منتظر فرصتی مناسب بودم تا دربارة حادثة «قربانی» شدن معلمی بنویسم که دیر زمانی نیست از مرگ تکاندهندهاش میگذرد. این «فرصت مناسب» با سپری شدن «زمان» فراهم شده است. زمان علاوه بر این که خاکستر فراموشی بر چهرة رخدادهای تکاندهنده میپاشد، خاصیت جادویی دیگری نیز دارد که بیارتباط به اولی نیست. رنگ تند عواطف را از ذهن ما و چهرة رخداد میزداید. وقتی خشم و اندوه فروکش میکنند، تلألوی آتش از زیر خاکستر آشکار میشود. و عقل هشدار میدهد، رخداد هنوز پایان نیافته است.
فراموشی مسکن آلام بشری ماست که پروردگار مهربان برای تحمل درد به ما ارزانی کرده است. گرچه فراموشی مسکن آلام ماست، اما بیشک راهحل مسائلمان نیست. راهحل مسائلمان در موهبتی دیگر نهفته است. میتوان حس کرد، حتی زمانی که در لهیب عواطف میسوزیم، شعلة عقل در وجودمان زبانه میکشد. اما، اغلب آن قدر بیقراری میکنیم که نمیفهمیم وجود ما، بیش از عواطف به وجود عقل روشن و گرم است. سلطان بااقتدار وجود آدمی عقل است، نه عواطف. فراموشی، عواطف را از لهیب میاندازد تا عقل شعلهورتر شود. و اگر نشود، چه؟ به نظرم، باید منتظر ماند آتش حادثه از زیر خاکستر فراموشی در جای دیگر زبانه بکشد.
دیرگاهی است، شاهد آنیم که عقول بشری، از جمله عقول اهالی تربیت، کمتر شعلهور میشود. منظورم این است که بعد از سرودن مرثیه، نوشتن بیانیة اعتراض، و ابراز همدردی با بازماندگان و با یکدیگر که همگی شاهدی بر شعلهوری عواطف انسانی ماست، ناگهان زبانها در کام و قلمها در غلاف میشوند. این یکی نیز شاهدی بر خاموشی تفکر ماست. اگر خلاف این بود، دستکم باید شاهد مقالههای تحلیلی، تفسیری، انتقادی و انواع دیگر محصولات نشاندار عقلی بودیم که هر یک از منظر خود رخداد را مورد بررسی و واکاوی قرار میدادند، نیمرخها یا تمام رخ مسئله را آشکار میکردند، و به سهم خود راهی برای برونرفت از مخمصه پیشنهاد میکردند. اما بدبختانه شاهدی نمییابیم.
معلمان هرازگاهی با زبانه کشیدن آتش زیر خاکستر مسائلی چون معیشت، تنزل منزلت اجتماعی حرفهایشان، و خشونت (مثل قربانی شدن همکار مظلومشان)، سراسر وجودشان را خشم و نفرت فرامیگیرد، اما با فروکش کردن آتش خشم، به جای آن که برای تفکر برای حل مسائل بسیج شوند، تا حادثة بعدی در رخوت فرو میروند.
من در اینجا قصد دارم به سهم خودم یک پاسخ ممکن بدین سؤال بدهم. پس، در آغاز فرضیهای مطرح میکنم: تفکر در آموزش و پرورش نیابتی شده است. گویی، نظام پارلمانی و نمایندگی بر تفکر در این سازمان حاکم شده است. معلمان از سر اجبار یا اختیار، خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناآگاهانه، حق تفکر خود را به نمایندگانی واگذار کردهاند تا به جای آنها بیاندیشند و برای مسائلشان راهحلی بیابند. البته، این نظام پارلمانی، مثل هر نظام پارلمانی، دارای جناحهایی با سلائق مختلف است. گاه دست این جناح و عقلایش است، گاه دست آن جناح و متفکرانش. راهحلهای عاقلانة نمایندگان این جناح به مذاق طرفداران آن جناح خوش نمیآید، راهحلهای فکورانة جناح مقابل به مذاق طرفداران این جناح خوش نمیآید. اما، یک چیز کاملاً روشن است، و آن این است که همگان ناراضیاند، بدین دلیل ساده که مسائل هنوز پابرجا هستند.
