گروه گزارش سخن معلم – فرزانه دشتی
( سعی نگارنده بر این بوده است که در نوشتاری کردن سخنان استاد مصطفی ملکیان رعایت امانت شده باشد. سعی بر این بوده حتی الامکان از جملات گفتاری خود ایشان استفاده گردد مگر مواردی که برای ایضاح مطلب جمله سازی از طرف نگارنده انجام شده است ).
فلسفه تعلیم و تربیت
هدف تعلیم و تربیت چیست؟ اگر کودکان را مواد خامی برای ساختن چیز مطلوب در نظر بگیریم ، آن شی مطلوب چه می تواند باشد؟ این ماده خام قرار است که به چه تبدیل شود؟ کودک مثلا پس از سی سال که تعلیم و تربیت یافت به چه چیزی باید تبدیل شود. در طول تاریخ چه در فرهنگ های شرقی مثل هند و چین و ژاپن و چه در فرهنگ های غربی مثل یونان و مصر و روم و تمدن جدید غرب برای تعلیم روی هم رفته پنج هدف در نظر گرفته شده است. هر هدفی طرفداران جدی داشته است. ممکن است که هر کسی یکی از این اهداف یا چند تا از آنها را با هم بپذیرد. بنابراین یا هدف های یگانی و واحد و بسیط داریم یا از این اهداف می توان به دو یا سه تا یا چند تا قائل بود. هر چند هنوز هیچ متخصصی در جهان نتوانسته است راهی را بیابد که بشود دو یا سه تا از این اهداف را با هم جمع کند.
من اتم های این اهداف را می گویم و شما می توانید به صورت مولکولی اهداف را بخواهید اما عملا دست یافتن به آن غیر ممکن است پس اینکه نمی توانیم عملا مجموع این اهداف را یا دو یا چند تا را با هم داشته باشیم این الزام را ایجاد می کند که یکی از این اهداف را با وسواس و دقت نظر انتخاب کنیم. البته می توان یکی را هدف گرفت و بقیه را به عنوان محصولات فرعی در نظر گرفت.
این پنج تا را به لحاظ میزانی که در جهان امروز طرفدار دارد بیان می کنم نه به لحاظ اهمیت خود دیدگاه ها.
دیدگاه اول خیلی طرفدار در جهان امروز دارد و کاملا رایج است و خیلی از مدارس و موسسات بر اساس آن هدف تنظیم شده اند.
نخستین هدف: هدف آموزش و پرورش صد در صد اجتماعی است ، از تک تک افراد انسان هایی می سازد که به درد جامعه بخورند. آموزش و پرورش باید افراد را به گونه ای بسازد که هر فرد بتواند یک شغل و حرفه را در اجتماع به خوبی هر چه تمام تر به عهده بگیرد. نوباوگان را تحویل گرفته و بعد از مثلا سی سال او باید بتواند در یک شغل و حرفه مهارت کافی به دست آورد. پس هدف آموزش و پرورش تواناتر کردن افراد برای احراز مشاغل و حرفه ها و صنف ها در جامعه است مثلا می خواهیم فرد، پزشک و مهندس کارآمدی شود. ما صاحبان حرف ومشاغل قوی تربیت می کنیم. بزرگترین طرفدار این دیدگاه افلاطون است که در کتاب جمهوری یک جامعه آرمانی واتوپیا را تصویر کرده که باید برگزیدگان حکیم آن جامعه که شاه فیلسوف یا فیلسوف شاه نامیده می شوند بتوانند حکومت را با حکمت عجین کرده باشند. در آن جامعه ای که به دست فیلسوفان حاکم، اداره می شود باید نوباوگان را از همان آغاز تولد استعدادشان شناسایی شود تا بفهمند که در آینده برای چه شغلی مناسب هستند و آنها را در همان راستا تربیت کنند. هدف اجتماعی عملی برای آموزش و پرورش مدنظر بود. اجتماعی است زیرا سود آن شغل و حرفه به تمام جامعه خواهد رسید و عملی است زیرا اینجا علم برای علم مطرح نیست علم برای عمل و داشتن حرفه و شغل مطرح است. در یک قرن و نیم اخیر این دیدگاه دوباره بعد از گذشت دو هزار پانصد سال که توسط افلاطون مطرح شده بود مورد توجه قرار گرفت.
سه عامل سبب شد که این دیدگاه کارآمد جلوه کند. یک عامل ، دیدگاه اجتماعی است. دیدگاه اجتماعی به این معناست که پدران و مادران خوش دارند که فرزندان شان در آینده درآمد هر چه بیشتر داشته باشند. آنها با تجربه خودشان به این نتیجه رسیدند که درآمد بیشتر مرهون شغلی است که بیشتر مورد نیاز جامعه باشد. از طرفی برای یافتن آن شغلی که جامعه به شدت به آن نیاز دارد فرزندان شان باید به دانش ها و معرفت هایی و کارآیی ها و مهارت هایی مجهز باشند پس فرزندانشان را به دست معلمان و مربیانی می سپرند که فرزندان شان را برای آن مشاغل آماده کنند و دانش و مهارت آن مشاغل را به آنان یاد دهند.
عامل دیگر نیاز اقتصادی بود. از اوایل قرن نوزدهم یعنی از حدود دویست سال پیش که جامعه غرب به سمت صنعت فن آوری و تکنولوژی روی آورد ، سرمایه داران که دنبال سود بودند متوجه شدند از راه فن آوری بیشتر می توانند سرمایه شان را افزایش دهند بنابراین در پی استخدام کسانی بر آمدند که بتوانند مهندسی کنند. مهندسین باید علوم پایه را مثل فیزیک مکانیک شیمی و امثال آن را می دانستند به تبع این نیاز پیدا شد که افرادی این علوم را بدانند پس سرمایه داران آموزش و پرورش را به جهتی سوق دادند که به ساختن مهندس و فیزیک دان و شیمی دان بپردازد. پس از مدتی سرمایه دار متوجه شد که به علوم دیگری مانند حسابداری هم نیازمند است پس این علم هم باید تقویت می شد ؛ بعد سرمایه داران اختلافاتی پیدا می کردند که سبب شد به حقوقدان هم نیاز پیدا کنند. کم کم آموزش و پرورش سامان یافت ؛ برای ساختن مهندس و کسانی که متخصص علوم پایه اند و حسابدار و حسابرس و حقوقدان. این مشاغل بیشترین درآمد را داشتند. قطعا یک سرمایه دار به متخصص فهم آثار شکسپیر نیاز نداشت یا متخصص در نقاشی های دوران رنسانس. محور مهندسی شد و سرمایه داران به این شغل ها حقوق می دادند و میزان درآمد هر شغل و حرفه هم به میزان دوری و نزدیکی به مهندسی تعیین شد. پدران و مادران هم چون می خواهند فرزندان شان شغل پردرآمد داشته باشند آنها را تشویق می کنند که به سمت این مشاغل بروند. هنوز هم همین طور است و به بچه هایی که توان ذهنی بالایی داشته باشند توصیه می شود که فنی مهندسی بخوانند. در رتبه بعد هم پزشکی و رشته های وابسته توصیه می شود. اگر از بهره هوشی پایینی برخوردار باشند به سمت علوم انسانی هدایت می شوند زیرا در این دیدگاه مهندس مهم است.
عامل سومی که موثر بود ، عامل سیاسی بود. از اوایل قرن بیستم یعنی بعد از جنگ جهانی اول کشورها به این نتیجه رسیدند که برای دفاع باید بتوانند همسایگان شان را متوجه به این مساله کنند که اگر بخواهند به آنان حمله کنند مورد دو حمله واقع خواهند شد. قوام سیاسی حیات خود را در این دیدند که بتوانند همسایگان شان را بترسانند تا پیشگیری از تعرض کنند یا در صورت تعرض توان مقابله ای داشته باشند که دیگر قصد تعرض پیدا نکند. با این نگاه ، تنها راه برای یافتن توانایی داشتن تسلیحات بود و رشته های مهندسی می توانستند اسلحه را در اختیار سیاست مداران قرار دهند. پس این رشته ها در نظر سیاست مداران قدر و قیمت پیدا کرد و کارشان مزد بالایی پیدا کرد. توانایی هر رژیم سیاسی به داشتن اسلحه و داشتن لجستیک و قدرت لشکرکشی بستگی دارد و همه اینها به انواع مهندسی ها نیاز دارد. تقریبا هر چه در استخدام اهداف غیر نظامی اکنون است ابتدا برای اهداف نظامی به خدمت گرفته شده است. مثلا در رادیو گرافی که از اشعه های مختلف استفاده می شود از ابتدا این اشعه ها برای کشف بیماری و سلامت انسان وضع نشده است ابتدا برای اهداف نظامی وضع شدند مثلا برای دیدن دشمن در تاریکی یا در نور ماوراء بنفش و مادون قرمز یا برای فهمیدن اینکه شیی که ساکن است انسان است یا چیز دیگر، این ها به کار گرفته شدند. بعدها استفاده هایی در پزشکی پیدا کرد. در اداره جنگ به پزشکی هم البته نیاز است. پس پزشکی هم علم عزیزی شد. این اهمیت یافتن نه به سبب این بود که سلامتی را به ارمغان می آورد بلکه در جنگ ها غیر از مهندس به پزشک هم نیاز بود و این سبب عزتش شد.
