در سکوت پرهیاهوی خودش در قفس کوچک زندان تاریکش نشسته و دفتر خاطرات ذهنش را پرآه و بی صدا، پر بغض و بی گریه، پرالتهاب و بی تب ورق می زند. گویی کنارش هستم و می بینمش. این همه هیاهو در سکوت غمبارش برایم چهره ای آشنا دارد. او همانی می تواند باشد که در کلاس ساکت درس با چهره ای رنگ پریده و قیافه ای معصومانه چون میخ باریکی که بر تخته ای می کوبند بر نیمکت مدرسه کوبیده شده است. چشمانش بر کتاب است ولی نه صفحات را می بیند و نه مطالب آن را می فهمد.
او در سکوت پر هیاهوی خود تصاویری از زندگی پر از خشونت و بی مهر را لابه لای کتاب زندگی اش ورق می زند. تغذیه جسمی اش مناسب نیست و گویی هرگز به خاطرش هم نرسیده که می توان با تغذیه بهتر شادابی بیشتر داشت، اما بی توجهی مادر و بی پناهی از داشتن بدتر از نداشتن پدر را بارها در ذهنش مرور کرده است. معلم از اینکه درس را نمی فهمد سرزنشش می کند و همکلاسی هایش طردش می کنند مگر کسانی از جنس خودش.
...زمان زود می گذرد . حداقل از نگاه ما آدم های معمولی این طور هست. حالا او وارد مقطع جدیدی می شود ، بزرگتر شده است برای جبران کمبودهایش سراغ همسالان می رود. ذهنش مغشوش است و روحش رنجور. معلمانش از او شاکی اند و معاون و اولیای مدرسه او را دختری بی نظم و گاه بی ادب توصیف می کنند گاهی تهدید به نگرفتن نمره درس و انضباط می شود و گاه تهدید به اخراج.
زمان بی رحمانه صفحات زندگی اش را ورق می زند. بزرگتر می شود و وارد مقطع بالاتر. باز روی همان نیمکت های بی روح نشسته است. نه آرام و بی صدا و نه در هیاهوی افکارش بلکه در تقلا و دست و پازدنی پر تلاش برای دیده شدن. آینده روشنی ندارد و هدف مشخصی در ذهنش ترسیم نشده است. سنواتی که در مدرسه بر او گذشته برایش نه امیدی به اشتغال آفریده است نه به او مهارتی برای ادامه زندگی یاد داده است حتی استقلال فکری و روانی را هم نیاموخته است و باز بهترین دوستانش همسالان و همکلاسی هایش هستند خصوصا اگر گوشه های خاطراتشان به هم شبیه باشد. برای او ابراز محبت یک پسر چقدر می تواند رویایی باشد. او خودش را رها از تمام غصه ها و قصه های زندگی می بیند وقتی تصور می کند که کسی پیدا شده است که او را به خاطر خودش دوست بدارد و بخواهد در ادامه زندگی دستانش را بگیرد و یاریش دهد.
همه انسان ها به اعتماد و امنیت نیاز دارند و همین طور به عشق ورزیدن و محبت دیدن و او این نیاز را با تمام وجودش حس می کند و با سرعت تمام در هر جایی که نمودی از آن را ببیند جلب آن شده و به سمت آن می رود. این بار تجربه تلخ دیگری بر دفتر خاطراتش نقش می بندد و آن هم خیانت است. خیانت به اعتمادش ، به صداقتش و به همه محبتی که آن را با تمام هستی اش نثار کرده بود. سرخورده از این بازی ناجوانمردانه سراغ چیزی می رود که خاطرات زندگی اش را محو کند. اما کاش این بازی نابرابر را پایانی بود. سیگار و اعتیاد برایش رهایی از تلخی های زندگی است. گفتم زندگی نه زنده بودن صرف است و نفس کشیدنی. در قاموس کتاب تجاربش مفاهیم شادی و لذت، امنیت و آرامش، اعتماد و دوستی کم رنگ و گاه بی رنگ شده اند. نمی دانم در کجای داستانش نشسته ام و او را می بینم ؟ آیا در جایگاه معلمش هستم ؟
همان معلمی که رنجوری دانش آموزش را در مقطع ابتدایی می بیند و بی قراری اش را در راهنمایی و سرکشی و طغیان او را در دبیرستان.
آیا من همان معاونی هستم که از ناهنجاری رفتارهای دانش آموزان به خشم آمده و با الفاظی از این قبیل که تربیت خانوادگی ندارید و ... با خشم تهدید به کم کردن نمره انضباط می کند ؟
آیا من می توانستم مسئول کتابخانه ای در مدرسه باشم که دانش آموزان با شور و شوق در تنهایی شان به آنجا می آمدند و آنها را با کتاب آشنا می کردم ؟
آیا برای من این امکان بود که مشاوری امین باشم که با روی باز و با حفظ رازداری و امکان یاری رساندن آغوشم را برای دانش آموزانی که مشکل داشتند می گشودم ؟
آیا می توانستم معلم ورزشی باشم که در ساعات ورزش چنان شادی و جنب و جوشی را برای دانش آموزان به ارمغان آورم که بسیاری از نیروهای هیجانی شان را تخلیه کنند ؟
آیا می توانستم معلم هنری باشم که با آموزش مهارت های هنری به روح خسته دانش آموزان هنری را بیاموزم ؟
آیا می شد که من در جایگاهی باشم که به والدین درس های پدر بودن و مادر بودن را یادآوری کنم و بیاموزانم ؟
آیا می شد که مسئولی ...
نه من همان معلمی هستم که فقط می توانم در سکوت دانش آموز خسته ام هیاهوی ذهن آشفته اش را بشنوم و با تاسف آهی سرد بکشم.
من همان معلمی هستم که وقتی از اخبار زندان زنان می گویند و اینکه در آنجا چه می گذرد آهی جان گداز از نهاد خسته ام بلند می شود زیرا که اکثر آنان روزی پشت همین نیمکت ها نشسته اند.
آنان روزی در کلاس های درسی نشسته اند که چیزی نیاموختند و باید مهارتی را فرا می گرفتند که نگرفتند و باید حمایت بی دریغی را دریافت می کردند که نکردند و به جای آن امروز دست هایشان میله های سرد و بی روح زندان را می فشرد همان طور که روزی دستان کوچک شان ، نیمکت های سرد و بی روح مدرسه را می فشرد ... و امروز یادشان قلبم را می فشرد.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
سپاس
برای امثال بنده که در ابتدای راه هستیم بسیار راهگشاست. به وجودتان افتخار می کنیم که درد جامعه را درد خودتان می دانید.
کامیاب و پیروز باشید.