مسائل مقاوم و پابرجای ما فریاد میزنند که نظام پارلمانی تفکر، دستکم در حوزة تربیت ناکارآمد است. تجربة تفکر، به ویژه در تربیت، قابل واگذاری و نیابتی نیست. معلمان نیز مثل سیاست مداران، پزشکان، پرستاران، وکلا و قضات به دلیل سروکار داشتن با وقایع نامرئیای که سرنوشتها و فرجامها را رقم میزنند، محکوم به تجربة تفکر هستند. معلم، ناگزیر به پژوهش برای مواجهه با مسائل خود و تربیت است، وگرنه تا ابد باید میان دو کوه نامقدس «خشم» و «رخوت» سعی بi جا آورد.
او ناگزیر است خود بفهمد، چرا قربانی خشونت دانشآموزش شده است؟ چرا سال هاست اسیر تبعیض کارفرمایش است؟ چرا تا این حد از منزلت اجتماعی حرفهاش کاسته شده است؟ چرا دانشآموزانش تا این حد خشمگیناند که خنجر بر گلوی وی میکشند؟ چرا به جای قلب و دیگر اندام های حیاتیاش، گلوی او را هدف قرار دادهاند؟ آیا این حادثه خود یک شاهد نیست؟ آیا نباید پژوهش کند ببیند، این روزها چه چیز از نای حرفة معلمی خارج میشود که این چنین هدفِ خشم و خشونت واقع میشود؟ آیا نباید تأمل کند ببیند، انرژی ویرانگر عواطف جریحهدار شدهاش، مثل خشم فروخورده از تبعیض را درست کانالیزه و هدایت کرده است یا نه؟ و اگر نه، آیا بهتر نیست برای "اعتراض" از این حرفه خروج کند، و با خروج از این حرفة خطرناک و خطیر هم جانش را نجات بدهد، هم از نفرین و عذابی ابدی جان به در ببرد؟ (عذابی شبیه آنچه در یک افسانة چینی بدان اشاره شده است).
به نظرم، اگر مرتکب خطا در کانالیزه و هدایت نیروی ویرانگر عواطف شود، اولین نشانی که از دست میدهد، عنوان «معلم راستین» است، چون بر فرجامها و سرنوشتها اثر میگذارد. معلم راستین، عنوانی است که به شهادت شاهدان، معلم فقید ما بدان دست یافته بود. به همین دلیل او را «قربانی» خطاب میکنم. اگر واقعیت داشته باشد و او حقیقتاً یک معلم راستین بود، پس واقعاً قربانی خطای دیگران (نه خطای خودش)، یعنی اکراه از تفکر دربارة مسائل تربیتی شده است. مسائلی ناشناخته و نامعلوم که شعلهاش از زیر خاکستر فراموشی، هرازگاهی، ناگهان زبانه میکشد، و دامن بیگناه یا بیخبری، خواه معلم یا دانشآموز را در اینجا یا آنجا میگیرد.
هر کجا سر میگردانی شاهدانی را مییابی که شهادت میدهند، شعلة تفکر، تأمل و تحقیق در حرفة معلمی در کشورمان رو به خاموشی است. اما، در اینجا میخواهم به دو مورد در نظرات و پیشنهادهای خیرخواهانة معلمان در همین سایت سخن معلم اشاره کنم. مثلاً در این توصیة خیرخواهانة خوانندة من در مقالة معلم پژوهنده به دو روایت نهادی و علمی که میفرمایند:
«لطفا کمی از سنگینی کلام و بار معنایی نوشتهی خود بکاهید چرا که خوانندگان مطالب شما از طبقات مختلف فرهنگیان میباشند و به طور خاص در مباحث فلسفی غور نمیکنند. در مطالب ارائه شده جهت دهی راه گشا و راهنمایی مشخص و کاربردی جهت تشویق و حرکت در این راستا وجود ندارد ...» (نظرات بینندگان، 23/9/93)
من در این توصیة محترمانه و خیرخواهانه میخوانم که «تفکر» «طبقاتی» فرض شده است. و از قضا، در تأیید فرضیهام مبنی بر «نیابتی شدن تفکر»، فرهنگیان جزو طبقهای تصور شدهاند که به عنوان مثال، در مباحث فلسفی تفکر نمیکنند. اما، طبقاتی وجود دارند که مشخصاً در زمینههای فلسفی یا زمینههای دیگر تفکر میکنند، و کارشان «جهتدهی راهگشا»، «راهنمایی مشخص» و «کاربردی» برای معلمان است.
