26 اسفند
هر چه به پایان سال تحصیلی نزدیک تر می شوم شور و شعف و امید و دل خوشی ام بیشتر می گردد. تنها من این طور نیستم شاگردان از من خوشحال ترند.
اینان مثل چلچله هایی که از فرا رسیدن بهار و گل به جنبش و آواز در می آیند از این که می بینند سال تحصیلی نزدیک به اتمام است در فضای دبیرستان خارج از محیط کلاس و معلم با خنده های دلنواز و روح پرور خود می دوند و بازی می کنند آن قدر که نزدیک شدن تعطیلات و فرار از مدرسه برایشان لذت آور است ، هرگز بهار و زیبایی های آن دارای این لذت و فرح نیست اما به محض این که زنگ به صدا درمی آید و به کلاس ها وارد می شوند قیافه هایشان تغییر می کند ، دنیا برایشان عوض می شود و ابروهای باز و چشمان پرنورشان تغییر شکل می دهد.
نزدیک به شش ماه از سال تحصیلی گذشته است. در این مدت هیچ گونه تغییری که نمودار کار دبیرستان باشد در اینان دیده نمی شود، اما در برنامه طبق آیین نامه جلو هستند. یک دوره تاریخ ادبیات ایران را تا قبل از حمله مغول حفظ کرده اند. چند رابطه مثلثاتی و چند قضیه هندسه را یاد گرفته اند. ریشه های معادلات را نسبتا خوب پیدا می کنند و از جغرافیا و تاریخ ایران اطلاعات سطحی به درد نخوری فرا گرفته اند. ملاک این دانستنی ها و معلومات نمره است نه واقع معلومات، اما در آنچه که تغییر حاصل نشده است طرز تفکر و اندیشه است. از ابتدا شاید با هدف خاصی به دبیرستان آمده اند، لیکن مسلما امروز هدفی ندارند. چهره و قیافه هایشان از آنچه که در آغاز مهرماه بود بدتر شده، اغلب لاغر و زردرنگ، با چشم های گودرفته و صورت هایی که استخوان هایش درآمده است دیده می شوند. اگر با آلات و وسایلی در بدو ورود به دبیرستان یعنی 6 ماه پیش نشاط و علاقه و امید و اشتیاقشان را اندازه گرفته بودند با آنچه که اکنون هست تفاوتی فاحش دیده می شد برنامه با روش و رفتاری که تدریس می گردد اعصاب و آینده اینان را خرد و مضمحل کرده است. اینها چیزهایی است که می بینیم و احساس می کنیم لیکن خودم هم نمی توانم به خلاف آنچه که سایر دبیران می کنند عمل نمایم.
هنوز تک تک به کلاس وارد می شوند و در حالی که دنباله ی گفت و گوهای شیرین صحن دبیرستان را ادامه می دهند در جای خود می نشینند. با یک مداد روی تخته تریبون می کوبم و می گویم:
آیا هنوز مذاکرات شما تمام نشده است؟ مگر اینجا کلاس نیست؟ این چه صحبت هایی است که بین شما تمام نشدنی است بگویید من هم بدانم و به دنبال این جملات دو نفر که در آخر کلاس نشسته بودند به هم نگاه کردند و خندیدند... چرا می خندید!
خوش به حالتان که این قدر بی اراده و بی اختیار نیشتان را باز می کنید . آنها سرخ شدند و چیزی نگفتند ولی یک نفر از ردیف جلو گفت:" آخر آقا عید نزدیک است و بهار می آید همه خوشحال هستند."
