وجودم لبریز از نفرت بود؛ از تمام کسانی که مسبب حادثه مرگ معلمی بی گناه در سر کلاس بودند و از تمام کسانی که آن را کم رنگ جلوه دادند.
باخود می گفتم دیگر شوقی در وجودم باقی نمانده، چگونه می توانم راه و رسم خوب بودن را به بچه ها آموزش دهم اصلا" چگونه می توانم آنها را دوست بدارم مگر یکی از آنها نبود که معلمی را کشت.
اما وقتی قدم به حیاط مدرسه گذاشتم به ناگاه هوای پاک درونم را پر کرد و آن گاه که وارد کلاس شدم و به چشمان پاک و معصوم بچه ها که پشت نیمکت ها نشسته بودند و با امید به من می نگریستند چشم دوختم به یک باره تمام وجودم از عشق به آنها لبریز شد ...
تمام کینه ها را به فراموشی سپردم و باز " درس عشق " آغاز شد؛ نمی دانم چه سرّی در کار بود اما این رامی دانم که «مدرسه قطعه ای از بهشت است» و این را می دانم که عاشق شغلم هستم چون با کسانی سر و کار دارم که چون فرشته ها پاکند .
و باز خوشحالم از اینکه این فرصت به من داده شده تا در کلاس سخنی بگویم شاید درمسیر زندگی راه گشای مشکلاتش باشد و در روز حساب به کارم آید.
دوست دارم آن درخت باشم که میوه هایش را به خدا تعارف می کند هر چند مردم با شکستن شاخه از او می گیرند و کودکان با سنگ.
دیگرنه توقعی از کسی دارم و نه آنها که غریبانه رفتند را به فراموشی می سپارم باز هم خداراشاکرم که معلمم و خد ارا شاکرم که خدا را دارم.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
آمین