یک عمری را تموم کن/ کاغذ و قلم حروم کن
کتاب که شد بریز دور / سوخت تون حموم کن
قلم و دوات، گشنه ی لات / به خدا دلم می سوزه برات!
اینها را در خواب داشتم به خودم می گفتم. دلسوز خودم شده بودم و یک ریز با خودم حرف می زدم که؛ به من چه اوضاع چرا این جوریه؟ به من چه هیچ کس سرجایش نیست؟ به من چه، همین « به من چه» پدر همه را در آورده؟ به من چه طوفان تحریم و تورم همه را در نوردیده ؟ به من چه معلمان ، محروم و مظلومند؟ اصلا بلایی اگر هست مگر عمومی نیست؟ مگر فقط روی سر من هوار شده است؟ مگه فقط من گوشت گرمی صد تومن باید بخرم؟ مگه فقط من پسته را دانه ای دویست تومان می خرم؟ مگه فقط من پراید کیلویی هشتاد هزار تومان سوار می شوم؟ هم چنانکه عبدالمطلب برای گرفتن شترانش نزد ابرهه می گفت ، خانه کعبه خود صاحبی دارد که نگهبانش هست، لابد معلمان هم خدای بزرگی دارند که مواظبشان هست.
بیدار که می شوم، یادم می افتد بازباید بنویسم. نوشتن مثل خوره است که به جان آدم می افتد. افشای خود است.به شرط آنکه صداقت در آن باشد. این که با شکم سیر و سیگاری در دست و روی مبل بنشینی و مثلا از فقر و بی عدالتی و بدبختی معلمان دم بزنی، نویسندگی نیست، باری به هرجهت نویسی است. عادت بدی داریم که می نویسیم تا دوستان و همکاران ما خوششان بیاید. نه این که از نیازشان بنویسیم. نوشتن واقعی ،از نهاد آدمی برمی آید به سان آتشی که شعله کشیده و چون در کوره درون طرف نمی گنجیده اکنون به هرسو زبانه می کشد.این آتش چه بسا کوره سرد درون معلم دیگری را هم گرم کند. این نوشتن عین شعر گفتن است. درست مثل مولانا. برای همین است که هفتصد سال آزگاراست ما گاه وبی گاه دور آتشی که او برافروخته است جمع می شویم. چه خوب می شد اگر نوشتن روی این صفحه مجازی نیز برای ما چیزی شبیه این حالت باشد.حتی اگر ازآتش دل ما ،کسی گرمی و نوری نبیند و چه بسا برافروخته ای را نیز فرو نشاند . من هم می دانم با یگ گل بهار نمی شود اما به احترام هرچه گل ، فکر می کنم ،حداقل بوی بهار که احساس می شود. نمی شود؟!
بنازم همان عالم قلم و کاغذ را که سخت محرم است وصمیمی. اما قلم زنی روی صفحه دیجیتالی وب به مرتب دشوارتر از نوشتن روی کاغذ است. صرف نظر از این که بسیاری معلمان اهل وب و وبگرد نیستند، کم سویی چشم در پنجاه سالگی و ناشناسی مخاطب آزاردهنده است. همین طور بی اطلاعی از مواجه و قضاوت او که نمی خواهد یا نمی تواند نقد و نظرش را بگوید. جدای از این حرفها اما وب نگاری از نگاه بسیاری، یک دل خوش می خواهد و یک سر سرخ. چیزهایی که اغلب آن را ندارند. در برابر وب نگاری اما وب گردی ، دردسر زیادی ندارد. وب گردی، کاری شبیه ولگردی است و چندان دشوار نیست.
اینجا تا دستت به گوشی یا کیبورد می رود، باید احتمال بدهی که دیگر خودت نیستی روی آنتنی. درست مثل آدمی که در یک جای خلوت، بی خیال دست می کند توی دماغش یا می نشیند برای قضای حاجت! غافل از این که هزار جفت چشم باحیا و چه بسا بی حیا او را می پایند و هیچ نمی گویند.
