سالهاست که مسئولان در تریبونها و بهویژه هنگام بازگشایی مدارس، «مدرسه» و «نظام آموزشی» که البته محصول تصمیمگیریها، برنامهریزیها و سیاستگذاریهای خودشان است را در «سیبل انتقاد» قرار داده و عنوان میکنند که مدرسه باید از حافظهمحوری و انباشت معلومات فاصله گرفته و «مهارتهای زندگی» را آموزش دهد. اما در عمل چیزی مشاهده نمیشود و یا وضعیت تغییر چندانی نمیکند. چرا چنین است؟
ابتدا باید کارکرد نهاد «مدرسه» را بازتعریف کرد.
به قول مصطفی قادری، مدرسه نهاد سیاسی، مذهبی و اقتصادی نیست. درواقع تبدیل «مدرسه» به عنوان سلول و نهاد ارگانیک نظام آموزشی به نهادی دیگر با استحاله فلسفه واقعی آن و تحمیل وظایف و یا کارکردهای دیگر بر اندام نحیف آن موجب میشود مدرسه حتی به نهادی ضدکارکرد خود تبدیل شود. جلسه و یا نشستی نیست که مسئولان نظام در ردههای مختلف نامی از «سند تحول بنیادین» نبرند و یا در اهمیت و جایگاه آن داد سخن سر ندهند.
اگر قرار است مدرسه نهادی برای آموزش مهارتهای زندگی باشد انتظارات و خواستهها باید واقعی شده و حداقل ردای «علم و ملزومات» آن را بر تن کند.
نمیشود آموزشهای سیاسی را در مدرسه پر رنگ کرد، مدرسه و ذینفعان را بهعنوان پیاده نظام نهادهای سیاسی و «سازمان رأی» درنظر گرفت، تحت لوای « کنکور» و «دکان مافیا» اقتصاد مدرسه را تعریف و پایهگذاری کرد و آن وقت دائما مدرسه را مورد خطاب و عتاب قرار داد که چرا مدرسه و نظام آموزشی سادهترین و یا ابتداییترین مهارتهای زندگی و شهروندی را به دانشآموزان آموزش نمیدهد؟
گویا سیاستگذاران و تصمیمگیران فراموش کرده و یا میکنند که سیستم براساس برنامهای که به آن داده میشود و یا برای ارکان آن تعریف میشود کار میکند.
در واقع پیش از تعریف اهداف رفتاری برای نهاد مدرسه باید به این پرسش اساسی پاسخ داد که قرار است برنامهای که برای سیستم تعریف شده است دانشآموزان و یا فراگیران را به کجا برساند؟
اگر هدف و یا غایت این برنامه آرمانی و بدون توجه به واقعیتهای مخاطبان و ذینفعان آموزشی باشد و به نیازهای اساسی آنها بیتوجه باشد نباید انتظار داشت که «تحول»جدی در وضعیت موجود رخ دهد. پرسش این است که با آن همه تقلا و تأکید چرا این به یک «گفتمان برتر و برنده» حداقل درون نظام آموزشی تبدیل نمیشود؟
بهعنوان مثال ؛ پرورش تفکر انتقادی و یا تفکر منطقی یکی از مهمترین اهداف در همه نظامهای آموزشی موفق و توسعهیافته دنیاست.
اما در عمل چیزی که در «کف مدرسه» اتفاق میافتد چیست؟
آیا اهداف، ابزارها، تکنیکها، برنامههای درسی، ارزشها و دیدگاهها مهیای پرورش مهارت مهمی مانند «تفکر انتقادی» در سازههای سیستم آموزشی ماست؟
چیزی که در عمل اتفاق میافتد این است که معلمان بهعنوان عاملان اصلی«تحول» و «توسعه مهارت» در فرایندی که «دیگران» برای آنها تعریف کردهاند به تعبیر «پائولو فریره» روش بانکداری را پیشه خود کرده و با فاصله گرفتن از نقد و پرسشگری در نهایت به بانکداران و ستایشگران دانش و علم بدل میشوند.
ساختاری که در این برنامه تعریف شده است چقدر اجازه رشد و نمو به تفکر انتقادی و بسط آن در همه قسمتها میدهد؟
جلسه و یا نشستی نیست که مسئولان نظام در ردههای مختلف نامی از «سند تحول بنیادین» نبرند و یا در اهمیت و جایگاه آن داد سخن سر ندهند.
اما پرسش این است که با آن همه تقلا و تأکید چرا این به یک «گفتمان برتر و برنده» حداقل درون نظام آموزشی تبدیل نمیشود؟
چرا در اکثر نظرسنجیهایی که حتی درون آموزش و پرورش انجام میشود معلمان و یا دانشآموزان بهعنوان ذینفعان اصلی از محتوای این سند اظهار بیاطلاعی کرده و یا آن را خیلی جدی نمیگیرند؟
سوق دادن نظام آموزشی به سمت مهارتمندی و عملگرایی نیازمند برخی پیش فرضها و نیز مواداولیه است.
بهنظر میرسد هنوز این مصالح براساس خرد و تفکر جمعی در یک قالب منعطف قرار نگرفته و ریل مناسبی نیز برای حرکت آن در جهت پویایی و پوستاندازی آن پیشبینی نشده است.
نظرات بینندگان