از مجموع عوامل اجتماعی اقتصادی سیاسی برخی رشته ها اهمیت یافت. رشته های مهندسی، شیمی، فیزیک و به تبع آن ریاضی، بعد حقوقدانان ، بعد حسابداران ، بعد هم امروزه تحلیلگران پرسنلی اضافه شده است. یعنی کسانی که پرسنل یک وزارتخانه را تحلیل شخصیتی می کنند یعنی یک شاخه ای از روان شناسی هم به دلیل کارایی که دارد اهمیت یافت. افلاطون اولین بار این دیدگاه را مطرح کرد. گرچه برخی آثار او را شاعرانه ترین اثرات فلسفی جهان عنوان کرده اند اما او در توصیف مدینه فاضله اش گفته که باید شاعران را از مدینه تبعید کرد. در کتاب جمهوری در مورد مدینه فاضله می گوید که جزیره ای را در نظر بگیرید و افرادی که قریحه شاعری دارند را به آنجا تبعید کنید زیرا به درد جامعه نمی خورند. با وجود طبع شاعری در خودش ولی ذهنش و دیدگاهش جامعه گراست. با این نگاه متخصص زبان و ادبیات فارسی، تاریخ دان، جغرافی دان و شاعر به درد نمی خورند. این دیدگاه، دید آموزش و پرورش کنونی ماست. یک مشکل بزرگ این نگاه مشکل دو فرهنگی شدن بشر است. یک متفکر در نیمه اول قرن بیستم متوجه شد که فرهنگ بشری در حال دو تکه شدن است. یک تکه کسانی که می توانند مادیت جامعه را تامین کنند ولی در تامین اخلاق و معنویت نه خود بهره ای دارند نه می توانند در این مورد به جامعه خدمتی کنند. مثلا برای پل سازی، جاده سازی و امور دیگر به کار می آیند. عده ای هم هستند که از اخلاق و معنویت بهره دارند اما کسی آنها را در جامعه به کار نمی گیرد. این ،دو فرهنگی شدن جامعه است. وارد این بحث نمی شوم. نقل قول های زیادی از فرهیختگان بزرگ دوران معاصر می توان دید که توصیه کرده اند که بچه هایتان را از خواندن تاریخ یا ادبیات یا امثال آن باز بدارید.
دیدگاه دو - در مورد هدف آموزش و پرورش:
هدف آموزش و پرورش را شغل وحرفه نمی داند. در این دیدگاه علم برای خود علم و دانستن برای دانستن و معرفت برای معرفت هدف است. علم نباید وسیله برای رسیدن به هدف دیگر باشد بلکه خودش هدف است. در دیدگاه اول دانستن، برای دگرگون کردن بود علم، برای عمل بود. اینجا می گوید علم برای علم است. به عبارتی دیگر هدف آموزش و پرورش انتقال تمدن به نسل های بعدی است. چیزی را که در طی قرن ها با مشقت و محنت و کار و کوشش به دست آمده را مجانا به نسل های بعد باید انتقال دهیم و نسل های بعدی به آن معارف افزوده و به نسل های بعدی منتقل کنند. برای این علوم و معارف خیلی نیرو و استعداد صرف شده است. می خواهیم با نیرو و وقت حداقل ممکن این دانشها را به نوباوگان و این نسل منتقل کنیم.
بزرگان دوران رنسانس چنین دیدگاهی را داشتند که در راس آنها اراسموس روتردامی قرار داشت. معتقد بودند انسانی که از دیگران داناتر است از دیگران بهتر است. دانستن، شرف و فضیلت برای انسان محسوب می شود. باید جد و جهد در جهت انتقال معارف باشد ، چه معارف ادبی چه اقتصادی چه سیاسی مهم نیست که چه انتقال می دهیم بلکه مهم ، انتقال دانایی و معارف است نه انتقال دانشهای خاصی مثل مهندسی و پزشکی. اراسموس روتردامی نماینده تمام اندیشمندان رنسانسی است او مقالاتی برای بیان اهمیت شناخت و دانستن جهان نوشت و معتقد بود که فونکسیون آدمی و کار ویژه انسان همین است. این دیدگاه دو قرن و نیم در اروپا یعنی از قرن شانزده تا اواسط قرن هیجده پر طرفدار بود. اشراف و ثروتمندان سعی داشتند فرزندان خود را فرهیخته بار آوردند و می خواستند بچه هایشان هستی را بهتر از آنها بشناسند. جان دیویی که یکی از بزرگترین متخصصین آموزش و پرورش در نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم در امریکا هست دوباره این سخن را زنده کرد. گفت نوباوگان خود را فرهیخته تر بار بیاورید و به این که با آن چه شغلی به دست می آید کاری نداشته باشید. او در این جهت تلاش کرد. خیلی مدارس خصوصی مبتنی بر این دیدگاه در زمان دیویی در آمریکا دایر شد و دانستنی های بزرگ را به بچه های خود یاد دادند. از آن جهت که هر انسانی در عمر خود نمی تواند همه دانستنی ها را بیاموزد و عمر انسان محدود است و امکان های او نیز محدود است باید رده بندی و رتبه بندی هایی انجام بگیرد. به این دلیل برخی دانستنی ها دراولویت قرار می گیرند مثلا جرج اشتاینر یکی از بزرگترین متفکران و مصلحان اجتماعی قرن بیستم جمله معروفی در این مورد دارد: اگر کسی از رومان های چینی و غزلیات فارسی چیزی نخوانده باشد چیزی از زندگی نفهمیده است. در این رتبه بندی کسب شغل و حرفه مهم نیست. معمولا کسانی که تحت این آموزش قرار می گیرند از آنها خواسته می شود که کتابهای بزرگ جهان را بخوانند ( 150 کتاب بزرگ تاریخ فرهنگ بشری است که باید بخوانند) فرقی نمیکند که چه کسی باشی باید حقایق هستی را بفهمی.
دیدگاه سوم در مورد هدف آموزش وپرورش: هدف آموزش و پرورش، تعلیم روش تفکر است. هیچ معلوماتی نیاز نیست انتقال یابد بلکه باید روش فکر کردن و راه های درست فکر کردن را آموخت. افلاطون مثالی را مطرح کرده است که البته برای جهت دیگری است اما این جا مصداق دارد. او می گوید اگر از یک خانواده بپرسند که هر روز چه مقدار مصرف دارید و آنها بگویند روزی دو ماهی و آن فرد بگوید که از این به بعد من هر صبح به شما دو ماهی می دهم اینجا در نگاه نخست به نظر می آید که این فرد خدمت به آنها کرده است اما در واقع این طور نیست ، زیرا اولا ممکن است که او زودتر بمیرد فردای آن روز آنها از گرسنگی بمیرند ؛ یا اگر بر فرض او بیشتر از آنها زنده بماند باز مشکل این است که آنها استقلال زندگی خود را از دست داده اند و زندگی شان به او وابسته می شود. لمیدگی و اتکا به آن شخص پیدا می کنند. خدمت را کسی به شما می کند که بگوید اگر نیاز به ماهی دارید بیایید تا روش ماهیگیری را به شما یاد بدهم. در این صورت اگر بمیرد برای شما مشکلی پیش نمی آید ، ثانیا زندگی مستقل و قائم به خود دارید. افلاطون این مثال را در زمینه دیگری استفاده کرده است. ما نیازی نداریم که همه مطالب کتاب های نوشته شده را انتقال دهیم. باید روشی را که افلاطون را افلاطون کرد و ارسطو را ارسطو یاد دهیم. روش درست اندیشیدن را باید آموخت. به جای روش تفکر ، شما فرآورده های فکری را می آموزانید که مثل دادن ماهی است به جای آموزش ماهیگیری. اگر روزی تمام کتاب های جهان از دست رفت من باید بتوانم راجع خودم و ارتباطم با هستی بیندیشم. هدف تعلیم و تربیت باید درست اندیشی باشد ؛ این رای و نظر ارسطو است. او می گوید دانسته ها مهم نیست ، روش های دانستن مهم است. به جای انتقال دانستن، روش های دانستن را انتقال دهید و برای این باید کاری کرد که هر وقت شاگردتان با رای یا واقعیت جدید رو به رو شد بتواند موضع و جایگاه خود را مشخص کند. ما در زندگی یا با واقعیت جدید مواجه می شوید یا با رای جدید. واقعیت مثل اینکه ناگهان دست یا پایتان فلج شود ، این یک واقعیت جدیدی است که اگر با آن مواجه شدید باید بتوانید با آن کنار بیایید. یا گاهی با رای جدید مواجه می شوید ، مثلا تا الان فکر می کردید که خدا وجود دارد و کتابی می خوانید که اثبات می کند خدا وجود ندارد. اینجا می خواهید چه کار کنید. آیا می خواهید تسلیم نظر جدید شوید یا می خواهید به این سخن جدید بی اعتنا باشید. باید روشی را بدانی که در مواجهه با رای جدید موضع صحیح اتخاذ کنید. مدیریت رای جدید را باید بدانید.
به نظر ارسطو وقتی انسان با واقعیات یا آرای جدید در زندگی فردی یا اجتماعی رو به رو می شود فقط روش تفکر درست در اتخاذ موضع او را یاری می کند. این از راه خواندن کتاب به دست نمی آید بلکه باید افراد آموزش ببینند. چه طوری روش تفکر را یاد بدهیم. روش تفکر را چه کسی می داند که بیاموزاند. آیا می شود با امتحان از فیزیک و شیمی و ... فهمید که چه کسی روش تفکر را می داند. نه اصلا این گونه نیست. از دانسته ها می توان امتحان گرفت ، مثلا از فلسفه ریاضی شیمی و غیره ، اما این ها صرفا دانسته هاست نه روش تفکر. چه کسانی روش تفکر درست دارند. از زمانی که ارسطو این سخن را مطرح کرد خودش ویژگی هایی را نیز عنوان کرد و بعد از او کسانی که نظر او را پذیرفته بودند نیز به آن ویژگی های دیگری افزودند. فهرست فضائل فکری درست کردند ، البته فهرست فضائل اخلاقی هم داریم اما اینجا ویژگی های فکری مد نظر است. اهم فضائل فکری را خودم طبقه بندی کردم که توضیح می دهم. برای ارسطو نه شغل و نه حرفه مهم است و نه آنچه دیگران می دانستند ، بلکه روش درست فکر کردن مهم است. آنها معتقد بودند که باید چهل فضیلت فکری را بپرورانیم ولی من مهمترین آن ها را می گویم.
