علائق چندگانه گاه باعث ميشوند، نويسنده براي رساندن بهتر مقصود خود از اصطلاحات فني يك حوزه به عنوان استعاره یا تمثيل در حوزة ديگر استفاده كند. البته اين يك كار ذوقي رايج در بين نويسندگان است، اما برخي پا فراتر ميگذارند و اين كار را نه ذوقي، بلكه كاملاً علمي با نظريهها ميكنند. نمونة مشهورش نظرية «انتخاب طبيعي» داروين است كه از زيستشناسي به تقريباً «همه جا»، از جمله علوم اجتماعي و اقتصادي راه يافته است. البته فكر ميكنم، چه به عنوان «تمثيل» و چه به عنوان «تعميم» در اين كار جداً بايد احتياط كرد، به ويژه در تربيت.
چندي پيش، پاي درسهاي دشوار يكي از استادان برجستة تربيت درمانده نشسته بودم. او از تمثيلي در آغاز بحثاش استفاده كرده بود كه بسيار به درك بحث دشوار او كمك ميكرد. وی ميگفت، «هرگاه پاسخ سازگارانه به ضروريات محيط زيست از برآوردن درخواستهاي سازشناپذير انتخاب طبيعي ناكام بماند، ما از گونههاي در معرض خطر سخن ميگوييم».
در مورد موجودات زيستشناختي اين قانون جبار انتخاب طبيعي است كه تعيين ميكند، كدام بايد بماند و كدام بايد برود. با اين وجود، هرگز نبايد نقش تعيينكنندة انسان را ناديده گرفت زيرا هماکنون بزرگترين خطري كه موجودات زنده را تهديد ميكند، ناشي از مداخلات و تهاجم انسان به زيستگاه موجودات زنده، يعني طبيعت است.
او بسيار جدي درس ميداد، و من مثل هميشه جداً حواسم پرت شد.
اعتراف ميكنم، يكي از چيزهايي كه از دبستان تا دانشگاه هنوز موفق به مهارش نشدم، حواس و خيال است. احتمالاً يكي از دلايل دير رسيدنم به «مدرسه» همين است. چون مثل پينوكيو از خانه به سوی مدرسه رهسپار شدم، اما به خاطر حواسپرتي به جاي مدرسه از تماشاخانة آتشخوار، جنگل، خانة پري، آن شهربازي كذايي و شكم ماهي سر در آوردم. بگذريم، باز حواسم پرت شد!
داشتم ميگفتم، اشارات تمثيلگونة اين استاد سخت گير فلسفة تربيت دربارة مداخلات انسان در طبيعت حواسم را پرت كرد ...
به ياد پانداي خجالتي سرزمينهاي شرقي افتادم كه بر لاشة درختی تنومند تكيه زده و معصومانه به زيستگاه ويرانشدهاش مینگرد، به زيستگاهي كه زماني نه چندان دور پوشيده از بامبوزارهاي انبوه احاطه شده در میان كوهستانهاي سرسبز بود.
به ياد خرس قطبي قدرتمند سرزمينهاي شمالي افتادم كه بر روي جزيرهای يخي به وسعت سيارة شازده كوچولو سرگردان در اقيانوس ايستاده و بهتزده به زيستگاه ويرانشدهاش مینگرد، به زيستگاهي كه تا ديروز كران تا كران سفيد بود، امروز بيكران آبي است و لابد فردا، يك مرداب خاكستري!
به ياد روباه قرمز زيرك سرزمينهاي غربي افتادم كه زير تك درخت كهنسال پارك جنگلي حاشية شهری شلوغ پناه گرفته و نگران به زيستگاه ويرانشدهاش مینگرد، زيستگاهي كه زماني پوشيده از تپهها و مرغزارهاي سرسبز و محل ورجه وورجة خرگوشهاي بازيگوش مورد علاقهاش بود.
به ياد وال كوهاندار باشكوه سرزمينهاي جنوبي افتادم كه يكه و تنها از زيستگاهاش مهاجرت ميكند، در حالي كه با اصواتي اسرارآميز همنوعانش در فرسنگها دورتر را صدا ميكند، اما پاسخي دريافت نميكند، از زيستگاهي كه زماني نه چندان دور، محل ملاقات والهاي كوهاندار باشكوه با يكديگر و مناظر شگفتانگيز آبفشاني دستهجمعي آنها در پهنة اقيانوس بود وقتي به طور اتفاقي همگي با هم تنفس ميكردند.
