رویِ سکّویِ درِ میکده ای
دید بنشسته یکی ، مِی زده ای
گشته دیوانه چنین کرد ، گمان
حرف می زد به زمین و به زمان
کی که چرخید و نپرسید چرا ؟
ره ز اینجا بروَد تا به کجا ؟
از منِ رفته به سیّاره ی نور
باز بر گشته از آن عالمِ دور
با چه تدبیر از این دایره یک بار جهید
دورِ خود دور زدن را برهانید و رهید
لحظه ای مِی زده اش گفت بیا مِی بزنیم
مرکبِ دور و زمان را به صبو پِی بزنیم
بی خیالِ همه دنیا و نگهبانانش
یکی هم پاک نباشد ز گُنَه دامانش
شیخی آن دم به سرِ صحبتِ آنها برسید
با فضولی همه یِ صحبتشان را بشنید
گفت در مسجدِ ما سمتِ چپِ محرابش
تکّه سنگی بُوَد از پیش لبِ دیوارش
هر کسی دست بسایَد رویِ صورت بنهد
از چنین حالتِ شیدا شده در جا بِرَهَد
داد پاسخ برهانید مرا با یارم
نکنید این همه تدبیرِ غلط در کارم
من چنان شمس و شموسی به کنارم دارم
گر به تقلید زیَم بر دگری ! بیمارم
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
صدای معلم، صدای شما
با ارائه نظرات، فرهنگ گفتوگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.