نام مدرسهای که کلاس اول تا چهارم دبستان را در آن درس خواندم، شیخ طوسی بود.
مدرسهای کوچک و دولتی در جنوب شرق تهران. نزدیک به خیابان هفدهم شهریور و پایینتر از جایی که امروز به بزرگراه محلاتی شناخته میشود و آن سالها، کوچهای باریک بیش نبود.
شاید علت اینکه در میان خیل بزرگان ایران و اسلام، به او کمتر از بسیاری دیگر ارادت داشتهام و دارم، این است که شیخ طوسی را بیش از آنکه به واسطهی خدماتش به اسلام بشناسم، به عنوان ساختمانی قدیمی در خیابان مخبر در جنوب شرق تهران به خاطر دارم که بهترین سالهای کودکیام را – مانند بسیاری از مدارس دیگر در بسیاری از نقاط جهان – بلعید و هرگز پس نداد.
میانْ توضیح:
همیشه گفتهام که کاش بیشتر دقت کنیم که اسم چه کسانی را روی چه چیزهایی میگذاریم. چون تاثیر نامها بر اشیاء و انسانها یکسویه نیست و انسانها و اشیاء هم بر نامها تاثیر میگذارند. روزی، در دعوای دو نفر که یکی ظالم بود و دیگری مظلوم، دوستی به من گفت میخواهم از مظلوم (که همکارمان بود) حمایت کنم. چه کنم؟ گفتم کنار ظالم بایست که آدمی مثل تو، بهترین دفاعش از مظلوم در این دعوا، آن است که حامیِ بازیگر دیگرِ میدان باشد.
بگذریم.
یکی از خلاقیتهای شگفتانگیز مدرسه – که فکر کنم در سال چهارم دبستان به وقوع پیوست – این بود که مسئولین مدرسه تصمیم گرفتند هر یک از بچههای خوب و زرنگ و باادب کلاس را با یکی از بچههای بد و تنبل و بیادب، دوست و همراه کنند.
بچهی زرنگ، باید از صبح دم خانهی بچهی تنبل میرفت. او را صدا میکرد. با هم به مدرسه میآمدند. در درسها به او کمک میکرد و در پایان روز هم او را به خانه تحویل میداد.
اگر درست یادم باشد بخشی از نمرهی انضباط بچهی زرنگ، منوط به انضباط رفتاری بچهی تنبل بود.
کاش بیشتر دقت کنیم که اسم چه کسانی را روی چه چیزهایی میگذاریم. چون تاثیر نامها بر اشیاء و انسانها یکسویه نیست و انسانها و اشیاء هم بر نامها تاثیر میگذارند از قضا من زرنگترین دانشآموز کلاس بودم. لااقل اگر هم نبودم معلمان چنین فکر میکردند. چون روزهایی که معلمهای کلاس پنجم بیمار بودند یا مرخصی بودند، من را – از کلاس چهارم – به کلاس بچههای پنجم میفرستادند تا آنها را با علوم و ریاضی سرگرم کنم و به قولی، به آنها درس بدهم.
طبیعتاً زرنگترین بچهی کلاس، مسئول شرورترین دانش آموز کلاس شد که عبدالله نام داشت (باز هم ماجرای نامگذاری که ابتدای متن گفتم).
بیدار کردن عبدالله یک چالش بزرگ بود. گاهی پدر و مادرش در خانه را باز میکردند و میگفتند: شعبانی. بیا بالا خودت عبدالله را بیدار کن ببر.
(شعبانی را پدر و مادرم رواج داده بودند. فکر میکردند از شعبانعلی بهتر است. من که به نظرم هر دو بدتر بودند).
عبدالله معمولاً زنگ آخر را هم غایب میشد و میرفت تا از آقا عبدالله (که بقال محل بود) نخودچی بدزدد. میتوانید حدس بزنید که در کلاس هم مسئولیت حضور و غیاب تنبلها با زرنگها بود و البته زرنگها با دو انگیزه، مراقب تنبلها بودند.
یکی اینکه بیانضباطی تنبلها به هر حال از نمره انضباط ما هم کم میکرد و منطقی بود که بر بینظمی آنها سرپوش بگذاریم.
