یاد روزهای قدیم که فقط یک لباس داشتیم، نه کمتر و نه بیشتر...
شبها با دقت و حوصله میشستیمش، دل به نیمههای شب میبستیم که زودتر خشک شود.
هر قطرهٔ نم روی آن پارچه، قصهای بود از انتظار، صبر و امید...
صبح که میشد و لباس هنوز کمی نمناک بود، با لبخندی پر از شور و دلی پر از ماجراجویی میپوشیدیمش. هر تکهٔ آن لباس، گرمایی داشت که سردی هوا را بیاثر میکرد.
میرفتیم مدرسه با دل کوچکی که بزرگترین دنیای ما بود. و با همان لباس ساده، هزاران خاطره ساختیم؛ حتی وقتی خیس و سرد بودیم...
چقدر زندگی ساده بود، اما چقدر پرمعنا...
حالا که هر روز کلی لباس داریم، دلمان هوای همان روزها را میکند؛ روزهایی که با یک لباس ساده، به یاد کسی که دیگر نیست میسوختیم...
و در همان سوختنها بزرگتر شدیم...
آن لباس نمناک فقط پارچه نبود،حس تنهایی، انتظار و عشقهای کوچک را در خود داشت... چون من هنوز آن لباس کهنه را در دل دارم؛ نه فقط پارچه است، بلکه خاطرههایی است که دوباره بر تن کردهام..
گاهی ساده ترین چیزها، گرانبهاترین یادها را در دل دارند.
همان لباس کهنه، هنوز بوی عشق و انتظار را می دهد.
در دل همان سادگی بود که معنا و زندگی بزرگ شد.
گاهی یک پارچه نمناک، هزار خاطره زنده میکند...
ما با همان لباس خشک نشده، یاد گرفتیم چگونه بزرگ شویم .
زندگی شاید ساده بود اما عشق و امید در دل همان لباس نمناک نفس میکشید، آنجا که هر پارچه، قصه ای از وفا و به یاد کسی بودن بود.
هرگز آن روزهای ساده فراموش نمی شود، چون در همان سادگی ها بزرگ شدیم، و هنوز قلب ما آن لباس کهنه را بر تن دارد، پر از خاطره و حس زنده بودن.
زندگی شاید ساده بود اما پرمعنا بود، چون در همان سادگیها بود که معنا پیدا کردیم، بزرگ شدیم و یاد گرفتیم چگونه زندگی کنیم.
این داستان لباسی است به اندازهی یک زندگی، لباسی پر از خاطره، امید و عشق بیپایان.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان