امروز رفته بودم به نمایشگاه بین المللی کتاب که مانند سال های اخیر چندان پر رونق نبود . با برخی ناشران صحبت کردم که هیچ کدام از فروش شان راضی نبودند . طبق معمول اوضاع و قیافه بعضی از ناشران افسرده و ژولیده مانند تابلوی عاقبت نسیه فروش بود .
البته آن بیرون صف ساندویچی و پیتزا و...پر رونق بود، بلندگو هم مدام می گفت یک پسربچه ۵ ساله گم شده و یا قلم چی در غرفه فلان و بهمان و کنکور....
این قلم چی، مرا برد به حدود ۳۵ سال پیش که تازه در مراغه دیپلم گرفته و در سال ۱۳۶۷ رفته بودم جبهه و چون دیر رسیده بودم در نتیجه شهید نشدم! چون اواخر جنگ بود تنها در عملیات مرصاد حضور داشتم.
آن زمان چون اکثر بچه ها در جبهه بیسواد و پنجم ابتدایی و یا سیکل داشتند در نتیجه، مدرک دیپلم داشتن خیلی بود! بنابراین شدم مسئول چهار تا توپ ضد هوایی به همراه ۲۰ الی ۲۵ تا سرباز.
بالای سه تا کوه و تپه مستقر شده بودیم و همزمان برای کنکور هم مطالعه می کردم .
وقتی وضعیت قرمز می شد و هواپیماهای عراقی می آمدند سریعا خودم پشت توپ ضد هوایی ۲۳ میلیمتری قرار می گرفتم و وقتی از هواپیمای دشمن خبری نبود پایین می آمدم و کتاب قطور کنکور آینده سازان را باز می کردم برای مطالعه .
یک بار که از هواپیماهای دشمن خبری نبود طبق معمول در بالای کوه در کنار توپ ضد هوایی روی زمین نشستم و کتاب آینده سازان را تازه باز کرده بودم برای مطالعه.
چشم تان روز بد نبیند! یک مرتبه دیدم یک عقرب سیاه با سرعت نور آمد روی کتاب و تنها کاری که در آن لحظه به فکرم رسید محکم کتاب را بستم . یکی از چنگال های عقرب بیرون از کتاب مانده بود و محکم فشار دادم و فشار دادم، سپس بلند شدم و کتاب را به آرامی باز کردم، دیدم زهر سبز رنگ عقرب، کل صفحه را پر کرده است.
بچه ها آمدند و وقتی صحنه را دیدند یکی از سربازان قدیمی گفت : تا به حال در اینجا دو نفر از نیش عقرب شهید شده اند.
از آن توپ ۲۳ میلی متری و جنگندههای صدام و عملیات مرصاد یا فروغ جاویدان به قول آقای مسعود رجوی و کنکور مکاتبه ای و عقرب سیاه و....قبول شدم در رشته کتابداری دانشگاه تهران! .
البته چند ماه در دانشگاه تهران همچنان با جنگنده های صدام و عقرب های سیاه به سر می بردم .
و این هم قلم چی نسل ما بود .
یادش نه خیر باد...!
( کانال نویسنده )
نظرات بینندگان