ویژگی ها:
1-باید کنجکاوی کودکانه خود را تا بزرگسالی حفظ کند. در کودکی در مورد همه چیز سوال می کنیم تا جایی که بزرگسالان عاجزند هم گاهی در پاسخ و هم در اینکه در مورد همه چیز در ذهن ما می تواند سوال ایجاد شود. بچه به شدت کنجکاو است نه فقط می داند که نمی داند بلکه می خواهد که بداند. اما در بزرگسالی می داند که نمی داند اما رضا می دهد که نداند ؛ اما کودک از ندانستن رنج می برد. به نظر ارسطو کسانی که روش تفکر درست دارند تا آخر عمر همه چیز برایشان سوال است. برای روش درست فکر کردن باید هم کنجکاوی کودکانه را زنده نگه داشت و هم آن را پرورش داد.
مخصوصا کنجکاوی در مورد اموری که یا با آنها انس نداریم یا به آنها عادت نداریم ؛ از نظر ارسطو یعنی اگر چنین پدیده هایی در زندگی ما پیدا شد و ما از آنها بدون کنجکاوی گذشتیم با درست اندیشیدن آشنا نیستیم. باید نسبت به پدیده های عجیب واکنش بیشتری هم نشان داد ، زیرا ممکن است نقصی در ما هست که به نظرمان آن پدیده عجیب آمده است. نفس عجیب به نظر رسیدن پدیده ، نشان دهنده مشکلی در فکر هست. مثال آن ماهیگیری است که با توری که شبکه های آن با فاصله ها پنج سانتی متری بود. او بعد از عمری ماهیگیری می گفت که در این دریا ، ماهی کوچکتر از پنج در پنج وجود ندارد. برایش شگفت انگیز بود که چرا ماهی از همان اول هم که دنیا می آید از این اندازه بزرگتر است. اگر دنبال این چیز عجیب رفته بود متوجه می شد که تورش دارای شبکه های بزرگ هست و به خاطر این ماهی های کوچکتر از این سایز از تور او عبور می کنند. ما نیز اگر دنبال چیزهایی که برایمان عجیب هستند برویم پی می بریم که فکرمان مشکل دارد که برایمان عجیب است.
2- داشتن عطش نسبت به فهم ادله سخنان مخالفان خود. معمولا ما دنبال موافقان رای خود می گردیم. باید بفهمیم که چرا برخی انسان ها رای مخالف نظرمان را اتخاذ کردند. در حالی که همان طمانینه و سکون و آرامشی که من با داشتن این رای پیدا کردم آنها نسبت به رای خود دارند. به تعبیری ، به پستوی فکری همه مخالفان خود سرک بکشیم. کسانی که درست می اندیشند به دنبال مخالفان خود می گردند.
3- ضابطه های شسته و رفته و مشخص در مورد جهان را قبول ندارند. همیشه باید بدانیم در جهان ایهام ها و ابهام های فراوان وجود دارد. به هر تقسیم بندی معین و مشخصی حساسیت دارند. اما اهل جزم و جمود دنبال ضابطه های واضح و روشن می گردند و می گویند که یا انسان ها ، این گونه اند یا آن گونه. سرنوشت این دسته این است و آنها آن. همه چیز دسته بندی و کشو بندی شده است. اما ارسطو معتقد بود که روش درست اندیشیدن این است که بدانید جهان خیلی پیچیده تر از این است و پر ابهام تر و پر ایهام تر است از این که بتوان با حرف های جدول بندی شده و دارای حد و مرز آن را تعریف کرد. اتفاقا باید نسبت به این ها باید بدگمان بود ، چون این قدر شسته و رفته نیست. پذیرفتن پیچیدگی جهان و اینکه ضابطه دقیق ندارد ویژگی درست اندیشان است. اگر این را قبول کنیم می توانیم به راه هایی دست یابیم که هرگز کسانی که جهان را در چارچوب خاصی تصویر کردند به آن نمی رسند.
4-کسانی که درست می اندیشند وقتی هم که شک و بی یقینی دارند باز می توانند تصمیمات درست اتخاذ کنند. زیرا خیلی امور مورد قطع و یقین نیستند. در فضای بی یقینی و فضای شک بر انگیز انسان درست اندیش راهی را در پیش می گیرد که اگر یک طرف شک درست آمد راه حلش ناموفق نباشد و نسبت به طرف دیگر شک هم همین طور باشد. نسبت به دو طرف شک طوری راه حل خود را دنبال می کنند ک هر کدام راست درآمد زیان نکنند یا زیان کمی داشته باشند.
5-احترام طراز اول قائل شدن برای عقلانیت. انسان درست اندیش برای استدلال احترام قائل است نه برای چیز دیگری. تمام حرمت خودش را و احترام درونی خودشان را برای استدلال ها صرف می کند سخن مستدل را از هر کسی می پذیرد.
6-انسان درست اندیش می داند که عقل البته محدودیت های خودش را دارد. اگر نداند عقلانیت دیواره ها و محدودیت و کارکرد خاص خود را دارد مثل کسی است که از چکش همه کاری می خواهد برآید. کارهایی از چاقو بر می آید که از چکش بر نمی آید. احترام به عقلانیت به این معنا نیست که عقل مرز ندارد.
7-زنده نگه داشتن قوه نقادی ویژگی دیگر است. یعنی هر کسی هر سخنی بگوید به خود اجازه می دهند او را نقد کنند. نقد تشخیص نقاط قوت و نقاط ضعف است. این غیر از انتقاد است. هیچوقت قوه نقادی خود را تعطیل نمی کنند. آماده اند که برای شنیدن هر سخنی سرمایه نقادانه خود را نیز وارد میدان کنند.
8- یکی دیگر از فضائل فکری این است که از پشت پنجره های دیگر نیز بتوانی ببینی. مثلا شما اگر از پشت پنجره تهران را ببینی فقط از یک منظر تهران را دیده ای و البته می توانی از پنجره های دیگر تهران را به گونه دیگری ببینی. در مورد فکر هم همین طور است. هر کسی از منظر و پرسپکتیو خودش جهان را می بیند. چقدر خوب است که از پشت پنجره دیگران نیز جهان را ببینیم. آمادگی داشتن برای ایستادن پشت پنجره دیگران و دیدن جهان کمک می کند که عیب ونقص ها و احیانا امتیازات منظر و پنجره خودمان پی می بریم.
ارسطو معتقد بود اینها را باید آموخت ، بعد در هستی رهایشان کرد. آن موقع به هر چه برخورد کنند خودشان موضع درست اتخاذ می کنند.
سخن ارسطو مورد اقبال واقع نشد ؛ اما از دهه هزار و نهصد و هفتاد به این طرف بشر با پدیده انفجار اطلاعات مواجه شد. به این معنا که انسان با ورود به دنیای مجازی یا کتابخانه ها یا امثال آن می تواند ده ها هزار کتاب و رساله و اطلاعات را در مورد یک موضوع ببیند. در مورد جاحظ که متکلم معتزلی مسلک بود داستانی نقل کرده اند که مقصود من وجه نمادین آن است. کتاب های قدیم خیلی کلفت و با جلدهای چرمی و کاغذهای ضخیم بود. جاهز کتاب هایش را دور تا دور اتاقش تا سقف چیده بود ، به یک کتابی نیاز داشت که از زیر کشید و همه کتاب ها در اطراف روی او ریخت و او زیر کتاب هایش جان داد. ما به صورت نمادین در دنیای امروزی زیر این همه اطلاعات خفه می شویم ، زیرا اتخاذ موضع نمی توانیم بکنیم. در هر موردی صدها ایده و گفتار است. ذهن و روان ما زیر خروارها اطلاعات است. به همین سبب برخی متخصصان آموزش و پرورش به رای ارسطو برگشتند.
رای چهارم متعلق به یکی از بزرگترین متخصصان تعلیم و تربیت ژان ژاک روسو که فیلسوف هم بود می باشد. او معتقد بود که باید آموزش و پرورش باید به هر انسانی یاد دهد که چگونه به تفرد خودش جامه عمل بپوشاند. آزاد سازی از اینکه مانند دیگران باشد. رهایی بخشی فرد از همرنگی با جماعت. یعنی به فرد یاد بدهید که کار خاصی جهان هستی به دوشت گذاشته است که باید سراغ آن بروی. اینجا نیاز به مقدماتی دارد که بیان می کنم. هم فیلسوفان ، هم عارفان از قدیم به یک نکته تاکید داشتند که در جهان هستی هیچ دو چیزی عین هم نیستند. نمی توان دو برگ یا گوسفند یا...عین هم یافت. عرفا می گفتند لا تکرار فی التجلی. چون جهان تجلی خداست امکان ندارد خدا به صورت تکراری تجلی کند. در عالم انسانی این سخن به طریق اولی مصداق دارد هیچ دو انسانی عین هم نیستند ، هر انسانی در طول تاریخ هستی بی همتاست. هر انسان یک بار در هستی ظهور می کند ،این وجه یونیک بودن و بی همتا بودن انسان است. بی نظیریم.
مهم ترین مساله فلسفه تعلیم و تربیت این است که هدف آن چیست یا به عبارتی اگر نوباوگان و کودکان ماده خام فرض شوند ، ما می خواهیم با تعلیم و تربیت از او چه چیزی بسازیم. در مورد هدف آموزش و پرورش در طول تاریخ پنج پاسخ داده شده است. سه قول مطرح شد.
قول چهارم در مورد هدف آموزش و پرورش رساندن هر انسانی به تفرد خودش است. روسو این را مطرح کرده است. برای تفصیل این قول نیاز است که سه مقدمه را بدانیم.
