باید درخت باشی تا بفهمی وقتی شاخه های خمیده ات زیر بار تنهایی کم می آورد ؛ تن خشکیده ات از غم نان در غروب غم زده ی پاییز چنین می خواند:
جدایی از مام آسمان و هبوط به خواب زمین برای تکه ای نان!
آن وقت است که خورشید مدادش را برمی دارد؛ تا روی رگان کمرنگ زمین قرص نان نقاشی کند. گرچه دلت نقش پررنگ روزگار تنهایی ست ؛
و چهره ات با تیغ کشیده ی آفتاب ارغوانی ست !
گر چه خوب می دانی این بساط رنگ به رنگ پاییزی لابه لای هجوم چشمان سفید برف محو می شود.
سد معبر ،
برای قرصی نان
سوز شبهای تنهایی!
راستی را زندگی تعطیل است؟
برف می آید
با چکمه های سردش در بساط تو می پیچد
بوران تلخ نامرادی ، رنج نامه تو را می نویسد.
چه غربت آشنایی داری نان آور پاییزی! بساط می کنی تا گره فقر از فرق بگشایی؟
اما دریغ گشایشی نیست.
دستان زمخت خالی از مرد ، بساط بی بساطی تو را در هم می نورد.
راستی در این حضور خالی از مهر!
چقدر جای پای مردان بی ادعا خالی بود!
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
چه خبر ازون همه یکرنگی و ساده دلی..
دختران انتظار
دختران.............