دیگر اینکه اگر آنها را لو میدادیم، بیرون مدرسه ما را کتک میزدند و قطعاً کتک نخوردن من از حضور نداشتن عبدالله در کلاس مهمتر بود.
بقیه هم الگوی ذهنی مشابهی داشتند و در واقع، با این ایدهی احمقانهی مدرسه، بچه زرنگها به استخدام بچه تنبلها درآمده بودند.
نمیدانم کدام عقل ناقصی به اینها حکم کرده بود که با این شیوه، خوبی به بدی سرایت میکند.
همان بچگی هم حسی به ما میگفت که اگر میوهی کرم دار را کنار میوهی سالم بگذاری، بعید است کرم و حفره شفا پیدا کنند. بزرگتر که شدیم، فهمیدیم که قانون دوم ترمودینامیک هم، همین واقعیت تلخ را به شکلی سخت بیان میکند.
حال من را تصور کنید که پدر و مادرم، اصطلاح «بچه کوچهای» را تقریباً با همان بار معنایی که امروز «مفسد فیالارض» در ذهن شما دارد، بیان میکردند و حالا باید هر روز، با غصه و اندوه، اجرای این طرح فرهنگی خلاقانهی مدرسه را نظاره میکردند.
این همه مقدمه را گفتم که به حکایتی کوتاه – یکی از تجربههای آن سال – برسم.
عبدالله فرار کرده بود و زنگ آخر در مدرسه نبود. به من میگفت بعد از کلاس بروم پشت مغازهی آقا عبدالله تا او بیاید و با هم به خانهشان برویم. تا ماموریت روزانهی من به پایان برسد.
ناگفته نماند که من هرگز از نخودچیهایی که عبدالله به من تعارف کرد نخوردم. چون نمیخواستم به خاطر چند نخودچی مانده – که گاهی حشره هم در آن بود – به جهنم بروم و در دهانم قیر داغ بریزند.
البته چند بار پیشنهاد کردم پفک بردارد که اگر میخوریم و به جهنم میرویم، بیرزد. اما عبدالله، پفک را خیلی دوست نداشت و میگفت به دردسرش نمیارزد. به هر حال، خوشحالم که این اختلاف سلیقه باعث شد غذای حرام نخورم.
بعداً فهمیدیم که آقا عبدالله به بابای عبدالله گفته است که عبدالله نخودچی میدزدد. بابای عبدالله هم یک روز به مغازه آمده بود و پشت دخل ایستاده بود و وقتی عبدالله رسیده بود، او را دستگیر کرده بود و محکم کتکش میزد.
من درست در لحظهای رسیدم که صورت عبدالله از کتکهای پدرش برافروخته شده بود.
جملهای که شنیدم این بود: باز دزدی کردی؟ باز بی اجازه خوراکی برداشتی؟ باز غیبت کردی؟ باز باید مدرسه من را صدا کنند و بگویند بچهات سر کلاس نبوده؟ این پسر هم (من را نشان داد) که حواسش نیست.
تو یعنی یک مشت نخودچی را نمیتوانی از همکلاسیهایت بدزدی که به خاطرش از مدرسه غیبت میکنی و آقا عبدالله را هم اذیت میکنی؟
تصور کنید حال من را که نمیدانستم الان باید از کتک خوردن عبدالله خوشحال باشم. یا از نگاه تحقیرآمیز پدر عبدالله به خودم ناراحت باشم. یا تعجب کنم که پدر، چگونه فرزند را به حضور در مدرسه، توصیه میکند.
این قصه را سالها فراموش کرده بودم.
چند هفته پیش، یکی از دوستان، از من خواست که فرزندش را – که در میان سایر دوستان به بیادبی و بینزاکتی و تنبلی و درس نخواندن مشهور است – نصیحت کنم.
پسر، که انصافاً احترام من را – به طرزی شگفت – نگه میدارد، نشسته بود و به من گفت: آقا محمدرضا. من چند هفته است که مطالعه میکنم. میخوانم. گفتم کجا؟ گفت در همین تلگرام.
پدرش – که دیدگاه من را میدانست – پیروزمندانه نفسی کشید و منتظر بود تا من پسرش را کامل بشویم و روبه روی آنها پهن کنم.
