سلام بر داستان پرداز ایران. آن سالار سخن. آن مرد آزاده .آن بزرگ زاده ی دهقان.آن فرزانه ی طوسی از روستای باژ. آن بی نیاز از هر خودکامه ی پرخاشگر. آن مرد پر دل و عنان به کف.دلش از مهر میهن پر و جانش کانونی از آتش بود که شعله هایش دم به دم فزونی می یافت. تابش آن ، بی درنگ در همه جا گسترده می شد تا گرمی آن همه جای ایران زمین را فرو گرفت و چندی نگذشت که همچون آذرخش چشم جهانیان را خیره کرد.
وی نخست به کاری که دقیقی جوان ، پیش تر گرفته بود خرسند گردید. چون می دید که سرگذشت نیاکان و نام آوران سرزمینش با سخنان وی جان می گیرد و از نو تازه می شود، شادمان بود. لیکن دیری نپایید که دریافت ، روزگار افسونگر با آن جوان رزم گوی ، سر ناسازگاری دارد و کمر به تباهی وی بسته است.سرانجام آنچه در اندیشه اش گرانی می کرد و وی را رنجور می ساخت ، خود را آشکار کرد و آن چوان شاهنامه سرا را دید که در چنگال مرگ ، دست و پا می زند و آنچه کرده بود خزان بر آن بهار نو شکفته شبیخون زد و همچون پر کاه بر زمین ریخت.
فردوسی ، چون چنین دید ، خود به سرودن سرگذشت پیشینیان کمر بست و همه ی ناهمواریها و نارسایی ها را برای این نامه ی رزمی با جان پذیرفت. از سوی دیگر در آن روزگار مردانی بودند که چشم به راه سخن سرایی دوختند که به ناگهان از جایی برسد و کار آن جوان را به پایان برد. همین که دریافتند ، جوانی دیگر به نام فردوسی با سری پر شور به سرودن نامه ی بزرگان روی آورده است ، شادی ها کردند و وی را به کارش دلگرم و به آینده ای خوب نویدش دادند. از گنج و خواسته هر چه بود از وی دریغ نداشتند. فردوسی نیز هر چه در توان داشت به کار بست و با جان و دل سرودن آن رزم نامه را آغاز کرد و پس از چندی وی از روی مردانگی و جوانمردی سروده های دقیقی را در درون شاهنامه ی خود جا داد و همه آن ها را از گزند روزگار رهایی بخشید.
سخن این گوینده ی چیره دست و نغز گفتار نه تنها پس از وی بر سر زبان ها نشست و از هر کوی و بازار سربرآورد ، بلکه در روزگار وی نیز مردم آن سروده های رزمی را می خواندند و خویش را تواناتر و نیرومندتر می یافتند و در برابر دشمنان ، خود را بی باک تر می دیدند.
گویند : " محمود غزنوی از هندوستان بر می گشت .در راه به گروهی رسید که به دژی پناه برده بودند. وی کس فرستاد و آنان را به فرمانبرداری فراخواند. روز دیگر هنگامی که محمود بر اسب نشسته بود، فرستاده برگشت. محمود از وزیر خویش خواجه احمد حسن میمندی پرسید :" چه پاسخ داده باشند؟ "وزیر بیتی از فردوسی خواند که :
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت : این بیت که راست که مردی ازو همی زاید؟گفت : بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید.
پس از این داستان بر می گردیم به جایی که فردوسی بنا به اندرز یکی از دوستانش که گفته بود : چون این نامه به پایان رسید باید آن را به شاهان بسپاری. وی نیز چون در روزگار محمود غزنوی می زیست ، به ناچار شاهنامه را به نام وی کرد و به غزنین برد. این کار شاید از این روی بوده است که تا این نامه ی شاهان در روزگار دراز گزند نبیند و بماند، و نیز نباید فراموش کرد که فردوسی را گذشت روزگار ، ناتوان و درهم پیچیده بود، وی می خواست بلکه اندکی پاداش از دربار غزنه بگیرد و با آن کار ، تهی دستی خود را بهبود بخشد .
فردوسی می دانست که آیینش با کیش محمود شاه یکسان و برابر نیست و از رفتن به درگاهش ناخرسند بود. اگر که اندرز آن دوست مهربان نبود، شاید وی هرگز چنین کاری نمی کرد و به دربار آن مرد خودکامه نمی رفت و آن چنان خواری را نمی دید. سرانجام چیزی نمانده بود که سرنوشتش مانند قرمطیان گردد و بی درنگ به دار آویخته شود ، پنهان گونه که چند سال پس از وی در روزگار مسعود فرزند محمود، حسنک را به دار زدند و آن اندازه بر سر دار ماند تا پاهایش خشک شد و ریخت.
باز از برای همین بود که فردوسی از رفتن به بغداد و ستایش عباسیان چشم پوشید و خویش را چاکر و خاک پای پیامبر می دانست تا خاک بر سر آن فرمانروایان بپاشد و آیین آنان را کوچک بشمارد.
اگر فردوسی کیش نیاکان را - هر چند از زبان دیگران باشد - می ستاید و آتش را بر خاک برتری می دهد ، برای آن است که تا با نژاد پرستان تازی به نبرد بر خیزد و آنان را خوار و ناچیز گرداند.
فردوسی با دوستی خاندان پیامبر و از این که چشم ما ایزد را در سرای دیگر نخواهد دید، شاه غزنوی را بر سر خشم آورد. آشکارا گفت : این است راه و آیین من ! هر کس را از من بد آید ، باشد بد آید باکی نیست ! من از کسی نمی ترسم.
ابوالقاسم منصور بن الحسن الفردوسی الطوسی رحمه الله در روستای باژ از توابع روستاهای شهر طابران طوس در سال های 329 و 330 پای به جهان نهاد و شاهنامه را که سرگذشت همه مردم ایران است در شصت هزار بیت ، سال 400 هجری قمری در وزن متقارب سرود و در آن هنگام 71 سال داشت و پیری بر وی چیره شده ، تهی دست و مستمندی زندگی را در کامش ناسازوار کرده بود.
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیار است دین را چو خرم بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به حق می ستاید رسول
که من شارستانم علیم درست
درست این سخن گفت پیغمبرست
گواهی دهم کین سخن راز اوست
تو گویی دو گوشم پر آواز اوست
حکیم فردوسی اسماعیلی میانه رو و آسان گیر بود.زیرا وی نسبت به خلفا با دیده ی احترام می نگرد و آنان را می ستاید .
اخلاق نیکوی او را یاد بگیریم بد نیست.
این روزها خوب است خدمات ارزنده دیگران را از روی خود خواهی خود نادیده نگیریم.
نگاهی به تاریخ بیندازیم به همه گذشتگان بیش از امروز مدیونیم.
یادش همیشه گرامی باشد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت داریداین آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید">
نظرات بینندگان
اما گویا اصولگرایان خیلی راصی نیستند
کاربرpldnvqh hldvd
مسلما خواننده متوجه می شود که نوشته فوق برداشت بزرگان و اهل قلم است.
جایی ادعا نشده است که نویسنده من هستم.
جمع آوری مطلب را انجام داده ام.
این متن برای بزرگداشت فردوسی بزرگ انتخاب شد و لازم بود که این روز ارج نهاده شود.
چرا نمی توانید نظرات خود را با نام و نشان حقیقی بیان کنید؟