خفه شو تنبل! چه عیدی؟ کلاس محیط علم و تربیت است جای این حرف ها نیست. برای شما تنبل ها، بیکاره ها، طفیلی ها عید مفهومی ندارد. عید شما وقتی است که معدل تان درخشان باشد و آن قدر در این زمینه صحبت کردم که عید و بهار را با همه زیبایی و دل فریبی از نظرشان انداختم و بار دیگر قیافه های باز و متبسم شان را در اندوه و تاثر فرو بردم با این که می دانستم آنچه که می گویم فرمول است ؛ فرمول معلمی! معذالک خودم هم تحت تاثیر سخنان زهرآگینم قرار گرفته ، عید و بهار به نظرم بی لطف و سرد جلوه کرد.
از چند نفر درس گذشته را پرسیدم. هیچ کدام با درستی و رغبت جواب نداد ناچار باز مثل همیشه یک مشت کلمه تحویلشان دادم و به سرعت از کلاس خارج شدم...
15 فروردین
تعطیلات نوروز خیلی زود سپری شد.
در خلال تعطیلات برای دیدن اشخاص که می رفتم اغلب از محصلینم را می دیدم ، بعضی هایشان سعی می کردند خاطرات تلخ کلاس را فراموش کرده با تبسم و لبخند و صمیمیت و مهربانی به من تبریک بگویند اما عده ای دیگر همچنان مانند کودکان معصومی که آنها را از غول و دیو ترسانده باشند به محض دیدن من خود را جمع و جور کرده نفس در سینه هاشان حبس می شد.
گروه اول آنها که می خواستند برای خود شخصیتی قائل شده با تبسم و لبخند و مهربانی برخورد نمایند در من اثر بیشتری باقی می گذاشتند. دلم می خواست عینک خودبینی و غرور را از چشم هایم برداشته با آنان در یک محیط صفا و بی آلایش به گفت و گو و شوخی پردازم، دلم می خواست از نزدیک به مشکلات زندگی آنها آشنا شوم، می خواستم بدانم کلاس من به نظرشان چطور است؟
مایل بودم بدانم کلام و افکار خارج از کلاس آنها در محور چه مطالبی دور می زند ، همه اینها را می خواستم بدانم اما جرئت این کار را نداشتم . می ترسیدم به مقام شامخ و بلند "معلمی" لطمه خورده و مرا در خور این مقام ندانند. همین ترس و توهم بیهوده و بی ارزش است که رابطه معلم و شاگرد را در شرایطی بسیار نامطبوع و بدعاقبت باقی گذارده است. شاگرد از معلم فرار می کند و معلم هرگز نمی خواهد روی شاگردی را ببیند...
اینان، این جوانان که در روزهای طرب انگیز و امید پرور عید به این خانه و آن خانه رفت و آمد می کردند و مثل سایر افراد اجتماع به وظایف ملی و اجتماعی خویش عمل می نمودند به نظر من بسیار با ارزش جلوه کردند. لباس بیشترشان نظیف و مرتب بود، کراوات داشتند ، کفش هایشان واکس زده و نظیف و موهای سرشان شانه زده و مرتب بود. خیلی آراسته و متین ظاهر می شدند مثل آدم های بزرگ و مسن نشست و برخاست می کردند، صحبت می کردند، از سیاست و اجتماع و از خانواده و سنت ها سخن می گفتند.
بالاخره معلوم شد که اینها به خلاف آنچه که ما فکر می کنیم " انسان هستند! " انسان های پر ارزش واقعی، انسان های فعال و پرکار! " حیوان نیستند! "
روز چهارم فروردین به سینما رفتم. همه لژها را جمعیت اشغال کرده بود. راهنمای سالن با چراغ دستی خود سعی می کرد برایم جای مناسبی پیدا نماید. در این حال ناگهان چند نفر از لژی را که اشغال کرده بودند بلند شدند، سعی می کردند هر چه زودتر صندلی خود را به من واگذار کنند. اینان دانش آموزان سال پنجم دبیرستان بودند همه شان از جای خود بلند شدند و من برای این که بیشتر مزاحم دیگران نشده باشم جایی را انتخاب کرده و نشستم و به تماشای فیلم پرداختم لیکن از شما چه پنهان همه حواس و اندیشه ام در پیرامون این ادب و مهربانی بود . روح گستاخ و شجاع این جوانان در مقابل مقام و ارزش یک دبیر فوق العاده ناتوان و ضعیف شده بود. میان رفتاری که در خارج از مدرسه نسبت به معلم خود دارند با حرکات شیطنت باری که در کلاس از آنان سر می زند تفاوت فاحش مشهود می شد.