گفتم چه میخوانی؟ چند کانال تلگرام را نشانم داد که انواع جوکهای ادبی و بیادبی در آن بود.
لبخند زدم. پشتش زدم و تشویقش کردم که: منظم میخوانی؟ گفت هر شب از ۱۰ تا ۱۱ توی تلگرامم (دقیقاً گفت: توی تلگرام).
گفتم: همیشه میدانستم که روزی به سراغ مطالعه میروی. اتفاقاً میگفتم اگر تو اهل خواندن شوی، منظم میخوانی.
به تو افتخار میکنم. اما همیشه نظم را رعایت کن و سعی کن به تدریج بیشتر بخوانی.
پسر خندید و لبخند غرورآمیزی به پدر زد و رفت.
حالا باید پدرش را جمع میکردم. سکوت کرده بود و منتظر بود توضیح دهم.
من هم گفتم: قبلاً پسرت. هفته به هفته، یک کلمه درس نمیخواند. این فحشهایی هم که در این کانال دیدم، بدترش را از خودش شنیدهام. حداقل الان یک گام از فرهنگ شفاهی به فرهنگ مکتوب نزدیک شده. جای شکرش باقی است.
خوشحال باش که فحشهایی را که میداد، بدون غلط مینویسد و فرق س و ث و ص را میفهمد. و البته امید داشته باش که در آینده، چیزهای بیشتری بخواند. هیچ چیز بدتر نشده. مطمئن باش. او یک گام به فرهنگ مکتوب نزدیکتر است. ضمناً نسبت به گذشته منظمتر هم شده است.
حالا احتمالاً حدس میزنید که این داستان، چگونه آن داستان را در ذهن من تداعی کرد.
و البته باید توضیح بدهم که هر دو داستان، به بحثهای این روزهای روزنوشته چه ربطی دارند.
فکر میکنم، تعداد قابل توجهی از مردم ما (نه همه)، در زمینه کتاب و کتابخوانی، بسیار شبیه عبدالله آن قصه یا فرزند این دوست عزیز من هستند. چنان از فضای مطالعه دور شدهاند و جایگاه مطالعه و کتابخوانی و یادگیری در بینشان نزول کرده، که هر کس به هر بهانهای میکوشد آنها را تشویق کند.
دیگر کسی نمیگوید چه بخوان و چگونه بخوان (چنانکه پدر عبدالله از او نمیخواست در مدرسه درس را بهتر بفهمد یا حتی نمرهی بهتری بگیرد. فقط میگفت: در مدرسه باش). به ما هم فقط میگویند بخوان.
دیگری هم، میآید و میگوید: همین که به مردم نگاه میکنم مطالعه است. ما هم باید تشویقش کنیم که درست میگویی.
یک نفر سوم هم میگوید: در خلوت خودم فکر میکنم و همین معادل هفتاد صفحه مطالعه است. ما هم باید بگوییم که آفرین. همین که فکر کنی و هیچ کار دیگری نکنی خلق از تو در امان هستند و باید تو را تشویق کرد.
اینها را گفتم که بگویم بحث کتاب نخوانی، ما را به جایی رسانده که دیگر، از هنر کتاب خواندن و از درست کتاب خواندن و از چگونه کتاب خواندن حرف نمیزنیم. فعلاً درد فقط این شده که: بخوان.
این نوع توصیه، به نظرم چنان گنگ و مبهم و بینتیجه است که به باور من، با نخواندن فرقی ندارد و اگر نمیتوانیم چگونه خواندن و چه خواندن و چگونه اندیشیدن را بیاموزیم، لااقل جهان را به اطرافیان خود تنگ نکنیم و بگذاریم که زندگیشان را با بیحاصل خواندن بر باد ندهند.
روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی
نظرات بینندگان
فقط از شكم و ًتهي بودن ان حرف مي زنند
در جامعهای که هرکه اگاهتر باشد عذاب بیشتر خواهد کشید. چه نیاز دارم به مطالعه؟؟؟ سری که درد نمیکند چرا دستمال...
همان بهتر با نادانی کامل زندگی کنم تا حقایقی را درک کنم که حتی نمیتوانم در موردش سخنی بگویم.