خوب، میتوان پرسید چرا؟ از چه وقت «تفکر» که داغ پروردگار بر پیشانی همة ماست، و در «موقعیت»های مختلف زندگیمان در این کرة خاکی، به اشکالی خاص چون فلسفی، علمی، هنری، ... یا در اشکال کلیتر به صورت نظری، عملی و فنی، هریک به اقتضای طبیعتشان به ظهور میرسند، طبقاتی شده است؟ و چرا معلمان بهسادگی این وظایف خطیر انسانی را به دیگران واگذار کردهاند؟ تا جایی که میگویند، با ما که اهل عمل و سادهاندیش هستیم، و نه اهل نظر یا ژرفاندیشی، ساده سخن بگو یا اصلاً سخن مگو:
«اولاً خواهشمندم نظریهپردازی نکنید و حرفی بزنید که قابل عمل باشد. ثانیاً معلمی که در نان شبش میماند، نگاهی به این حرف ها ندارد. در آخر مگه نه همین دکترهایی بودند که با مقاله این روز را بر سر معلم و مدرسه در آوردهاند ...» (مدیریت ایکس سازمان آموزش و پرورش و راهبرد سخن معلم، نظرات بینندگان، 22/9/93).
با وجود چنین شواهد مأیوسکنندهای، در اینجا یا جاهای دیگر، هر ناسزایی را به جان میخرم، بار دیگر به خود جرأت میدهم و بهعنوان یک محقق بیخبر از مصائب، زبان، و معانی یا مفاهیم اهالی عمل، به فرضیهپردازی ادامه میدهم و ادعا میکنم: تفکر در آموزش و پرورش نیابتی شده است. کار عدهای «تفکر« در اتاقی عجیبالخلقه به نام «اتاق فکر» در طبقة آخر سازمان آموزش و پرورش شده است؛ کار عدهای نظریهپردازی گسیخته از عمل در دفاتر دنج دانشگاه شده است؛ و کار عدهای دیگر هم عمل در کف کلاس، عملی که میگویند به طبقهای مستضعف تعلق دارد؛ علاوه بر این که با دیگری قهر است -با فلسفه یا نظریه- با خودش هم قهر است، زیرا بیبهره از تفکر خودِ عاملان شده است. اغلب در همین سایت سخن معلم این پیام را دریافت میکنی که اولاً فرهنگیان اقشاری مستضعفاند (خواه فکری یا مادی) که لزوماً همة آنها علاقهای به غور کردن ندارند؛ ثانیاً اگر داشته باشند، صدای غورشان در قار و قور معدة خالیشان گم میشود. حوصلة شنیدن غور غورهای فیلسوفانه و نظریهپردازنة طبقات دیگر را هم ندارند.
من بر خلاف این معلمان خیرخواه اهل عمل، و نه اهل فلسفهورزی یا نظرورزی، فکر میکنم، نه تفکر طبقاتی و قابلواگذاری است، نه صدایش با قار و قور شکم خاموششدنی است. اگر صدای تفکر با قار و قور شکم خاموششدنی بود، ما احتمالاً مثل اجداد غارنشینِ همیشه گرسنة بیبهره از بیمة تأمین یا به اصطلاح «آتیهساز»مان هنوز غارنشین بودیم، و هرگز پیشرفت تمدن را، با کشیدن عرق دانش از تجربه [1]، تجربه نمیکردیم. چیزی که بدان عنوان فاخر «تفکر» دادهاند، اما هرگز به «متفکران» منحصرش نکردهاند.