چرا نمی خواهم این مقام و ارزش را بالاتر برده و این رابطه و وداد را مستحکم تر کنیم؟
با همه این احوال خیلی ناراحت نشسته بودم، شاید اگر شاگردانم نبودند راحت تر و فارغ تر بودم. ایم یک نوع قید بی معنی و بی حاصل است که معلوم نیست از کجا ناشی شده؟
ناگهان چراغ های سالن روشن شد. بی اراده سرم را به عقب برگرداندم و با یک لبخند زورکی که تصنع و سردی آن را احساس می کردم و بار دیگر از آنها تشکر کردم . در مقابل تشکرم یکی از آنها که مثل این که اجتماعی تر بود گفت:
برای ما افتخاری است که با شما در یک لژ باشیم!
گفتم: شما خیلی سینما می آیید؟
کمی مکث کردند و پس از نگاه هایی کوتاه همان اولی گفت:
فیلم هایی را که خوب باشد می آییم.
چه نوع فیلم هایی را دوست دارید و خوب می دانید؟
اینجا جوابی نداشتند که بگویند، هرگز برای آنها درباره فیلم و ارزش هنری آن صحبت نکرده بودند.
پیدا کردن لگاریتم اعداد و حفظ نام حیوانات و فسیل های دوران اول زمین شناسی و ضبط نام گیاهانی که هرگز در روی زمین وجود ندارند مجال بحث و سخن درباره آنچه که در زندگانی روزانه مبتلا به آنان است نگذارده بود ، حق داشتند که از اظهار نظر خودداری نمایند آنچه که برای آنها جالب بود و من آثار آن را در تاریکی نیمه روشن سالن می دیدم تعجبی بود که از صحبت من با آنها ایجاد شده بود ،حقیقتا تعجب آور بود فکر می کردند آیا واقعا ممکن است " دبیری " خود را از آسمان اعلایی که بر آن نشسته این قدر پایین بیاورد که با شاگردانش مطالب غیر رسمی را مذاکره نماید؟! مجددا چراغ ها خاموش شد و نمایش فیلم ادامه پیدا کرد.
سوژه فیلم عبارت از زندگانی زن زیبایی بود که به خاطر حفظ مصالح خانوادگی و آبروی پدر در اختیار مردی پیر و ثروتمند در آمده بود و به حکم غرایز حاد شهوانی و جوانی این زن زیبا پنهان از شوهر پیر با منشی جوان مرد عشق می باخت، صحنه های عشق بازی و بوس و کنار و گردش در مناظر زیبا همراه با موزیک تحریک کننده متن فیلم غوغایی به پا می کرد و همه هوش و حواس ها را جلب کرده بود.
اینها است که امروز خواه و ناخواه در محیط ما سر راه جوانان گذارده شده و مربیان به جای بیداری و آگاهی جوانان آنها را نادیده گرفته و هرگز در این صدد نیستند که سخنی هم از این قبیل مسائل با آنان در میان بگذارند. نمی دانم کجای صحنه فیلم مرا به یاد زبان عربی دبیرستان انداخته بود.
معلم زبان عربی از شاگردی شکایت کرده بود که در سر کلاس " پرسیده است .... عشق یعنی چه ؟"
معلم زبان عربی این شاگرد را از کلاس درس بیرون رانده بود و گفته بود " مزخرف! این چیزها را از بابا و مامانت بپرس!"...
