانیت را بالاتر برده و گفتم:
من مجبورت کردم دروغ بگویی؟ دروغگو، مهمل! احمق....
ذرات وجود تو از دروغ و نیرنگ تشکیل شده. خاک برسر. مگر حالا ساعت مسئله جبر است؟ تو فهمیدی که من تا به حال چه می گفتم؟
پرویز که دیگر آب از سرش گذشته بود و احساس می نمود حقیقت هر قدر هم مقتدر و با عظمت باشد در مقابل زور و سفسطه حقیر و ناتوان است بلافاصله گفت:
هیچ کس نفهمیده که شما چه گفتید!!؟
به تو مربوط نیست که دیگران فهمیده یا نفهمیده اند... سپس با یک حرکت خود را وسط کلاس رسانده در حالی که می دانستم هیچکس درسی را که داده ام نفهمیده است پرسیدم:" کی می تواند آنچه را که در خصوص نخستین شاعری که به زبان فارسی شعر گفته است بیان داشتم تکرار کند؟"
از هیچ کس صدا برنیامد. نوع سوال را عوض کردم:" کی فهمیده که من چه گفتم؟"
باز هم هیچ کس حرفی نزد و آنها که شیطان تر و زیرک تر از سایرین بودند لبخندهای استهزاء آمیزی بر لبانشان نقش بست. عرق سردی بر سر تا پایم نشسته و در حالی که شکست افتضاح آمیز خود را احساس می نمودم برای نجات خویش از وضعی که پیش آمده بود اندیشه می کردم کاش گفته بودم" حق با شماست، درس من جالب نبوده است!" اما دیر شده بود، ناچار مانند دزدی که از ترس پلیس و مجازات و برای رهایی خویش از عقوبت یک جنایت ندانسته مرتکب جنایات دیگر می شود متهم است به خطای دیگر زدم:
احمق ها مگر مرده بودید که بگویید نفهمیده ایم؟ ها! و پرویز همان دانش آموز شجاع و راستگو در حالتی که آثار فتح و پیروزی بر چهره اش نمایان شده بود گفت:
مگر ما حق داریم در مقابل معلمینی که نظیر شما هستند اظهار وجود بکنیم و بدانید که نه تنها در این ساعت بلکه هیچ گاه رفقای من درس شما را نخواهند فهمید.
با بیان این مطلب پرویز ضربه کشنده و مهلکی بر مغز من وارد کرده بود ... اگر شما به جای من بودید برای این که موقعیت خود را بیشتر از دست نداده باشید چه کار می کردید؟
ها! بدجنس معلوم می شود که تو در کلاس اخلال می کنی فعلا برو بیرون.
اما پرویز خونسرد و بی اعتنا بر جای خود نشسته بود و حتی کوچکترین حرکتی هم نکرد.
چرا معطلی؟ برو بیرون!
من کاری نکرده ام!
به تو امر می کنم... برو بیرون!
پرویز نه تنها بیرون نرفت بلکه با همان خونسردی و آرامی گفت:
ولی من آمده ام اینجا درس بخوانم و تحصیل کنم...
زود باش ، احمق برو گمشو!
نمی روم... کاری نکرده ام... و دیگر اشک و بغض مجالش نداد که حرفش را تمام کند، در را با شدت باز کرده و او را به ضرب لگد بیرون انداختم، محیط کلاس به صورت عجیبی بیرون آمده بود. هرگز نمی توانستم کلمه دیگری به زبان آورم مسلما ادامه درس در کلاسهایی که این طور پیش آمده رخ می دهد غیر ممکن خواهد بود.
شاگردان سرشان را پایین انداخته و بعضی ها به عصبانیت شدید و حرکات غیر ارادی من می خندیدند و نیز از این که حرف های پرویز باعث قطع مطالب خسته کننده من شده بود فوق العاده خوشحال بودند...
ادامه دارد
نظرات بینندگان
ممنون