مقدمه اول: به هر کدام از انسان ها می توان اشاره کرد و گفت این موجود است. این وجود دارد، تحقق دارد، این هست. می توان موجود بودن را به ما نسبت داد. این موجود بودن به سبب یک یا چند ویژگی است که همه موجودات هستی بدون استثنا همه دارند. نسبت موجودیت و تحقق و هستی به اعتبار تعدادی ویژگی است و اینکه آن ویژگی ها چه هستند الان محل بحث ما نیست. اما اشاره دومی هم می توان علاوه بر نسبت موجود بودن داشت و آن نسبت انسان بودن است. می توان به کسی اشاره کرد و گفت فلانی انسان است. نسبت انسان دادن هم به اعتبار یک یا چند ویژگی است.
ویژگی یا ویژگی هایی که سبب می شود به من موجودیت نسبت داده شود مرا با همه موجودات جهان هستی هم سرنوشت می کند. با این اعتبار به قلم، آب، میز و ... هم موجود می گوییم و با آنها هم سرنوشت می شوم. وقتی به اعتبار یک یا چند ویژگی به من انسان بودن را نسبت می دهید مرا با همه انسان ها هم سرنوشت می کنید و نه با موجودات غیر انسان.
نکته سوم اینکه به من اشاره می کنید و علاوه بر نسبت موجود بودن و انسان بودن که مرا با همه موجودات و انسان ها هم سرنوشت می کند یک اشاره سومی هم به من می کنید و می گویید فلانی ملکیان است. اینجا با هیچ موجودی هم سرنوشت نمی شوم. اینجا به وجه منحصر به فرد بودن و بی تا و بی همتا بودن من اشاره می کنید. به تعبیر دیگر از هر انسانی در طول تاریخ هستی فقط یکی پدید آمده است. هر کدام از ما از این جهت نظیر نداریم. عرفا هم با عبارت "لا تکرار فی التجلی" این را مطرح کردند. جلوه خدا در آب و یا در گل یا در هر موجود دیگری تکرار نمی شود ، همین طور انسان هم در هستی تکرار نمی شود و نسخه دیگری ندارد. آنچه حسن را حسن و زهره را زهره کرده چه هست. به آن وجه تفرد آدمی گویند یعنی آن چیزی که سبب شده است آن آدم بی نظیر شود. این مساله در مورد برگ درخت یا تار مو یا هر چیز دیگری هم صادق است. موجودیت ما، ما را با همه موجودات عالم هم سرنوشت کرد و انسان بودن هم ما را با همه انسان ها هم سرنوشت کرد اما وجه منحصر به فرد ما، ما را با هیچ کسی هم سرنوشت نمی کند.
نکته اول از سه مقدمه این است که هر کدام از ما وجه منحصر به فرد تکرار نشدنی داریم.
نکته دوم: وجه تکرار نشدنی ما چگونه قابل شناخت است. از کجا بفهمم که چه چیزی مرا بی نظیر کرده است ، از طریق چه متدولوژی می توان به این وجه انحصاری پی ببرم. این جا می گویند که شما از طریق خودشناسی ناشی از خودکاوی می توانید به وجه انحصاری خود پی ببرید. از طریق خودکاوی به خودشناسی می رسیم. خودشناسی یعنی آن قدر خود را بکاویم که بیابیم که وجه بی نظیر ما چیست. شاید شنیده باشید سقراط فیلسوف بزرگ یونانی می گفت که فلسفه من دو رکن دارد. یکی اینکه خود را بشناس و دیگر اینکه زندگی نیازموده، ارزش زیستن ندارد. به دومی کار ندارم.
سقراط می گفت که پیام اول من در فلسفه این است که خود را بشناس. این "خود" یعنی چه. آیا یعنی بفهمی که موجود هستی نه این نیست. بفهمی که انسانی نه این هم نیست. بفهمی که چرا منحصر به فرد هستی یعنی هر فرد از زهره و حسن و ... خود را بشناسد. اگر می خواست بگوید که وجه اشتراکتان را بشناسید باید می گفت که همه جمع شوند و وجه انسان بودن خودشان را بشناسند ولی برای سقراط خودشناسی مهم بود. این خودشناسی چه ثمراتی دارد. سقراط می گفت که با خودشناسی چهار چیز را می فهمید که رکن سعادت ما در این است. انسان با خودشناسی اولا میزان دانایی خودش را می فهمد. ثانیا میزان توانایی خود را ، نقاط قوت خود را ثالثا و نقاط ضعف خود را رابعا می فهمد. اگر گستره و محدوده دانایی ها و توانایی های خود را بفهمیم که تا کجاست و نقاط قوت و ضعف خود را نیز بفهمیم می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. هر کسی به نظر سقراط نیک بختی اش در گرو فهم این چهارتا می باشد. خودشناسی یعنی شناسایی وجه بی همتایی خودت، یعنی شناخت این چهار مورد. آنجایی راه ما از هم جدا می شود که دانایی هایت با دانایی های دیگر فرق می کند و توانایی هایت و نقاط قوت و ضفعت با دیگران فرق می کند. اینها شرط لازم نیک بختی ماست ولی نه شرط کافی.
مقدمه سوم این است که اگر انسان خود را بشناسد هر چیز دیگری را که نشناخته زیان نکرده است. برعکس اگر خود را نشناسید هر چیز دیگری را که در جهان نشناخته باشید سود نکرده اید. سقراط می گفت که اگر خود را بشناسی عدم شناخت تو نسبت به سایر موجودات به تو لطمه نمی زند. بود خودشناسی ما را از نبودن هر چیز دیگری بی نیاز می کند.
در جمله ای که منسوب به امام حسین هست در آخر دعای عرفه آمده است که خطاب به خدا فرموده "الهی ماذا وجد من فقدک و ماذا فقد من وجدک" خدایا آنکه تو را یافت چه چیزی را از دست داد و آنکه تو را نیافت چه چیزی را به دست آورد. یعنی گویا از نظر گوینده خدا موجودی است که هر کسی او را یافت هر چیز دیگری را نیافت زیان نکرده است و برعکس. این را سقراط خطاب به خود آدمی گفته است.
این سه، مقدمات سخن سقراط است. حالا نوبت به ژان ژاک روسو در قرن هفدهم می رسد. او با الهام از سقراط بحثی را در فلسفه تعلیم و تربیت مطرح کرد. او هدف آموزش و پرورش را این چنین بیان کرد که باید هر کسی بتواند خودش را بشناسد. یعنی وقتی زهره را یا حسن را تحویل گرفتید باید فردی تحویل دهید که بتواند خودش را خوب بشناسد. هدف، شناخت وجه بی همتایی هر انسانی است و به هر کسی خود او را بشناساند. همه مشکلات از اینجا پیش می آید که من خودم را نمی شناسم. پس هدف نه این است که مرا دارای شغل و حرفه کند نه اینکه مرا داناتر کند نه اینکه روش اندیشیدن را بیاموزاند بلکه این است که مرا به خودم بشناساند. اگر این نظریه درست باشد ما سر کلاس به عنوان معلم یا مربی نمی توانیم حرفهایی که وجه مشترک همه است را بیان کنیم. این نظر روسو است. از این نظر ، آموزش و پرورش های عام و فراگیر از نظر او قابل قبول نیستند. همین طور از نظر او ، آموزش های توده ای که صد نفر سر کلاس حرف های مشترکی می آموزند و سر کلاس دیگری حرفهای مشترک دیگری را فرا می گیرند روش درستی نیست. روش درست این است که با یک یک افراد کار کنیم. باید یقین کنیم که هر فرد خود را شناخته است. معنای این سخن در تعلیم و تربیت این است که اگر جهان هستی را یک پازل تصور کنیم که پر از خانه های متفاوت است هیچ دو خانه ای شبیه هم نیستند. در پازل های معمولی هم تقریبا این است که طراحان با مهارت هیچ دو خانه ای را مثل هم نمی سازند. هر قطعه فقط در یک خانه جای می گیرد. طراح قابل به گونه ای طراحی می کند که هر قطعه در یک خانه قرار بگیرد. در این نظریه روسو می گفت خدا جهان را چنان ساخته که عالم انسانی مثل پازلی است که هر کدام از انسان ها قطعه ای هستند که در یک خانه مخصوص خودش جای بگیرد. اگر در خانه خود قرار نگیرید از خودتان راضی نخواهید بود و بی قرار خواهید شد. در صورتی که بخواهید قطعات را در خانه غیر خودش بگذارید باید آن را یا کج و کوله کنید یا تغییر دهید. ممکن است که اگر در جای خود نباشید به قدرت یا ثروت برسید اما ناشاد و ناراضی خواهید بود. شادمان کسی است که در خانه خود قرار بگیرد. جاذبه های اجتماعی بعدها آنها را شادمان نمی کند. مثلا جای بچه من اگر در خانه موسیقی باشد و یک موسیقی خاص هم باشد و من او را در خانه ریاضی بگذارم و حتی استاد ریاضی هم شود و به ثروت و شهرت و محبوبیت هم برسد ، شاد نخواهد بود. انسان شاد انسانی است که دستش در کاری باشد که دلش هم در همان کار باشد.
به نظر روسو ، آموزش و پرورش های کنونی دست انسان را در کاری قرار می دهد که دلشان در آن نیست زیرا خودشان را نشناخته اند. اگر در جایگاه خودمان باشیم حتی اگر هفت مطلوب اجتماعی را یعنی ثروت، قدرت، جاه و مقام، حیثیت اجتماعی، شهرت، محبوبیت، علم را هم نداشته باشیم باز شاد خواهیم بود. روسو در ادامه گفت تا الان گفتم که همه باید در خانه خود قرار بگیرند و بالاتر از این هم می گویم که اگر در خانه خود قرار بگیرید به آن هفت مطلوب اجتماعی هم خواهید رسید زیرا عشق و علاقه و همین طور استعداد بودن در آن خانه را دارید و اگر در کاری وارد شدید که این ویژگی ها را داشتید در آن کار استاد شده و جامعه هم به شما نیازمند خواهد شد و به آن مطلوب های هفت گانه هم خواهید رسید. حرف عارف بزرگ آلمانی یاکوب بومه که از بزرگترین عرفای جهان مسیحی است این است که یک پینه دوز خوب بهتر از یک استاد دانشگاه بد است. خودش نیز پینه دوز بود. وقتی پینه دوز خوب بمیرد همه تاسف می خورند ولی یک استاد دانشگاه بد که بمیرد همه خوشحال می شوند که جای او یک استاد خوب بیاید.
