به یک نافذ نگه کردی اسیرم ای گل نازم
بیا رحمی کن از غیرت به دیدارت که جان بازم
اسیر خط و خالت شد گرفتار چه زندان
زلیخا حیله ها بافد منم یعقوب در رازم
ره تاریک را رفتن به آب خصر پیوستن
نه کار من بُود ای دل چو اسکندر در آن آزم
نگین تخت سلطانی که اعظم نام گشت دیدم
سلیمان اَبَر قدرت به تخت سلطنت تازم
نه کار ماست راهی شو که یابی حکم یزدانی
به دل شاهی بکن جانا که باشی یار طنّازم
نه من در بی کسی ماندم نه تو در کس کسی داری
تو همتایی نداری جان به تنهایی نوا سازم
در عشرت عقل گشت مجنون بیابانی گرفت بی چون
که سلطانی همان لایق نثار آن گل نازم
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان