دور تا دور حافظیه ایستادهای. میان ازدحام جمعیتی که آمدهاند تا سال نو را کنار مقبره حافظ جشن بگیرند، اما حالا چیزی غیر از جشن در هوا موج میزند. نگاهت به جمعیتی است که فریاد میزنند، هجوم میآورند، انگار خودشان هم نمیدانند چرا.
گاهی فقط میدوی، گاهی کنار میکشی، گاهی چهرههایی را میبینی که در حیرتاند، درست مثل خودت.
لحظهای به یاد میآوری که وقتی کودک بودی، معلم مدرسه، روزهای اول فروردین را چگونه توصیف میکرد:
«نوروز یعنی احترام، یعنی تولد دوباره، یعنی صلح ».
اما اینجا، در این شلوغی، خبری از احترام نیست، از تولد هم فقط هرجومرج مانده است. صدای شعارها در گوشَت زنگ میزند.
چهرههایی که باید نوروز را پاس بدارند، حالا پر از خشم و اعتراضاند.
از دور، گروهی را میبینی که به سوی ورودی آرامگاه هجوم میبرند. مردی مسن که چهرهاش از سالها تجربه حکایت دارد، کنار تو ایستاده است. سری تکان میدهد و با بغضی کهنه میگوید:
«این دیگر چه نسلی است؟ اینها حافظ را خواندهاند؟»
نمیدانی چه جوابی بدهی. آیا تقصیر اینهاست؟ آیا آنها انتخاب کردهاند در نسلی به دنیا بیایند که معلمانش فرسودهاند، که آموزش دیگر اولویت ندارد و تربیت در دنیای پر هرجومرج سیاست گم شده است؟
نوروز است.
باید عطر بهارنارنج شیراز در هوا باشد، اما تنها چیزی که حس میکنی، تلخی است. تلخیِ نسلی که با بیهویتی قد میکشد ؛ نسلی که به جای خواندن حافظ، بر دیوارهای حافظیه فریاد میزند.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
عالی