هر کسی را بهر کاری ساختند مهر آن را در دلش انداختند (مولوی)
اگر پزشکی مهر مهندسی دارد موفق نخواهد بود. مهر انسان علامت رسالتی هست که جهان به عهده او گذاشته است.
آیه قرانی هست که البته در یک کانتکس دیگری است اما یکی از عمیق ترین آیات است. قرآن می گوید شیطان اگر بخواهد شما را در چنگ خود بگیرد تا هر کاری می خواهد بکنید فقط یک کار باید کند و آن اینکه شما را از فقر بترساند. اگر از فقر ترسیدید هر کاری بگوید انجام می دهید. بعد به شما می گوید اگر آدم دروغ نگوید فقیر می شود اگر اختلاس نکند فقیر می شود رشوه نگیرد فقیر میشود. انسان به همه کاری کشیده می شود. "الشیطان یعدکم الفقر"
اکثر ما به این دلیل به رشته هایی رفته ایم که علاقه نداریم زیرا از فقر ترسیدیم. به ما گفته اند که اگر به فلان رشته بروی دچار فقر می شوی و ما به حوزه دیگری رفته و ناراضی هستیم. فقر ، فقط نیاز مادی نیست. فقر در زبان عربی یعنی نیازمندی. انسان نیاز به قدرت، ثروت، شهرت، محبوبیت، حیثیت اجتماعی و ... دارد. با دید بد بینانه در واقع روسو می خواهد بگوید که معلمان و مربیان تعلیم و تربیت نمایندگان شیطان اند چون دانش آموزان خود را از فقر می ترسانند و به دانش آموزان می گویند که اگر می خواهید فقیر نشوید یا مهندس شوید یا پزشک. اگر هر کسی آن ماموریتی که مهرش را در دل دارد فراموش کند، ناراضی خواهد بود و ما از این افراد ناراضی دیده ایم. دلت آنجاست که گنجت آنجاست. روسو این نوع آموزش و پرورش را رهایی بخش می نامید زیرا از همه نامطلوب ها انسان را رها می سازد. ما را از بی هدفی آزاد می کند.
نظریه پنجم: هدف آموزش و پرورش اخلاقی تر کردن انسان است. اگر معلم یا مربی، بعد آموزش و پرورش شاگرد خود را مرخص کرد و او تواضع و صداقت و احسانش بیشتر شد نشان می دهد که در هدفش موفق بوده است. کارکرد ویژه انسانی ما، اخلاقی تر بودن است. اینکه به چه چیزی اخلاقی تر می گویند الان محل بحث نیست. کسی مانند جوزف باتلر فیلسوف و متخصص بزرگ آموزش و پرورش در قرن هفدهم به این معتقد بود. او می گفت آموزش و پرورش ها عیب شان این است که به اخلاقی تر زندگی کردن توجه ندارند. در مورد اینکه رکن اخلاقی تر بودن چیست ، دیدگاه های مختلفی وجود دارد. دیدگاهی که من آن را قبول دارم (نه این که ابداعش کرده ام) این است که رکن اخلاقی زیستن این می باشد که به هیچ کس درد و رنج غیر لازم و ضرور وارد نکنیم گاهی درد و رنج لازم است مثل رنجی که از درمان پزشک حاصل می شود. بنابراین ، طبق قاعده زرین رفتار کنیم یعنی چنان با دیگری رفتار نکنیم که خوش نداریم با ما چنان رفتار شود.
اگر این قاعده زرین بخواهد موفق اعمال شود ما را به سه ویژگی می رساند: صداقت، تواضع، احسان. بقیه فضائل از درون این سه تا بیرون می آیند. (این رای بنده است) معنای این ها را باید بگویم. من بعد از اینکه خواستم که درد و رنج غیر ضرور وارد نکنم باید قاعده زرین را رعایت کنم ، پس آدمی می شوم اهل صداقت و اهل احسان و اهل تواضع. صداقت یعنی پنج ساحت شخصیت شما یک ساز را کوک کنند. شخصیت و منش ما پنج ساحت دارد. سه ساحت درونی و دو ساحت بیرونی. یکی ساحت باورهاست. از ساده ترین باورها مثل اینکه باور دارم امروز یکشنبه است تا پیچیده ترین باورها همه عقیده و باور نام دارند. به این ساحت عقیدتی یا معرفتی نیز نام نهاده اند. با شناخت و معرفت سر و کار دارد. یک ساحت هم ساحت احساسات و عواطف و هیجانات است. عشق و نفرت، دوستی دشمنی، لذت و آلام و امید و ناامیدی، اندوه و شادی همه مربوط به این ساحت است.
ساحت سوم ساحت خواسته ها و نیت ها و هدف ها و انگیزه های ما می باشد که گاهی ساحت ارادی نیز نامیده شده است. چه چیزهایی را می خواهید، به کجا می خواهید برسید. این سه ساحت در درون ماست.
دو ساحت هم در بیرون داریم ، ساحت گفتار و کردار است.
کل شخصیت و منش انسان را این پنج ساحت تشکیل می دهند.
صداقت یعنی این پنج ساحت کاملا با هم هماهنگ باشد. یعنی مثلا احساسات و عواطف و هیجاناتی دارم و گفتارم با این ساحت نمی خواند. اگر از شما متنفرم و در گفتار چیز دیگری بیان می کنم این عدم صداقت است. اگر این پنج ساحت باهم سازگار باشند یک ساز را کوک کرده اند وگرنه صداقت ندارم. در انگلیسی صداقت و یکپارچگی یک معنا دارد. یعنی کسی که صداقت دارد ، کل وجودش یک پارچه است. مثل ارکستری که هر نوازنده ای طرز نواختنش را با بقیه هماهنگ کرده است. هر کدام از پنج ساحت می تواند با سایر ساحت ها هماهنگ یا نا هماهنگ باشد. مثلا راست گفتن هماهنگی عقیده است با گفتار. ریا ناسازگاری ساحت کردار است با ساحت خواسته. مثلا نماز می خواند نه برای نزدیک شدن به خدا که خواسته وضع شده برای آن است بلکه خواسته من نزدیک شدن به رییس اداره است. ناسازگاری اولی با هر کدام یک رذیلت ایجاد می کند و دومی هم همین طور الی آخر. اگر صداقت داشته باشیم کل وجودمان یک پارچه می شود. قبل انقلاب وقتی دانشجو بودم یک همکلاسی مارکسیست داشتم که هیچ چیزی را هم قبول نداشت. اما برای غسل کردن خیلی وسواس داشت. غسل را برای نماز خواندن گذاشته اند اما کسی که نماز را و خدا را قبول ندارد برای چه غسل می کند. اینجا ، ساحت های وجودش ناسازگار است که این بی صداقتی است.
رکن دوم اخلاق ، تواضع است. اما معنایش چیست به این معنا نیست که مثلا موقع خروج از یک مکان تعارف کنید، بلکه خود را دیگری انگاشتن تواضع است. اگر شما برنده جایزه نوبل شوید چقدر من خوشحال می شوم و افتخار می کنم. حال اگر من برنده جایزه نوبل شدم و همین حس را داشتم در هنگامی که شما برنده شده اید این تواضع است. یعنی خودت را دیگری بیانگاری. اگر پنجاه کتاب از شما منتشر شود چقدر می گویم واگر از من هم پنجاه کتاب منتشر شد و همان طور باز مطرح نکنم اینجا تواضع کردم. منظور در خوبی های زندگی خود را دیگری انگاشتن است. اگر در خوبی های زندگی و امور مطلوب زندگی که خودم آن را یافته ام، برای شما آن را بپندارم، هیچ غرور و تبختر پیدا نمی کنم. با خودم با صیغه غایب حرف بزنم ، مقصود فقط لفظ غایب به کار رگفتن نیست بلکه در واقع امر این را به کار بستن است . وقتی می گویم ملکیان در کتابش چنین گفته همان حسی را داشته باشم که می گویم حسن در کتابش چنین نوشته است.
"احسان "عکس تواضع است یعنی دیگری را خود انگاشتن. اگر دست من زخم شود با سرعت زیادی خود را مداوا می کنم. اگر دست شما هم زخم شد با همان سرعت در پی مداوا باشم اینجا شما را خود انگاشتم. تواضع در امور خوب و مطلوب زندگی است که نسبت به دیگران می انگاریم و احسان در امور بد و نامطلوب زندگی است که دفع آن را از دیگران می خواهیم. گویی که دیگران خود ما هستیم.
لب اخلاق این سه مورد است. یکپارچگی تمام پنج ساحات وجودمان که می شود صداقت، اینکه خود را دیگری بپندارم در امور مطلوب یعنی تواضع، دفع امور نامطلوب از دیگران مانند دفعش از خودم یعنی احسان.
خوبی های اخلاقی فرزندان این سه تا هستند و بدی های اخلاقی فرزندان نقیض این سه تا هستند.
غرض آموزش و پرورش باید این باشد که انسان ها را به اخلاقی شدن برساند ، مربی و معلم موفق کسی است که بتواند بچه ها را اخلاقی تر بار آورد.
دونکته: یکی اینکه اگر کسی بخواهد دو یا سه یا چند تا از این اهداف را داشته باشد محال نیست ولی این که کسی بتواند آموزش و پرورشی داشته باشد که تمام این اهداف را داشته باشد تا کنون میسر نشده است. هر چه به سمت چند هدفی بروید آموزش و پرورش بسیار پیچیده می شود.