نوشتن در فضای مجازی، شاید کار بیهوده ای باشد اما همین که بدانی نفس یکی دو معلم تازه وارد و روستا نشین از اجاق قلمت گرم می شود، کمی امیدوار می شوی. این را هم می دانی که نوشتن، عادت و عاقبت توست. والا نه خفیه نویسی و نه سیاسی نویس اما نمی دانی چرا عجیب یک روز دوست راست از تو می رنجد و یک روز رفیق چپ تو. نوشتن، سرپا نگه داشتن خود است. تویی که تازه از مدرسه آمده ای. با بچه های لوس و نفهم مردم سر وکله زده ای. خسته ای و دود و دم شهر دیوانه ات نموده است. می نشینی و می نویسی. در اوج جابه جایی کلمات، تازه یادت می افتد به حرفی که روزی به خودت گفته بودی که در انبوه این همه هیاهو و واهمه وام و طوفان تورم وقتی سرود «به من چه » این چنین در سراسر این سرزمین حماسی طنین انداخته است، مگر تو غیر از این خلایقی؟ پس بکوش که نه صاحب هنر،که اگر شد صاحب زرشوی. نشد، بی درد سر شوی. آن هم نشد، خر شوی که ای زنده باد خر!
بعد از این همه نشستن و نوشتن و نقطه گذاشتن و از سر سطر شروع کردن، روزی به نقطه ای می رسیم که پایان تمام سطرهاست. وقتی که حس می کنی ناگهان چقدر زود ، برای همیشه دیر شده است. ما که می دانستیم دنیا تنها یک زنگ حساب است و نمی دانستیم اگر این زنگ به خوبی بخورد، چه زنگ تفریح دلچسبی در پی اش است. بنای دنیا بر غفلت است. چقدر از پله های خانه و مدرسه بالا رفتیم اما روی پله خویش پایی نگذاشتیم. چقدر سرکلاس، بلند بلند و شمرده به بچه ها گفتیم؛ نقطه، سرخط! اما اول سطر کتاب تنهایی خود حتی حرفی نگذاشتیم. فقط با شنیدن یک حرف در یک همایش، حین مطالعه یک کتاب یا وقت تماشای یک فیلم، برای لحظه ای لرزیدیم و با خود عهد کردیم که بعد از این عوض بشویم ولی نشدیم. حرف ترس از جهنم نیست و والا این دنیا که ما دیدیم، برای خودش جهنمی شده بود که از فشار این همه هول ،ما هر روز در آن می مردیم و زنده می شدیم. دنیا می شد بهتر از این باشد اگر بعضی ها به نام میهن، به نام دین، به نام حقوق بشر، به نام اصلاح طلبی، به نام اصول گرایی، به نام آزادی و به نام هزار زهر مار دیگر، به کام مردم تلخش نمی کردند.من حتم دارم بیشتر مردم به بهشت می روند، جز آنها که دنیا را برای خودشان بهشت و برای دیگران جهنم کردند!
عقلی مصلحت اندیش و عافیت طلب هم اگر در میان بود، حتما همین را می گفت : اکنون که زمانه با تو نمی سازد بیا و تو با زمانه بساز. پا بگذار روی دل بخت برگشته ات. صد نوشته که سهل است، هزاران نوشته تو هم هیچ چیز را تغییر نخواهد نداد. بدبخت، گنگ خوابدیده ای. بیکاری می نویسی؟ بنشین و مثل بقیه با نگاهی عاقل اندر سفیه، فقط ببین و بخوان و برو. اولش کمی سخت است اما عادت می کنی. یعنی چاره ای دیگر نداری. به قول آن رفیق گرمابه و گلستان؛ از این همه نان خور دولت بگیر تا جماعت کوچه و بازار همه در مثلث آشگاه و لاشگاه و آبریزگاه دور خود می چرخند.کاری هم ندارند که دنیا را آب ببرد و یا نسل بشر را کرونا ریشه کن کند. همه هم گوشی به دست ، منتظر از در درآمدن قهرمان هستند. می بینی که کسی برنمی خیزد و پایی پیش نمی گذارد پس لطفا فضولی موقوف! بنشین.کتابت را بخوان. شعرت را بگو. غزلی عاشقانه بگو.
شکرخدا پراید داری .دست زن و بچه را بگیر و برو بگرد. تا بوده همین بوده. با یک گل بهار نمی شود.یک دست بی صداست. ولی دیگران هرچه می خواهند بگویند.
من هم می دانم با یگ گل بهار نمی شود اما به احترام هرچه گل ، فکر می کنم ،حداقل بوی بهار که احساس می شود. نمی شود؟!
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
هیچ کوشش و تلاش مثبتی در این دنیا گم نخواهد شد...
تو نیکی میکن و در دجله انداز...