من عقل را در پاي تو زنجير كردم ،مهربان
زيبايي اين چهره را تو پير كردي،مهربان
من كهنه گشتم عاقبت تا نو شود دنياي تو
با خون شراب عشق را تخمير كردي،مهربان
تا اين قدر قابل شوم در پيشگاه مهر تو
با عاشقي اين قلب را تطهير كردي،مهربان
تا از پَس در آمدي در زير پايت گل شود
بر سر زنم با خاك و اشك،تو دير كردي،مهربان
آلوده شد دنياي من، ديوانه شد ليلاي تو
در سرنوشتم گريه را تقدير كردي ،مهربان
با دلبري خو كرده بود،دل جاي خود گم كرده بود
او را تو با رفتار خود،دلگير كردي،مهربان
شايد شفاي هر شبم يك شعر باشد يا شبي
شايد حرام سينه ام يك تير كردي،مهربان
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
حالا به زنجیری شده، تدبیری نیست بیگمان
چون عقل را کردی اسیر، بدعت شود دنیای تو
با وهم خطاب عشق را تحریف کردی، بی گمان
بی عقل کجا قابل شود در پیشگاه حق او
با معرفت هر عشق را معنا بدادند، بی گمان
تا از پس غیب آید او، خواهی فدایش گر شوی
بر سر زند کم عقلیت، یارش نباشی، بی گمان
پالوده هست دنیای عقل، آلوده شد شیدای تو
در سرنوشتت گریه کن، تکذیب کردی بی گمان
با دل شدن خوکردگان، دل جای خود با عقل دید
او را تو با اشعار خود، شمشیر کردی بی گمان
قطعاً شفای این بشر، همراهی عقل و دلست
آخر اویس عاقلم در دل تیریست بی گمان
البته بايد دانست ـ چنان كه در اشعار فوق اشاره شد ـ عقل كل هيچ گاه و در هيچ لحظه اى از عقل جزوى بيرون و دور نيست, بلكه هر گونه جنبش و كوشش عقل جزوى نيز به عقل كل است و در پسِ حيات انسانى در هر مرتبه اى, عقل كل حضور دارد. اما اين (حضور) همه جا به (ظهور) و معرفت نمى رسد. مولانا اين حالت را به اسب سوارى تشبيه مى كند كه تيز و تند در حال حركت است و از حال اسب خويش مى پرسد و گمان مى كند كه اسب او را دزديده اند.
بنابراين, در اولين گام, به تعبير مولانا, بايد از سوى عقل كل كه (دهنده راز) است, پرتوى بر خرد آدمى بتابد تا او را به بيرون رفتن از جهان طبيعت و عقل جزوى ترغيب كند.