نکته دوم هم این که آنچه در آموزش و پرورش کنونی ما وجود دارد این است که فقط هدف اول را دارد. که به نظر من کم ارزش ترین شان هم هست. آن هم یافتن شغل و حرفه است.
ادامه بحث اینکه ما فارغ از اینکه چه هدفی را برای آموزش و پرورش انتخاب کرده باشیم شهود داریم که اخلاقی کردن بچه ها خوب است. چه در نظام آموزش و پرورشی باشیم که هدف اول را دارد یا دوم یا بقیه. یعنی شهودا قبول داریم که اگر دانش آموزان ما صداقت بیشتری یا احسان و تواضع بیشتری داشته باشند بهتر است.
به تعبیر دیگر فهم عرفی ما این را تایید می کند که خوب است که دانش آموزان اخلاقی تر بشوند. اگر این چنین باشد این بحث مطرح می شود که چرا در اخلاقی تر کردن شاگردان موفق نیستیم و این قدر دشوار است. یاد دادن فیزیک و ریاضی و دینی به دانش آموز آسان تر از اخلاقی تر کردن اوست. چرا تعلیم و تربیت اخلاقی ما این قدر دشوار است. باید توجه کرد که تعلیم با تربیت فرق دارد. لغاتی که برای شاخه تعلیم یا تربیت در زبان انگلیسی استفاده می شود با هم فرق دارند. تعلیم یعنی آنچه را مخاطب نمی داند به او یاد دهیم. تربیت کردن یعنی کاری کنم دانش آموز آنچه را می داند به آن عمل کند. آیا در اخلاق مشکل ما تعلیم اخلاقی است یا تربیت اخلاقی.
به نظر می رسد تربیت اخلاقی است ، زیرا ظاهرا همه می دانیم که تواضع بهتر از تفاخر و نیکوکاری بهتر از بدکاری و صداقت بهتر از دروغگویی است. اما دانسته هایمان را نمی توانیم در مقام عمل پیاده کنیم. یعنی بزرگترین مشکل تعلیم وتربیت اخلاقی شکاف بین معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی است. چرا ما فهمیدیم باید راست گفت راست بگوییم. این شکاف از کجا آمده است. چرا با اینکه می دانم باید راست گفت اما در مقام عمل دروغ می گویم. چرا این شکاف به وجود آمده و با چه چیزی پر می شود. از معنای تعلیم و تربیت بیرون آمده و اهداف پنج گانه آن را گفتم و حالا رسیدم به یک شاخه از تعلیم و تربیت که برایمان اهمیت دارد و آن تعلیم و تربیت اخلاقی است و بعد بین تعلیم و تربیت هم مشکل مان بیشتر در تربیت اخلاقی است. حالا می خواهم بدانم چرا در تربیت اخلاقی بیشتر مشکل داریم. چون بین معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی شکاف هست. به این شکاف از دو وجه می توان نگاه کرد. یکی نگاه به تئوری هایی که در این زمینه بیان شده و نقد آن می باشد و اینکه بگویم تئوری درست کدام است. هشت تئوری بزرگ در این باب وجود دارد. چرا ما به مقتضای دانسته های اخلاقی خود عمل نمی کنیم در حالی که در غیر اخلاق وقتی می فهمیم ماده ای مسموم کننده است آن را مصرف نمی کنیم و اگر پزشک حاذق تر است پیش آن که مهارت بیشتری دارد می رویم ؟ در اعمال آداب و رسوم، اعمال زیبایی شناختی، اعمال عرفی، اعمال مناسک و شعائری و غیره به معرفت مان بیشتر عمل می کنیم. در معرفت اخلاقی می دانیم که این عمل زشت است اما باز عمل می کنیم در قلمرو اخلاق برخلاف پنج قلمرو دیگر زندگی به دانسته هایمان عمل نمی کنیم. در قلمرو قانون و حقوق، آداب و رسوم و عرف و عادات، مصلحت اندیشی، زیبایی شناسی زندگی، و در قلمرو مناسک و شعائر معمولا بیشتر به معرفت مان عمل می کنیم. در حالی که در حوزه اخلاق این طور نیستیم. یک راه این است که تئوری های هشت گانه را بگویم و بررسی کنم. مثلا تئوری ادیان ابراهیمی دلیل این شکاف را فریب، عنوان کرده اند می گویند که چهار موجود فریب کار در جهان هستی وجود دارند که گول مان زده اند. ابلیس، دنیا، نفس، هوا. جز این هفت تئوری دیگر هم هست. در جاهای دیگر این مباحث را مطرح کردم. اینجا می خواهم از راه دیگروارد شوم.
نکاتی را می گویم که اگر متوجه آن مقدمات شوید خودتان علت عدم عمل به معرفت اخلاقی را می یابید.
تعلیم و تربیت اخلاقی به چه شیوه هایی امکان پذیر است. وقتی می گوییم اخلاقی یعنی می خواهیم اول تعلیم اخلاق دهیم و اخلاقیات را تمرین کنیم. مثلا یاد بدهیم که صداقت کار درستی است ، این تعلیم است. تعلیم اخلاقی یعنی نادانسته را تبدیل به دانسته کنیم. تربیت اخلاقی یعنی کسانی در زمینه اخلاقی چیزهایی می دانند که عمل نمی کنند می خواهیم کاری کنیم که عمل کنند. دانسته های اخلاقی را تبدیل به کرده های اخلاقی کنیم. با این تفکیک به یک پیش فرض می رسیم. گویی می شود انسان معرفت اخلاقی داشته باشد اما عمل اخلاقی نداشته باشد چون اگر صرف دانستن منجر به عمل می شد فقط تعلیم اخلاقی لازم بود. همیشه یک شکاف بین معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی وجود دارد. این شکاف چیست و چه چیزی آن را پر می کند؟ هشت نظریه در مورد این شکاف مطرح شده است.
نکته اول: احساسات و عواطف برای اخلاقی زیستن لازم اند ، اما کافی نیستند. چیز دیگری باید به احساسات و عواطف منضم شود تا اخلاقی زندگی کنیم. مثلا انسان هایی که از دوران کودکی با پیش داوری خاصی رشد می کنند ؛ مثلا از ابتدا در مورد یهودیان یا اهل سنت یا عرب ها یا اصفهانی ها یا هر چیزی پیش داوری خاصی به ذهن آنها وارد می شود را در نظر بگیرید. مثلا در یک خانواده نازی که بچه ها یهودی ستیز بار می آمدند و به آنها از اول گفته می شد که یهودیان کثیف اند، خونخوارند و می خواهند نسل بشر را آلوده کنند، این بچه وقتی بزرگ می شد یک عاطفه منفی نسبت به یهودیان پیدا می کرد و با این عاطفه منفی، اگر می دید که یک یهودی را کتک می زنند برایش مثل این بود که یک سگ هار را کتک می زنند و چندان منزجر نمی شد. در این پیش داوری یک یهودی خیلی کمتر از انسان مطرح می شد. پس پیش داوری ما را به غیر اخلاقی بودن سوق می دهد. برای رفع این مشکل باید به سه عیب احساسات و عواطف التفات داشته باشیم علی رغم اینکه در زندگی ما جانشین ناپذیر هستند.
عیب اول این است که ممکن است مبتنی بر باورهای صادق یا کاذب باشند. خود احساسات و عواطف و ممکن است منصفانه باشند یا غیر منصفانه. خیلی از احساسات و عواطف مبتنی بر باور کاذب هستند. اگر یک باور در شما پدید آید که فلانی خادم به وطن هست نسبت به او احساس مودت می کنید. ممکن است خود این گزاره صادق یا کاذب باشد. از طرفی اگر به شما باوراندند که فلانی خائن به وطن است چه این باور صادق یا کاذب باشد نسبت به او احساس خشم و نفرت می کنید. احساسات و عواطف ما مبتنی بر عقاید ما هست. حالا این عقاید ممکن است صادق نباشد.
باور چه مطابق واقع باشد چه نباشد ، در ما احساسات و عواطف و هیجانات ایجاد می کند پس باید گوش به زنگ باشیم که ممکن است این باورهای ما صادق نباشند. از طرفی ممکن است باور صادقی در ما باشد اما احساسات و عواطف ما تناسبی با آن باور و عقیده نداشته باشد. مثلا باور دارم که فلانی دزد است و واقعا هم دزد هست اما نفرت و کینه من نسبت به او بیش از حدی است که باید باشد. در کل باید احساس وهیجان و عاطفه ما که در اثر عقیده و باورمان به وجود آمده درخور و متناسب باشد. در مثال خائن به وطن اگر باورم نسبت به فردی چنین بود و در واقع هم باور صادقی بود ممکن است که او سزاوار آن مقدار کینه و خشم من نباشد. گاهی احساس و عاطفه و هیجان تناسبی با باور ندارند یا افراطی ترند یا تفریطی تر. مثلا ممکن است که معتقد باشم که فلانی خائن به وطن است اما هیچ خشمی نسبت به او احساس نکنم. این هم ممکن است. احساسات و عواطف و هیجانات ما نیاز به تصفیه خانه دارند و منصفانه بودن و درست بودنشان از نامنصفانه و نادرست بودن جدا شوند.
عیب دوم احساسات و عواطف این است که اوضاع و احوال پیچیده بشر را بیش از حد ساده می کنند. واقعیت های بشر بیش از حد پیچیده است و اگر واقعیتی بیش از حد ساده شد ما را به کارهایی وا می دارد که ما را دچار مشکل می کند. باید واقعیت های ساده را پیچیده نکرد و برعکس. احساسات و عواطف خیلی گمراه کننده اند. مثلا فقیری را در خیابان می بینید احساسات شما، شما را وا می دارد که به او کمک کنید. این ساده است. اگر کسی به شما گفت که آیا به نظرتان این کار شما باعث تکدی گری نمی شود و با رواج آن خسارت بزرگی به جامعه وارد نمی آید. آیا اگر به هر کسی که دست دراز کرد پول دهیم سبب رواج تنبلی نمی شود. آیا به نظر نمی رسد که برخی قصد فریب دیگران را دارند.
