سال تحصیلی از نیمهی دوم شهریورماه شروع شده بود. برای من که دوزبانه بودم و پیشدبستانی هم نرفته بودم، فرصت خوبی بود تا بر گسترهی واژگان فارسیام بیفزایم. آموزگار انگشت سبابهی دست چپش را زیر یکی از نگارههای لوحهای که روی تختهسیاه کلاس آویزان کرده بود، گذاشت و با انگشت نشانهی دست دیگرش به من اشاره کرد تا نام آن وسیله را بگویم. بااعتماد به نفس از جایم برخاستم و با ذوقی که از یک کلاس اولی انتظار میرود، بلند و محکم گفتم:”بَخْرَ.“ بچّهها زدند زیر خنده. آموزگارم، که مردی شریف و مهربان بود، خندهی بچّهها را برید و رو به من گفت:”به این میگن بیل. تکرار کن. بیل.“ یواش گفتم:”بیل.“
از همان روزهای آغازین، دلهرهای در دلم لانه کرد که آن را تا واپسین روز آن سال تحصیلی همراه داشتم. هر روز از مدرسه به خانه و از خانه به مدرسه آن را به دوش میکشیدم.
روز پانزدهم شهریورماه پدر و مادرها برای اولین بار ما را به آموزگارمان سپردند و رفتند. حسن و جواد، دوقلوهای کلاسمان، گریه کردند. به آنها خندیدیم. با آن هیکلهای نسبتاً درشتشان بچّهننه بودند. بیشتر بچّههای کلاس، پیشدبستانی را با هم گذرانده بودند. داستان محمّدعلی را که وسط کلاس بالا آورده بود یا هادی که شلوارش را خیس کرده بود، تعریف میکردند و به آنها میخندیدند. من نمیخواستم بچّهننه باشم. پیش بچّهها و توی مدرسه با هیچکس از دلآشوبهام سخن نگفتم. شبها موقع خواب، وقتی چراغها خاموش میشد و چشم چشم را نمیدید، میزدم زیر گریه. میان هقهق گریههایم به مادرم میگفتم:”نَنَ، تاخُّدای دَ معلّموآن باوآزا آن بالِشتَ از پیشْتِس اوگیرِ.“ قسم جلاله هم افاقه نکرد.
آموزگارمان تا پایان آن سال تحصیلی که هیچ، دوسال بعد نیز که خدمت سیسالهاش به پایان رسید، آن بالش بدقواره را با خود داشت. مرد شریف و مهربانی که صورت پر از آبلهاش و قوزِ مخروطیشکلش، مرا میترساند. آنقدر که شبها توی بستر هزار غلت میزدم تا خوابم ببرد. ردّپای تصوّرم از او را در بدترین کابوسهای کودکیام هم میشد دید. هر شب پیرزن گوژپشتی را به خواب میدیدم که از مقابل امامزاده سلطان محمّد شریف تا نزدیک خانهمان دنبالم میکرد. من نفسزنان از او میگریختم. میخواستم فریاد بزنم؛ امّا نای فریادزدن نداشتم. فریادرسی هم. نزدیکم میشد. عصای چوبیاش را بالا میبرد. از خواب میپریدم. آن روزها اصالت با معلم بود. حرف بچهها را نمیخواندند.
اوّلین بار با کمک او مداد در دست گرفتم. توانستم بخوانم و بنویسم. تا عمر دارم مهربانی و شرافتش را از یاد نخواهم برد. با این همه میشد سِمت دیگری را به او بسپارند.
اهمیتی ندارد که من امروز دربارهی ایشان چه میاندیشم. احساس آن دانشآموز ششساله است که اصالت دارد. آموزش و پرورش بنگاه کاریابی نیست. در اینجا همهچیز و همهکس باید در خدمت بچّهها و برای پرورش آنها باشد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان