در شهری که انگار همیشه منتظر اتفاقی بود، درست مثل نفسی که در سینه حبس شده، زندگی جریان داشت. آسمان گاهی خاکستری بود و گاهی آبیِ روشن، اما فرقی نمیکرد، زیر این آسمان، صفهای پمپ بنزین همیشه بودند، مثل رگهای آبی پر پیچ و خمی که در نقشهی شهر خودنمایی میکردند.
پیرمردی بود به اسم حاج علی، رانندهی تاکسی قدیمی، با موهای سپید و دستی که همیشه روی دنده بود. او میگفت: « بچه جان، اینجا ایران است. همهچیز ممکن است تغییر کند، سیاست، هوا، قیمت دلار... اما یک چیز ثابت میماند، آن هم این صفهاست » . حاج علی این را با لبخندی تلخ میگفت، انگار این صفها بخشی از هویت شهر بودند ؛ نشانهای از یک عادت جمعی، یک واکنش ناخودآگاه به هر خبر و اتفاق.
آرش، دانشآموز تیزهوش و کنجکاوی که آن جملهی معنادار را در کلاس بر زبان آورده بود، پسری بود با چشمانی که از هوش و دقت برق میزد. او دنیا را جور دیگری میدید، انگار پردهای از روزمرگی را کنار زده بود و پشت آن الگوهایی پنهان را میدید. به صفها نگاه میکرد و فقط تجمع ماشینها را نمیدید، بلکه رفتاری جمعی را میدید، یک واکنش شرطی شده.
شاید در ناخودآگاه مردم این شهر، پر شدن باک بنزین مترادف بود با آمادگی، با اطمینان خاطر در برابر هر نامعلومی.
یک روز، خبر پیچید که قرار است قیمت بنزین تغییر کند. هیچ کس نمیدانست چقدر، کی و چگونه، اما همین خبر کافی بود تا شهر به تکاپو بیفتد. صفهای پمپ بنزین دیگر فقط طولانی نبودند، بلکه غلیظ شده بودند . انگار خیابانها خودشان تبدیل به صف شده بودند. مردمی که معمولاً با حوصله بودند، بیحوصله شده بودند، بوقها بلندتر شده بودند و حتی لحن صحبتها تندتر.
در همین هیاهو، آرش کنار پنجرهی کلاس ایستاده بود و به منظرهی بیرون نگاه میکرد. صفها از دور شبیه مارهای رنگینی بودند که شهر را احاطه کرده بودند. او با خودش فکر میکرد، چه نیروی عجیبی در این شهر جاری است که مردم را اینگونه به پمپ بنزینها میکشاند. آیا فقط ترس از گرانی بود؟ یا چیز دیگری هم در کار بود؟ شاید در ناخودآگاه مردم این شهر، پر شدن باک بنزین مترادف بود با آمادگی، با اطمینان خاطر در برابر هر نامعلومی.
شاید این صفها، بیش از آنکه برای بنزین باشند، برای امنیت بودند. شاید مردم با پر کردن باک ماشینهایشان، تلاش میکردند باک دلهایشان را هم پر کنند ؛ از امید، از اطمینان، از هر چیزی که در آن لحظه کم داشتند
. شاید این صفها، نوعی آیین جمعی بودند، یک مناسک ناخودآگاه برای مقابله با اضطراب.
چند روز بعد، آرش خبر رفتنش به آمریکا را به معلمش داد. معلمش لبخند زد و گفت: « آرش جان، امیدوارم در آمریکا هم پدیدههای جالب برای رصد پیدا کنی » .
آرش هم لبخند زد، اما در دلش میدانست که صفهای پمپ بنزین ایران، پدیدهای منحصر به فرد بود .داستانی ناگفته از مردم یک شهر، یک واکنش جمعی به زندگی، به تغییر، به هر آنچه که میآمد و میرفت.
شاید در ایالتهای آمریکا، صفهای دیگری باشد، صفهای خرید در جمعهی سیاه، صفهای کنسرتهای بزرگ، صفهای رسیدن به آرزوها. اما صفهای بنزین ایران، چیزی بیشتر از یک صف ساده بودند.
آنها آینهای بودند که تصویر جامعهای را منعکس میکردند، جامعهای که در عین انتظار، در عین نگرانی، همیشه در حرکت بود، مثل ماشینی که با باک پر، آمادهی سفر است، حتی اگر نداند مقصد کجاست.
آرش وقتی سوار هواپیما شد و از پنجره به شهر نگاه کرد، صفهای پمپ بنزین را دید که از بالا شبیه خطوط باریک و نامنظم بودند، مثل نوشتههای رمزی بر صفحهی شهر. او میدانست که این صفها، بخشی از خاطراتش خواهند بود، بخشی از داستانی که همیشه با او خواهد بود .
داستان شهری که در هر شرایطی، صفهای پمپ بنزینش شلوغ میشد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
از کلمات قصار یک دهه پنجاهی