این چند سالی که درس «سبک زندگی و مدیریت خانواده» را در دبیرستان تدریس میکنم، شاهد یک پدیدهام که نهتنها نگرانکننده، بلکه گویای یک تغییر عمیق نسلی است:
اکثریت نوجوانهای امروز، عشق را یا نمیشناسند، یا بد میشناسند.
در گفتوگوهای کلاسیمان، وقتی بحث به عشق میرسد، تعاریف شان اغلب حول چند محور میچرخد:
لذت جنسی، جذابیت فیزیکی، موقعیت اقتصادی یا حتی دیده شدن در فضای مجازی.
در بسیاری از اذهان دانش آموزان، عشق شبیه به یک قراردادِ سود ده است. چیزی برای «داشتن»، نه «شدن» و این، آنقدر گسترده است که نمیشود آن را صرفاً به بحران فردی یا تربیتی نسبت داد.
صادقانه بگویم:
ابتدا شوکه میشدم.
فکر میکردم چرا بچهها اینقدر سطحی به عشق نگاه میکنند؟ اما با گذر زمان، فهمیدم که این فقط مسأله نسل Z نیست ؛ بلکه بازتابی است از یک بحران اجتماعی ـ فرهنگی گستردهتر، که ساختارهای عاطفی ما را درگیر کرده است . ما چطور میتوانیم عشق را به بچهها بیاموزیم، وقتی جامعه آن را فراموش کرده است؟
من و نسلهای قبلتر، اگرچه بینقص نبودیم، اما عشق را با نوعی حس قدسی، با معنا و با تأمل تجربه میکردیم. حتی اگر خام و خیالی بود .
ما دل میدادیم نه برای نمایش؛ برای تجربه، برای ساختن.
اما امروز، اغلب این پیوندها، اگر اصلاً پیوندی در کار باشد، بیشتر از جنس مصرفاند.
اینجا بود که سراغ اریک فروم رفتم. کتاب معروفش «هنر عشق ورزیدن» را دوباره خواندم. او عشق را یک مهارت میداند، نه یک احساس غریزی یا صرفاً رمانتیک.
در نگاه فروم، عشق چیزی نیست که «پیدا کنی» بلکه چیزیست که باید «یاد بگیری». و این دقیقاً چیزیست که نسل امروز در آن تنها مانده است؛ چرا که آموزش ندیده چگونه عشق بورزد.
فروم در فصل پایانی کتابش، تحلیلی عمیق از وضعیت عشق در جامعه سرمایهداری ارائه میدهد:
در این نظام، همهچیز تبدیل به کالا میشود.
عشق هم از این قاعده مستثنی نیست.
او مینویسد:
«در جامعهی سرمایهداری، عشق نه یک توانایی است، بلکه کالایی است که باید مطابق با نیاز بازار عرضه و تقاضا شود. انسانها هم خود را مانند کالا به نمایش میگذارند، تا به شکلی « قابل فروش » دوست داشته شوند.»
وقتی این خطوط را دوباره میخواندم، انگار داشتم حرفهای دانشآموزانم را از زبان یک متفکر میشنیدم.
در دل این نظام، رابطههای انسانی هم تابع قوانین بازار شدهاند:
باید « خوشتیپ» باشی . « پولدار » باشی . « هیجانانگیز » باشی . « ویو » و « لایک » بالا داشته باشی... وگرنه، ارزش دوستداشتن نداری.
در چنین جهانی، عشق هم دیگر تبدیل به یک تجربه اصیل نمیشود، بلکه به یک «محصول مصرفی» بدل میشود.
از بچهها که میپرسم: «عشق برای شما یعنی چی؟» اغلب، اولش میخندند. بعد که فضا جدی میشود، یکی میگوید: «این چیزا برای فیلمه.»
دیگری میگوید: «اگه عشق واقعی بود، چرا آن قدر خیانت هست؟»
و یکی دیگر با صداقت بیشتری میگوید: «ما بلد نیستیم کسی رو واقعا دوست داشته باشیم.»
اینجاست که نقش ما معلمها جدی میشود.
اگر ما درباره عشق، عشق ورزیدن، صبر، فهم، ارتباط و تفاوت میان « خواستن » و « دوست داشتن » صحبت نکنیم، چه کسی باید بکند؟
فروم میگوید:
«من در درون تو، تو، خودم و همهی انسانها را دوست دارم.» این یعنی عشق، پیش از آن که رابطهای بیرونی باشد، نوعی توانایی درونی برای اتصال به دیگریست. تواناییای که باید آموخته شود، پرورش یابد، و مثل هر هنری، تمرین شود.
و حالا که دارم اینها را مینویسم، با خودم فکر میکنم:
در جهانی که پر از شتاب، مصرف، رقابت و ناامنی است، آیا هنوز میشود به نوجوانی یاد داد که آرام، صبور، اصیل و بدون فیلتر دوست بدارد؟
آیا هنوز میشود به یک نسل، هنری را آموخت که جامعه آن را زنگ تفریحی، لوکس، یا ناکارآمد میداند؟
ما چطور میتوانیم عشق را به بچهها بیاموزیم، وقتی جامعه آن را فراموش کرده است؟
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
اتفاقا زمانی جنون است که معقولانه عاشق نشوید.
زیبا نوشته اید. عالی