تفکر واگذارکردنی هم نیست، چون مسائل تربیتی، مثل «خشونت»، که تا این حد عواطف ما را برمیانگیزند و نگرانمان میکنند، ریشه در موقعیتها دارند، و هیچکس بهاندازة معلمان در این موقعیتهای مبهم غوطهور نیستند. میتوان برای پشتیبانی از این حکم، شخصی شایستة اعتماد را برای شهادت احضار کرد که بیش از هرکس دیگر که میشناسم، فرصت غور در تفکر بشری در موقعیتها و مسائل بشری را داشته است:
«گفتن اینکه تفکر با رجوع به موقعیتهایی رخ میدهد که هنوز در حال شدن و ناکاملاند، مثل این است که بگوییم، تفکر وقتی رخ میدهد که چیزها نامعین، مبهم یا نامعلوماند. تنها چیزی که تمام و کامل شده است، کاملاً قطعی است. هر جا که تأمل هست، تعلیق [یا بلاتکلیفی] هست. هدف تفکر کمک به رسیدن به یک نتیجهگیری، و کمک به طرحریزی فرجامی ممکن بر اساس آن چیزی است که در حال حاضر معلوم است. واقعیتهای معین دیگر دربارة تفکر، این ویژگی را همراهی میکنند. چون موقعیتی که تفکر در آن رخ میدهد یک موقعیت مبهم است، تفکر یک فرآیند پژوهش است. تفکر فرآیند نگاه کردن به درون چیزهاست؛ فرایند بررسی کردن است. آموختن همیشه نسبت به پژوهیدن یک کنش ثانوی و ابزاری است. تفکر جست و جو کردن است، تجسس برای چیزی است که در دست نیست. ما اغلب چنان صحبت میکنیم، گویی «تحقیق اصیل» امتیاز ویژة دانشمندان یا دستکم دانشجویان پیشرفته است. اما تفکر سراسر تحقیق است، و تحقیق برای کسی که بدان میپردازد، سراسر فطری و اصیل است، حتی اگر در حال حاضر، همگان در جهان، نسبت بدانچه او هنوز به دنبالاش میگردد، یقین داشته باشند» (دیویی، 1916، ص 154، تأکیدها از من است).
معلمانی که خود را با «تدریس» و «یادگیری»، بیش از «پژوهش» مأنوس مییابند، باید بدانند هیچ راهی به این دو، بدون پژوهش وجود ندارد. و این پژوهش، چیزی جز «تجربة تفکر» خودشان در موقعیتها نیست؛ موقعیتهایی که مسائلشان در آنها ریشه دارد؛ موقعیتهایی که در آنها غوطهورند و باید در آنها دست به تجسس بزنند، و نقاب از چهرة جزئیات پنهاناش بردارند، و دیگران را نیز از آن مطلع کنند. پس، نباید به هیچ وجه این وظیفة خطیر را به دیگرانی واگذارند که در فواصل دور و نزدیک مکانی و زمانی پراکندهاند، بلکه باید آنها (خواه محقق، فیلسوف یا دانشمند یا ...) را برای رشد این تجربه به خدمت بگیرند. از این منظر، میبینیم که معلمان خادم نیستند، بلکه مخدوماند. مستضعف هم نیستند، چون تفکری که همچون مسائل، ریشه در موقعیتها دارد، آنها را صاحب «دانش» میکند. صاحبان دانش بسیار متمول و مقتدرند. این حقیقتی است که متفکرانی مقتدر چون دیویی آن را ضمانت کردهاند، و اگر به خدمت شان بگیرید، کمکتان میکنند آگاهانهتر به دانش، تمول و اقتداری که بیش از هرکس دیگر شایستة آن هستید برسید. هیچکس، نمیتواند صاحبان دانش، از جمله معلمان را نادیده بگیرد، مگر این که از درد بلاهت رنج ببرد.
اما، در پایان، میخواهم برای کاستن از بار معنایی و دافعة کلامم، حکایتی پرکشش را تعریف کنم تا از این طریق، معلمان را در هر قشری که هستند، حتماً به تفکر عمیق در مباحث فلسفی، نظیر آغاز و فرجام حرفهشان که احتمالاً به آغاز و فرجام جهان وابسته است، دعوت کنم. این روزها، به دلیل مشغلههایم بیش از گذشته با داستان و روایت سروکار پیدا کردهام. این افسانة چینی جذاب را در داستان زندگی یک معلم مأیوس خواندم. به نفرین یا عذابی ابدی اشاره میکند که در سؤالات بالا بدان اشاره کردم.
روزی روزگاری،
«پزشکی شیاد زندگی میکرد که از مردم پول دریافت، و برایشان داروهای بیاثر تجویز میکرد. حتی گاه داروهایی تجویز میکرد که سمی بودند و به مرگ بیماران منجر میشدند.