متوجه می شویم که ابتدا احساسات و عواطف ما واقعیت را ساده کرده بود که انسانی پول ندارد و نیاز دارد و کسی پول دارد و نیاز ندارد پس باید به او پول بدهد. احساسات و عواطف ما به شکل ساده این واقعیت را درآورده بود. در حکم احساسات و هیجانات یک خامی و نپختگی است که به دلیل این است که یک وجه واقعیت را می بیند و وجوه دیگر را نمی بیند. مثل اینکه شما تهران را از پنجره اتاق تان می بینید به یک معنا درست است که شما تهران را می بینید و به یک معنا تهران را نمی بینید زیرا تهران خیلی بزرگ تر و پیچیده تر است. اگر حکمی در مورد تهران صادر کنم که فقط از راه دیدن از یک پنجره باشد این حکم نمی تواند درست باشد. برای درست بودن کاری تا اخلاقی باشد باید از همه پنجره ها نگاه کرد.
عیب سوم: احساسات و عواطف قابل دستکاری هستند یعنی جاهایی که باید احساس مثبت داشته باشیم جامعه آن را تبدیل به احساس منفی می کند و بالعکس. از راه های مختلف جامعه می تواند احساس و عواطف ما را دستکاری کند و نگذارد متناسب با احوال باشند از جمله نامی را روی وقایع بگذارد که احساسات و عواطف خاصی را در ما بر انگیزد. مثالی میزنم از گابریل مارسل فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی. او می گفت چرا ما در میدان جنگ می توانیم انسان مقابل خود را بکشیم و نه تنها عذاب وجدان نداشته باشیم بلکه احساس خرسندی کنیم و گمان کنیم که به وظایف خود عمل کرده ایم ؛ زیرا تمام فرماندهان جنگ می گویند که این فرد روبه رو دشمن توست. اما اگر می گفتند که پدری است که بچه هایش چشم به راه هستند یا شوهری است که زنش منتظرش است یا مقروضی است که برای ادای قرض و به دست آوردن پول به جنگ آمده است. اگر این گونه باشد شما نمی توانید او را بکشید. اما دستکاری می کنند و وقتی که او نه پسر، نه پدر، نه شوهر است و نه مادر پیر منتظری و نه همسر چشم به راهی دارد و فقط یک عنوان دشمن دارد راحت او را می کشیم. مثال دیگر در مورد کارمند بانک. به ما یاد دادند که فلانی کارمند بانک است ولی این که او اختلاف خانوادگی دارد و روزها پریشان حواس است و به خاطر بدهی سه شیفت کار می کند و چشمش ضعیف است و شماره ها را خوب نمی بیند چون این موارد را نمی دانیم پس اگر خطایی در کارش ببینیم به شدت عصبانی می شویم و اگر می دانستیم حتی حال او را هم جویا می شدیم. ولی در حال حاضر کارمند بانک با یک ماشین برای ما فرق ندارد پس اگر به جای او یک دستگاه هم قرار بگیرد برای ما فرق نمی کند. برای ایجاد احساس و عاطفه منفی کافی است که یک عنوان روی آن بگذاریم.
در نظام های سیاسی برای مخالفان شان الفاظ و عناوینی انتخاب می کنند که با شنیدن آن ها عوام احساس منفی نسبت به مخالفان پیدا می کنند. در جامعه به دو دلیل در معرض خطر هستیم ؛ یکی به این دلیل که می خواهیم همرنگ جامعه باشیم و نمی خواهیم احساسات و عواطف و هیجانات ما با توده مردم متفاوت باشد. بنابراین به یک سری احساسات وعواطف و هیجانات عادت می کنیم و نسبت به اموری احساس خاصی خواهیم داشت. اگر ترس و خشم و خشنودی و امید و نفرت و عشق و سایر احساسات هشتاد و پنج گانه در وجودمان نبود اخلاقی بودن معنا نداشت. اگرچه این احساسات لازم هست اما کافی نیست. اما قابل اعتماد نیستند و باید تصفیه شوند. تفکر تصفیه خانه آن است. تفکر باید احساسات و عواطف را تصفیه کند. تربیت اخلاقی به این نیست که متربی خود را، با احساساتش تنها بگذاریم بلکه باید تفکر را و اینکه چگونه بیندیشد را به او یاد داد. باید بداند که با تفکر، احساسات و عواطف خود را تصفیه کند و بفهمد که کدام احساسش منصفانه است کدام نیست. تفکر درمورد احساس و عاطفه و هیجان ما سه کار انجام می دهد. ما با هر نگاهی می توانیم یک نوع احساس و عاطفه را تصویر کنیم. که به سه صورت می تواند باشد. به آن احساسات و عواطف و هیجاناتی که از این سه تصفیه خانه بگذرند میتوان اعتماد کرد. و می توان بر اساس آن زندگی اخلاقی را پیش برد.
اولین کاری که تفکر می کند این است که می پرسد چرا این احساس و عاطفه و هیجان در من پدید آمد. این خیلی مهم است که بدانیم. این که چرا احساسات و عواطف و هیجانات داریم مثلا خشم و امید و عشق و نفرت و آرامش و اضطراب داریم این محل بحث من نیست. بحث این است که چرا احساس و عاطفه من معطوف به این انسان شده است. جمله واحدی را از یک نفر شنیده اید و نرنجیده اید و از دیگری که شنیدید رنجیدید. یا مثلا از دروغ کسی ناراحت می شوید و از دیگری خیلی ناراحت نمی شوید. تفکر به ما می آموزاند که چرا رویداد خاصی در من احساس و عاطفه و هیجان را برمی انگیزاند. خوشایند و بدآیندهای ما و رضایت مندی و نارضایتی ما و معنا داری و بی معنایی را تفکر باید بگوید. تفکر علت بروز احساس وعاطفه و هیجان خاص را بررسی می کند که اگر به جا ظهور کرده ترتیب اثر دهیم و اگر نا متناسب ظهور کرده است ترتیب اثر ندهیم.
دومین کار تفکر این است که آیا این احساسات و عواطف مبتنی بر یک باور صادق است یا کاذب. خیلی وقت ها خشم داریم اما نمی دانیم به خاطر یک باور کاذبی است که نسبت به یک شخص داریم. یا امیدی به او داریم که به خاطر یک باور کاذب است. تفکر این خطا را آشکار می کند.
کار سوم تفکر با احساسات و عواطف این است که اگر جز این شخصی که هستید بودید چه احساس و عاطفه ای داشتید. فرض کنید که فرزندی را کشته اند و مادرش نسبت به قاتل خشم و کینه و نفرت دارد و خواهان قصاص است. تا جایی که مادر مقتول است همین است اما اگر می توانست خود را به جای مادر قاتل بگذارد و ببیند که مادر قاتل به این رویداد چگونه نگاه می کند که فرزندش را که مرتکب قتل شده، در حال اعدام و کشتن می بیند. در چنین صورتی اگر نگوییم که خشم و نفرتش رفع می شد ولی می توان گفت که احساساتش رقیق تر میشد اما نمی تواند این کار را بکند. تفکر به ما یاد می دهد که بتوانیم تصور کنیم که اگر جای فرد دیگری باشیم چه حالی خواهیم داشت. حداقل در این مثال غلظت و شدت احساس، کم می شود. این گونه به سمت اخلاقی عمل کردن سوق پیدا می کنیم. ما نیاز داریم که فقط به احساسات خام نگاه نکنیم. البته این تفکر باید دو ویژگی داشته باشد. این تفکر اولا باید تفکری باشد که به همه جوانب امر نگاه کند. یک شی مادی را در نظر بگیرید. تصویرهایی که از آن داری تحت تاثیر دو عامل عوض می شود. نمودهای مختلفی از هر شیی وجود دارد. هر شی ئی شش وجه دارد و بسته به این که کدام وجه را دیده باشید تصویرهای مختلفی را ایجاد می کند. حتی اگر به یک وجه شی نگاه کنیم اما با زاویه های متفاوت به آن نگاه می کنیم و از مسافت های متفاوت. این هم باعث تفاوت تصویرهای این شی می شود. به وجوه مختلف شی می گویند جنبه های شی. مثلا به شش وجه یک جعبه گویند شش جنبه که به خود مدرک (به فتح راء) بستگی دارد و از لحاظ ناظر هم تصاویر مختلفی خواهیم داشت زیرا از زاویه های مختلف می بینند. در تفکر هم باید جنبه های مختلف در نظر گرفته شود و هم زاویه های مختلف. در مورد شی گفتم اما در رویدادها هم این طور است. هم خود رویداد جنبه های مختلف دارد و هم ما از جنبه های مختلف می توانیم به آن نگاه کنیم. احساسات و عواطف و هیجانات این ویژگی تفکر را ندارند و فقط به یک جنبه رویداد و از یک منظر نگاه می کنند. تفکر سعه صدر دارد و پرونده هیچ مساله ای را مختومه نمی کند. یعنی در تفکر کفایت مذاکرات معنی ندارد. تفکر کاملا با گشودگی است. متفکر سینه اش نسبت به هر سخن نویی گشوده است چون همیشه احتمال می دهد که ممکن است کسی از نظرگاه یا از جنبه دیگری به این رویداد نگاه کرده باشد. متفکر می گوید در باب این مشکل بهترین راه حل تا کنون این است. اما می گوید تاکنون. صحت سخنانش را تا ابد نمی داند. این باز بودن تفکر است. احساسات وعواطف و هیجانات این باز بودن را ندارد.
