اندام گلی دیدم با صورت انسانی
لب لعل و دهن غنچه با هیبت انسانی
می گفت که ای عاشق معشوق بیاراید
آن چهره نورانی با شوکت انسانی
چشمش به نظر نرگس زلفش به نظر سنبل
درعشق تو می گویم این رویت انسانی
صورت چو گلی روشن هیکل چو درختی سرو
آن سرو روان بینی با سیرت انسانی
بینی چو قلم نازک دستش به نظر تابان
چون موسی عمرانی با همّت انسانی
صورت شده خورشیدی فکرش همه دانایی
بقراط صفت جانا با عصمت انسانی
اندیشه فکرش بین چون نم نم بارانی
ابروی کمانش بین با حشمت انسانی
لب گر بکند بارش شاباش بهاری بین
ذاکر لب قرآنی با دولت انسانی
ای عشق قبولم کن من مستحق عشقم
بلبل به ندا آمد در عزلت انسانی
والی به کجا امشب درگاه خداوندی
خواهان تو شد جانا در فطرت انسانی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
این توبره شده پر نان، بی همره انسانی
در ره، تو مسافر کش، با مدرک عالیه
این عاقبت وهم است، در ظلمت انسانی
یاران به کجا امشب، در خلوت تنهایی
اعوان تو خواهد شد در دولت انسانی؟
به ابراهیم ادهم خلق گفتند
چه علّت لا مصاحب با تنی چند
جوابی داد منطق حکمفرما
کنم گر گفتگو با پست ترین ها
به جهلش می دهد آزار من را
چه بهتر دور باشم من از آن ها
اگر با مثل خود هم صحبتی ها
حسد ورزندشان هر یک از آن ها
مصاحب گر ز خود برتر عزیزان
چنان فخری کنندشان کبر ورزان
چنین دیدم سکوتی اختیاری
بریدم از میان خلقی فراری
گرفتم اُنس با فردی که جانا
به دور از خوف و حزنی وصل او را
چنین دیدم شناسایی جهان را
چنین فهمی بشد خلوت چه زیبا
1
همچو آن مرغی بباشی ای عزیز
زیست دارد منزوی لا اشک ریز
انتخابی آن مکانی را دلا
دور از مرغان دیگر در گریز
2
از مصاحب بد گریزی ای عزیز
اجتماع شد نابسامان در گریز
آن چنان زی بین خلقی منزوی
دور از آسیب خلقی اشک ریز