در کجای این پرسش اشکال هست و شاگرد چه گناهی کرده است که باید با این ترتیب با وی رفتار گردد؟
فرض کنیم که پرسش را نه به خاطر درک و مفهوم علمی آن پرسیده باشد و بیشتر انگیزه و محرک "او" شیطنت بوده است. معذالک گناهی نکرده و نباید دبیر زبان عربی از طرح این سوال چنان ناراحت شود که با آن وضع نقطه ضعفی به شاگرد داده باشد.
چه مانعی دارد در محیطی که متاسفانه محصلین با مطبوعات و کتاب هایی نظیر آنچه که در دسترسشان هست سر و کار دارند به حقیقت امور آشنا شوند، مطبوعاتی که مملو از عکس های شهوت انگیز بوده! داستان هایی از جلافت و زشت کاری و هرزه درایی متن آنها را پر کرده است! یا فیلم هایی نظیر فیلمی که در سینما می بیند که به جای نکات آموزنده اخلاقی و تربیتی، فساد و تباهی می آموزد. لااقل متوجه حقایق شده و با آشنا شدن به این مسائل بتوانند از مجرای غلط حذر نموده به صراط مستقیم هدایت گردند.
وقتی که روی پرده سینما ، عاشق و معشوق اندام خود را به هم چسبانده و لب ها را روی لب های هم فشار می دادند یک نوع احساس تنفر فوق العاده و پشیمانی از این که با شاگردانم در یک جا به این منظره نگاه می کنم در من ایجاد گشت می دانستم که آنها هم فوق العاده ناراحتند و احساس شرم می کنند و خوب می فهمیدم که یکی از آنها در این هنگام سرش را پشت تنه دیگری پنهان کرد و آن یکی دیگر رفیق پهلودستش را با مشت سخت می کوبید.
چرا نباید اکنون که ما در این منجلاب و آتش قرار گرفته ایم حداقل راه دوام و سازش با این فساد را تشخیص دهیم؟
چرا نباید با جوانان در این باره گفت و گو کنیم و با صحبت و بحث در پیرامون درست و نادرست بودن موضوعات این گونه امور را از چهارچوب "فوق العاده" بودن آنها خارج سازیم؟...
چند روز بعد کارت های تبریکی را که برایم فرستاده اند از نظر می گذرانم و آن هایی را که شاگردانم برایم ارسال داشته اند به یک سو می نهم. به آن چه که هرگز نمی اندیشم این بود که دانش آموزان این قدر شعور اجتماعی و نزاکت ادبی داشته باشند که برای یک معلم، معلمی که هرگز نخواسته بود با مهربانی و صمیمیت آنان را رهبری کند کارت تبریک بفرستند. بگذارید تا برای شما متن بعضی از آنها را در اینجا نقل کنم:
" با یک دنیا افتخار و سرافرازی عید سعید نوروز را به جناب عالی تبریک گفته ، امیدوارم سال نو را به خوشی بگذرانید، خاطره سال تحصیلی گذشته هرگز در زندگی من فراموش نخواهد شد."
یک نمونه جالب و تاثرآور!
" استاد گرانمایه و محترم، این بزرگ ترین عید را به جناب عالی تبریک گفته، امیدوارم در پرتو راهنمایی های مدبرانه شما یک قدم دیگر به طرف خوشبختی واقعی برداریم! "
ملاحظه می کنید که واقعا چگونه مقدمات رسیدن آنها را به خوشبختی واقعی فراهم می نماییم و این جمله:
" خاطره سال تحصیلی گذشته هرگز در زندگی من فراموش نخواهد شد."
تا چه اندازه دارای ابهام است!
آیا واقعا در پناه این جمله منوچهر شاگرد سال پنجم دبیرستان خواسته است عقده های درونی خود را باز کند یا حقیقتا ذهن و فکر و قلب و روح او تا این حد خالی از هر گونه شائبه است که حتی بدترین و خشن ترین اعمال مرا چیزی فراموش شدنی تلقی کرده است.
نظرات بینندگان