وقتي با تغيير لحن صداي استاد به خود آمدم، داشت ميگفت: «اعمال هم اكولوژي مشابه خودشان را دارند، آنها نيز در معرض تغييرات شديد در محيطهاي زندگي انسان قرار دارند كه دوام زيستي آنها را تهديد ميكنند». آيا او قصد داشت بگوید، «اعمال» همچون «موجودات زيستشناختي» در معرض خطر انقراض قرار دارند؟ و بار ديگر حواسم پرت شد ...
به ياد معلم افسانهاي جبرم افتادم كه زنگ اول آراسته سر كلاس حاضر ميشد، و بعد از يك ساعت و نيم نمايش خيرهكنندة دانش، مهارت، خلاقيت و به رخ كشيدن فضايل اخلاقياش در حالي كه گردهاي سفيد گچ مژههاي سياهش را سفيد كرده بودند، همانند يك مجسمة گچي اسطورههاي باستاني كلاس را ترك ميكرد، و آنچه پشت سر خود باقي ميگذاشت، قلبهاي هيجانزده از يادگيري و «فهميدن» بود. معلم جبر بود، اما در فضاي كلاسش اختيار و آزادي براي ابراز بلاهتهاي شايع دانشآموزي موج ميزد.
الحق، شاگردانش براي ابراز بلاهت در برابر اين همه ذكاوت كم نميگذاشتند، و او صبورانه گاه با چاشني اخم و گاه طنز پاسخ ميداد. الان كه از اينجا به عملش مینگرم، «ميبينم» كه او هيچ كار ديگري كه بتوان عمل تربيتي خواند انجام نميداد، بلكه فقط و فقط جبر و مثلثات تدريس ميكرد. عمل تربيتي او تدريسش بود.
اين بار كه حواسم را جمع كردم، كنجكاو شدم بدانم وضعيت زيستي و اكولوژيكي اين «گونه» اعمال تربيتي چگونه است. راستي، با وجود اين همه تغييرات شديد زيست محيطي و مداخلات انسانهاي مهاجم (البته دور از جان شما!) مثل سياستگذار، فيلسوف، برنامهريز، تكنولوژيست، مدير و مسئول كه هر كدامشان با تبر قاطع و برَان يك نگرش خاص، ديدگاه یا نظرية خاص، دستهجمعي به زيستگاه اعمال تربيتي هجوم بردهاند، آيا وضعيت زيستي «عمل تربيتي» مساعد است؟ آيا در معرض خطر انقراض قرار ندارد؟ يا نه، اصلاً منقرض شده است؟ احتمال اكولوژيكي قويتر اين است كه نه منقرض شده است، و نه در خطر انقراض قرار دارد، بلكه به حكم نافذ قانون «سازش»، انواع كاملاً مقاوم و سازگار با محيط به ظهور رسيدهاند.
اگر بخواهم به نمونهاي از اين «گونه» اعمال سازشيافته با محيط اشاره كنم، به پديدهاي به نام «تدريس دو كيفيتي» اشاره ميكنم. البته، من به اين نام خواندمش، وقتي چند سال پيش متوجه شدم، معلمهاي دخترم، تدريس «دولتي» كلاس صبحشان با تدريس «غيرانتفاعي» كلاسهاي بعدازظهرشان در «همان مدرسه» و «همان دروس» تفاوتهاي معنادار دارد، به نحوي كه دخترم درسهاي صبح را نميفهميد، و همان درسها را در بعدازظهر به خوبي ميفهميد. بام مدرسة ما دو هوا داشت!
اگر از استاد عملشناس ما بپرسيد، ميگويد، اين گونه اعمال تربيتي سازشيافته گرچه در سازگاري با فشارهاي قدرتمند از سوي محيط مثل فشار براي آمادهسازي دانشآموزان براي كنكور و ورود به دانشگاه كامياباند، اما همچنان ميتوانند در برآوردن مقصود حقيقي خود مثل اخلاقي بار آوردن آنها ناكام باشند. چگونه؟ خوب تاحدودي روشن است، مثلاً با همين نمايش سادة تدريس دو كيفيتي صبح و بعدازظهر در پيش چشمان مشاهدهگرشان. بدين معنا، اعمال نيز ميتوانند در معرض خطر انقراض باشند، اگر در برابر فشارهاي محيط تاب نياورند و از مقصود حقيقي خود باز بمانند. آنگاه آيا اين گونه اشكال سازشيافتة اعمال تربيتي را ميتوان همچنان عمل تربيتي دانست؟ من ميگويم، نه! نميدانم چيستاند، فقط يك چيز ديگرند.