سرانجام، اجل پزشک فرا رسید، و او ناگاه خود را در روز داوری در پیشگاه عالیجناب یان ونگ، پادشاه دوزخ، یافت. یان ونگ بدو گفت: به راستی، یافتن گناهی بیشرمانهتر از گناهان تو بسیار دشوار است. هنگامی که مردم گرفتار درد و رنج بودند، به تو اعتماد کردند، و سیم و زرهایشان را به امید نجات به تو بخشیدند. اما، تو در عوض با زهر و مرگ از ایشان پذیرایی کردی. طبقه هجدهم! (براساس باورهای کهن مذهب تائو، دوزخ هجده طبقه دارد که آخرین طبقه مختص گناهکارترین مردم است). بدین ترتیب، پزشک بیچاره – که البته خیلی هم نباید برایش دل سوزاند – خود را در طبقه هجدهم دوزخ نزد شکنجهگران یافت. در حالی که با ضجه و فریاد برای زندگی اهریمنیاش اظهار پشیمانی میکرد، ناگاه صدایی همچون دقالباب از زیر پایش به گوش رسید. صدایی ضعیف از پایین سیاه چال شنید که میپرسید: تو کیستی؟ چه گناهی مرتکب شدهای که مستحق طبقة اسفل دوزخ شدهای؟ پزشک بیچاره متعجب بود. هرگز دربارة طبقهای پستتر از طبقة هجدهم نشنیده بود. اما، به نظر میرسید، طبقه نوزدهمی هم در کار است! دهانش را به کف زمین نزدیک کرد و آهسته گفت: من یک پزشک دروغین بودم! اما تو بگو چه گناهی مرتکب شدهای که مستحق اسفلالسافلینی شدهای که حتی کسی از آن چیزی نشنیده است؟ پاسخ داد: معلم دروغین » (لیستون، 2002، ص 46-47).
گرچه، ممکن است با وجود این همه جانی بیرحم در دنیا، بیمحابا حکم و عدالت خدای تائویی این حکایت را زیر سؤال ببری. اما، حتی اگر این حکم سنگین، از سوی خدای یکتای بخشندة مهربان صادر میشد، و حکایتاش به ما میرسید، من تعجب نمیکردم. اگر پزشکان دروغین مستحق طبقات اسفل دوزخاند، منطقاً و اخلاقاً، معلمانشان مستحق یک طبقه پایینترند، اگر تقصیرشان در سقوط این ارواح انسانی به دوزخ، برای داور عادل مقتدر محرز شده باشد.
این حکایت اساطیری وقتی رعبانگیزتر میشود که به پیرامونت مینگری، و خودت را در محاصرة ارواحی سقوط کرده مییابی؛ نهفقط در محاصرة پزشکان دروغین، بلکه در محاصرة محققان دروغین، استادان دروغین، دانشجویان دروغین، کارمندان دروغین، قضات و سیاستمداران دروغین.
به دورتر که مینگری، همسایگانت را در محاصرة مؤمنان دروغینی مییابی که از کشتن زنان و کودکان بیگناه، و سر بریدن اسیران شرم نمیکنند. وقتی به دوردستها مینگری، جهان را مملو از خشم و خشونت و جنایت مییابی. و اینها هیچ یک افسانه نیست، بلکه تراژدی تربیت است. تربیتی که از تفکر دور افتاده است.
پینوشت
“civilization begins with distillation” (William Faulkner)
منابع
Dewey, J. (2001). ‘Chapter Eleven: Experience and Thinking’. In John Dewey, Democracy and Education. Pennsylvania: The Pennsylvania State University. (Original Work Published 1916).
Liston, D. P. (2002). ‘Despair and Love in Teaching’. In Sam. M. Intrator (Ed.), Parker J. Palmer (Foreword by), Stories of The Courage to Teach: Honoring The Teacher’s Heart. San Francisco: Jossey-Bass.
آخرین اخبار و تحلیل ها در حوزه آموزش و پرورش ایران و جهان در سایت سخن معلم
با گروه سخن معلم باشید .
نظرات بینندگان
نیازی نیست تا چشمان کم سوی معلمی چون من که توان درمان آن که نه ، حتی توان تهیه مسکنی چون عینک نیز ندارد را به تماشای دور دست ها و جنایتکارانشان -ما بسیار پاکیم و هنر ها همه نزد ماست- بیازارید. چون ذوق حکایت یافته اید -که شیوه ای نیکو در ارائه است و عطار و مولوی و سعدی اساتید ما - حکایتی راستین بشنوید :
معلم نامی سالها پیش -20 سال پیش- رتبه یک رقمی کنکور سراسری در رشته ریاضی و فارغ التحصیل رشته کامپیوتر دانشگاه ملی شدم . دست رد به سینه وزارت نفت و بسیاری شرکت های خصوصی زده و خود صاحب شرکتی و مغازه هایی تا اینکه بنا به دعوت عزیزی و حکم وظیفه بعلت نبود نیروی فنی در رشته کامپیوتر یکی دو روزی از هفته را به تدریس به تشنگان دانش معتاد و اثر همنشینی با جوانان و پاکی این شغل نام معلمی آلوده این مرام گشتم .