چه کسانی در تعلیم و تربیت، تفکر را مبنا قرار نمی دهند؟
این نوع اندیشه در تاریخ سه دشمن بزرگ داشته است. سه نوع تعلیم و تربیت اخلاقی است که به تفکر راه نمیدهند.
1- یکی جزم اندیشی و دگماتیک است اینکه انسان اهل جزم و جمود باشد. به معانی مختلف جزم اندیشی کار ندارم و فقط معنای دگماتیزم اخلاقی را می گویم یعنی برای هر مساله اخلاقی فقط یک راه حل وجود دارد و آن هم راه حل شناخته شده است. گاهی بعضی دگماتیست ها بالاتر می گویند و برای همه مسائل اخلاقی یک راه حل قائلند. اگر هر فردی یک مساله اخلاقی بپرسد راه حلی که می گویند مثلا این است که نیت را قرب به خدا قرار دهید و این را تنها راه حل هم اعلام می کنند و یا می گویند دلتان را پاک کنید که برخی از صوفیه این را می گفتند. مقصودشان این است که نباید دنبال راه حل بگردید زیرا همه راه حل ها شناخته شده است. اگر ده دگماتیست داشته باشید هر کدام برای خودشان یک راه حل دارند. دگماتیست نوعی خودشیفتگی و عجب است. راه حل یکی است و آن هم آنچه آنها می گویند. با این نگاه تفکر لازم نداریم. تفکری که گفتیم باید همه جانبه نگر باشد و پرونده هیچ پرونده ای مختومه نباشد و اینجا پرونده همه مسائل مختومه است.
2- دسته دومی که در عرصه تعلیم و تربیت اخلاقی اجازه به تفکر نمی دهند کسانی هستند که به دلیل تراشان می توان از آنها تعبیر کرد. گاهی ما در زندگی اخلاقی استدلال می کنیم گاهی دلیل تراشی. این دو چه فرقی دارند. مثالی در زمینه ای غیر قلمرو اخلاق می زنم. مثلا پرسیده می شود که آیا خدا وجود دارد یا نه. باید ادله کسانی که وجود خدا را اثبات می کنند و کسانی که او را رد می کنند را بررسی کنیم و نقاط ضعف و قوت هر دو دسته را بسنجیم و بعد به نتیجه برسیم که خدا هست یا نه. این استدلال است زیرا نتیجه اش از قبل معلوم نیست. در استدلال سراغ ادله می رویم و آنها را سبک و سنگین می کنیم و بعد هر چه این فرآیند در اختیارم گذاشت می پذیرم. در دلیل تراشی انسان از اول به چیزی اعتقاد دارد بعد در انبان فکری خودش و دیگران، دنبال ادله ای می گردد که این اعتقاد را اثبات کند. اول نتیجه را گرفته است و بعد سخنانی که این نتیجه را اثبات می کند را گزینش می کند. در استدلال فرآیند تفکر مقدم است بر فرآورده تفکر. در دلیل تراشی فراورده مقدم است بر فرآیند تفکر. استدلال سیر آزاد عقلانی باید داشته باشد پس نباید از اول نتیجه اش را در نظر گرفته باشیم. استدلال با سعه صدر و تفکر همه جانبه سازگار است نه دلیل تراشی. چون دلیل تراش از اول مشخص کرده که باید به کجا برسیم و از اول پرونده مختومه است.
3- دسته سوم کسانی هستند که به نسبی گرایان اخلاقی از آنها یاد می کنیم. آنها نیز با تفکر در زمینه تعلیم و تربیت اخلاقی مخالفند. از نظر آنان درست و نادرست مطلقی وجود ندارد و خوب و بد مطلقی وجود ندارد. درست و نادرست برای گروهی یا جامعه ای است. ابتدا مثالی در غیر قلمرو اخلاق می زنم. اگر من معتقد باشم که آبی زیباترین رنگ جهان است و شما قرمز را زیباترین رنگ جهان بدانید. در اینجا چه استدلالی وجود دارد که یکی از ما را از میدان به در برد. اینکه آبی زیباتر است یا قرمز این به ذوق و سلیقه مربوط است و این استدلال بردار نیست. به داور رجوع کردن به معنای افزودن به طرفین نزاع است به شخص سومی رجوع می کنیم او می گوید که سبز زیباترین رنگ جهان است. استدلالی وجود ندارد. این امور به تعبیر فلاسفه امور استحسانی است و به تست و سلیقه ما ربط دارد. هیچ کار نمی توان کرد و باید گفت برای این شخص زیباترین رنگ جهان آبی است و برای آن شخص زیباترین رنگ جهان قرمز است یعنی زیباترین بودن رنگ ها وابسته به اشخاص است. نسبی یعنی وابسته بودن. اگر چیزی نسبی شد استدلال بردار نیست این در حوزه اخلاق یعنی بهتر بودن راست گویی از دروغگویی یا بالعکس بستگی به اشخاص دارد. نمی توان در زمینه اخلاق استدلال کرد. اگر از کسی بپرسید تواضع بهتر است یا تکبر و او تواضع را بهتر بداند و از دیگری بپرسید و او تکبر را بهتر بداند از نظر نسبی گرایی نظر هر دو شخص درست است. در یونان قدیم از این دیدگاه بعضی از سوفیست ها دفاع می کردند و در دوران مدرن بعضی از پست مدرن ها از آن دفاع می کنند و می گویند ما نمی توانیم با استدلال نشان دهیم واقعا در هر اوضاع و احوالی راست گفتن بهتر است یا نه بلکه به اشخاص بستگی دارد. خوبی و بدی نسبی اند. تفکر معنا ندارد. به نظرم این ناشی از یک خطای بزرگ است اگر به نسبی گرایی اخلاقی قائل شویم. اخلاق را با پدیده مشابه آن اشتباه گرفته ایم. پدیده های دیگری داریم که واقعا نسبی اند. یکی از آنها آداب و رسوم و عرف و عادات هستند که نسبی اند اما اخلاق نیستند. به نظر من خاستگاه این خطا خلط کردن اخلاق با پنج پدیده نسبی است که عبارتند از آداب و رسوم و زیبایی شناسی و مصلحت اندیشی و حقوق و مناسک و شعائر دینی. هر سه این نظرات اشتباه است و تعلیم و تربیت اخلاقی باید با رشد تفکر و رشد اندیشیدن صورت بگیرد. وقتی می خواهیم با اندیشه وارد حوزه تعلیم و تربیت اخلاقی شویم با پنج پدیده مهم مواجه می شویم. فهم این پنج پدیده به ما کمک می کند تا آنچه شکاف بین معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی را پر می کند را بیابیم.
نظرات بینندگان
بانو محترم دشتی زحمت کشیدید خسته نباشید که در حوزه اتدیشه تعلیم وتربیت تلاش می کنید خیلی در این زمینه خلا وجود دارد امیدوارم با ارایه دیگاههای متنوع پویایی بیشتر حاکم گردد.
استاد گرانقدر سرکار خانم دشتي دست مريزاد . مطلبي اراده نموديد که بايد همه فرهنگيان فرهيخته ، تشکل هاي مدني فعال در آموزش و پرورش ، کارشناسان و صاحب نظران و... همواره مورد بحث و نقد قرار بدهند . تشکل ها بايد با تعامل با مسئولين آموزش و پرورش ، جهت تعليم و تربيت اين مباحث در پيکره نظام آموزشي تلاش نمايند تا در دوره هاي ضمن خدمت ، در کلاس هاي اقدام پژوهي و گارگاه هاي آموزشي ، سمينار ها و... سه موضوع مهم ذيل را مورد توجه قرار گيرد .
الف - جهت آموزش و تربيت معلمان برنامه ريزي شود . زيرا استاد ملکيان مي فرمايند :
غرض آموزش و پرورش باید این باشد که انسان ها را به اخلاقی شدن برساند ، مربی و معلم موفق کسی است که بتواند بچه ها را اخلاقی تر بار آورد.
ب - ازهمه مهمتر تعيين اهداف و مأموريت هاي نظام آموزش و پروش است که در ديالوگ بين فرهيخنگان و صاحب نظران و نهاد هاي مدني و ... حاصل مي گردد . زيرا استاد ملکيان مي فرمايند:
ادامه دارد
نکته اول : اینکه اگر کسی بخواهد دو یا سه یا چند تا از این اهداف را داشته باشد محال نیست .
ولی این که کسی بتواند آموزش و پرورشی داشته باشد که تمام این اهداف را داشته باشد تا کنون میسر نشده است.
هر چه به سمت چند هدفی بروید آموزش و پرورش بسیار پیچیده می شود.
نکته دوم : هم این که آنچه در آموزش و پرورش کنونی ما وجود دارد این است که فقط هدف اول را دارد.
که به نظر من کم ارزش ترین شان هم هست. آن هم یافتن شغل و حرفه است.
پس بايد هدف آموزش و پرورش بر اساس ضرورت هاي فعلي جامعه باز نگري شود .
ج - آنچه مسلم است آنست که فارغ از اينکه چه هدفي را براي آموزش و پرورش انتخاب شود . بايد خروجي آموزش و پرورش ، فارغ التحصيلانˏ با اخلاق باشند . زيرا استاد ملکيان مي فرمايند:
ادامه بحث اینکه ما فارغ از اینکه چه هدفی را برای آموزش و پرورش انتخاب کرده باشیم شهود داریم که اخلاقی کردن بچه ها خوب است.
ادامه دارد
اگر این چنین باشد این بحث مطرح می شود که چرا در اخلاقی تر کردن شاگردان موفق نیستیم و این فرايند چقدر دشوار است!
همانطور که اشاره شد حداقل سه موضوع فوق الذکر بايد مورد کنکاش جامعه ، مسئولين ، نهاد هاي مدني ، فرهيختگان و ... قرار گيرد
با تقديم شايسته ترين احترامات ارادتمند شما شهسوارزاده
تا بنده نشی تابنده نشی!