با اين كه اعمال تربيتي موجودات زيستشناختي نيستند، و قوانين حاكم بر آنها نيز قوانين جبار طبيعي نيستند، اما، كاملاً محتمل است كه آنها نيز به دليل تهاجم گسترده به زيستگاهشان و فقدان سازوكارهاي حياتي مقاومت در برابر فشارهاي محيطي، در خطر انقراض قرار بگيرند، وقتي كه مهاجمان با مداخلات خود در محيط، خيرهاي بيروني عمل را آگاهانه يا ناآگاهانه برجسته، ضروري و جايگزين خيرهاي دروني ميكنند. مثل وقتي كه از نظر آنها، تدريس ديگر چيزي نيست، جز وسيلهاي براي رساندن دانشآموزان (از ابتدايي تا دبيرستان) به المپياد و دانشگاه و جاهاي ديگر؛ يا وقتي كه مشوقها براي يك تدريس برجسته و خوب، فقط عملكردهايي را تقويت ميكنند كه معطوف به اهداف بيروني، و نه دروني عمل تدريساند؛ يا وقتي كه فضايل اخلاقي تدريس به دليل نمايشناپذير بودنشان در صحنة همايشهاي ساليانة الگوهاي برتر تدريس و اقدام پژوهي، و تيكناپذير بودنشان در چكليستهاي داوران ديگر مورد اعتنا نباشند، بلكه فقط مهارتهاي فني نمايشپذير و تيكپذير مورد تشويق قرار بگيرند؛ يا وقتي كه كيفيت تدريس را فقط ميزان رشد تحصيلي و علمي دانشآموزان، قبوليشان در مسابقات كشوري، المپيادها و دانشگاههاي معتبر تعيين كند، نه رشد منش انسانيشان كه احتمالاً اندازهگيري آن بسيار دشوارتر، شايد ناممكن، يا شايد كاملاً متفاوت است. يا وقتي كه ...
واي خداي من، انگار باز حواسم پرت شد! بايد سر كار خود بازگردم. اما پيش از ترك اين گشت و گذار پينوكيويي، لازم است نخست نتیجهگیری کنم: اکولوژی عمل تربیتی ما را از اشکال نوظهور تدریس آگاه میکند که با نظر به معیارهای عالی عمل تربیتی دیگر به دشواری میتوان آن را به مثابه عمل تربیتی بازشناخت؛ و این یک زنگ خطر است. زیرا انقراض تدریس به مثابه عمل تربیتی، شکست یا دستکم انحراف تربیت در رسیدن به اهداف عالی خودش است.
در پایان نیز حق استاد را باید ادا كنم تا سهمش در اين تأملات يا بهتر است بگويم پرت كردن حواس من حين كار مشخص شود. پس، كلماتش را در اینجا ميگذارم و ميروم:
«هرگاه پاسخ سازگارانه به ضروريات محيط زيست از برآوردن درخواستهاي سازشناپذير انتخاب طبيعي ناكام بماند، ما از گونههاي در معرض خطر سخن ميگوييم. البته، اعمال موجودات زيستشناختي نيستند و نه ميتوان به دليل نگراني از خطر انقراض آنها آرزو كرد كه در شاهراه تكامل جايي بيابند. اما، اينك دهههاست كه بزرگترين خطري كه انواع موجودات زنده را تهديد ميكند، از تغييرات محيط زيست به وقوع پيوسته است كه ناشي از مداخله و تهاجم انسان است.
اعمال هم اكولوژي مشابه خودشان را دارند: آنها نيز در معرض تغييرات شديد در محيطهاي زندگي انسان قرار دارند كه دوام زيستي آنها را تهديد ميكنند. اما، «دوامپذيري» در اين جا امري صرفاً مربوط به بقا نيست؛ شايد بهتر است شخص به جاي «دوامپذيري» از «تماميّت» سخن بگويد، كه خود مقدمة يك عطف اخلاقي ضروري است و نگاه شخص را به تمثيلهاي ديگر متوجه ميكند. به عنوان مثال، وقتي تماميّت ارضي يك كشور از سوي نيروهاي استعماري به مخاطره ميافتد، يا وقتي كه تماميّت هنري يك شخص توسط فشارهاي سوداگرانه لطمه ميبيند. هرچند پاي هر تمثيلي ميلنگد، اما، من عمل را به عنوان انگارة چيزي ميدانم كه ميتواند در برآوردن مقصود حقيقي خود كامياب يا ناكام باشد، در عين حال كه در سازگاري با فشارهاي قدرتمند از سوي محيط كامياب است، ميتواند در برآوردن مقصود حقيقي خود ناكام باشد» (دان، 2005، ص 367).
منبع
Joseph Dunne (2005). An Intricate Fabric: understanding the rationality of practice, Pedagogy, Culture and Society, 13, 3: 367-389.
*. پژوهشگر مطالعات تربیت معلم و عضو انجمن فلسفه تعلیم و تربیت ایران
نظرات بینندگان