در ابتدا شعار و ایده من توانا بود هر که دانا بود بود و می اندیشیدم و میآموختم که جوانان دانا ، توانا نیز خواهند شد . با گذشت زمان روزگار برای اولین بار نشانم داد که دو ضرب در دو همیشه چهار نمی شود که اینجا ایران است و ... . توان دروغ گفتن نداشتم ناگزیر کلاس ها فرو هشتم ! دوباره سودای فعالیت در بازار آلوده به ربا و دروغ و ... - شکر که در این زمینه ها استعدادی نداشتم - تاسیس آموزشگاهی و ارائه فنون جدید دلخوشی من و فعالیت های دانش بنیان مرا به این نتیجه رساند که یافته ام ؛ بار دیگر با رویکرد بچه ها تلاش کنید موفق می شود به کلاس بازگشتم اما برای بار دوم دیدم که نتیجه ضرب کذایی دو در دو با این سیستم هم همیشه چهار نیست ! و میدانید که کلاس ها به جهت گمراه نکردن عزیزان دوباره از سوی من رها شد .
خسته شدید ، سعی بعدی -که البته معتاد به مطالعه حد اقل 50 کتاب در سال هستم - نشانم داد که اشتباه خوانده بودم : توانا بود هر که ، دانا بود . برگشتم و گفتم توانایی کسب دانش بر دانش آموختن ارجح است و مهارت ها را باید بالا برد که دیری نگذشت که دیدم همچنان ضرب کذایی همیشه درست چهار نمی شود ! عجب بار دیگر هجرتی و تغییری که نکند گمراه کنم ، امروز بازگشته ام و سعی در از بین بردن خرافاتی که خود نیز بسیار به آن آلوده ام می کنم اما حیف که دیگر دانش آموزی نمانده است ...
بدا که این معلمی عجیب می سوزاند همه همت آدمی را بر کسب دنیا و به قانع بودن متهم می شوی و تنبلت نیز گویند ، قدر استاد نکو دانستن حیف استاد به من یاد نداد !
به یاد استاد بزرگوار پروفسور هشترودی که فرمود : آدمی باید از جهنمی که در این دنیا به دست خویش ساخته است خود را نجات دهد ، آن دنیا خود تکلیفش را با ما معلوم خواهد کرد
نقطه نظرات ارزشمند شما را خواندم تأمل برانگیز بود من نیز چون شما می اندیشیم و کلامم را لابه لای الفاف پرزرق و برق می پوشاندم آن روزگار برای دلم می سرودم از درد پنهان خود می گفتم و باکم نبود گفته های مرا کسی درمی یابم تا اینکه حوادث ناگوار اطرافم در محیط مدرسه دانش آموزان مرا به خود واداشت تا از تاول های نشسته بر دلشان بنویسم واین نقل قول از امام... راخواندم با مردم به اندازه عقل شان سخن بگویید. اگر بخواهیم سخنان مان راهبردی باشد ناچاریم سطح سواد مخاطبان را بسنجیم و پله پله آنان را بالا بکشیم به خود اجازه نمی دهم به همکاران فرهنگی ام بگویم بی سواد یا فاقد قدرت تفکر چون شاهد روح فرسوده ی آنان در منجلاب تبعیض هستم اگر فراغتی باشد من نیز و آنان می توانیم ذهن و روح مان را با شراب تفکر به شور ومستی بنشانیم اما چه کنیم آ ن همکار فقیدی که به قول شما قربانی شد فدای صاحبان قدرتی شد که فکر امثال ما را به زنجیر کشیده اند
ما چه کنیم آ ن همکار فقیدی که به قول شما قربانی شد فدای صاحبان قدرتی شد که فکر امثال ما را به زنجیر کشیده اند والا من این روزها معیشت فرهنگیان نجیب وشأن خرد شده ی آنان را نباید بسرایم باید در شعرهایم اندیشه های بلند انسانی تولد یابد چه کنیم که مرثیه خوان روزهای تاریکیم