خورشید، بیرحم و بیتفاوت، از پنجرهی کلاس میتابید. گرد و غبار معلق در هوا، در پرتو آن، رگههایی طلایی و بیمعنی مینمود. بیرون، صدای جیغ بچهها میآمد. جیغهایی کوتاه و بریده، مثل صدای شکستن شاخههای خشک.
داخل کلاس، سکوت سنگینی حکمفرما بود. سکوتی که فقط با صدای خشخش گچ روی تختهی سیاه و نفسهای نامنظم معلم شکسته میشد. معلم، مردی بود با شانههای افتاده و چشمانی که انگار تمام ناامیدیهای دنیا در آن جمع شده بود.
روی تخته، جملهای نوشته شده بود: «ادب، سرلوحهی زندگی است.» جملهای که مثل یک وصلهی ناجور، به این فضای سنگین و بیروح میخورد.
زنگ خورد. صدا، مثل پتکی بر سکوت فرود آمد. بچهها، مثل سیلابی که سدش شکسته باشد، به بیرون هجوم بردند. دیگر خبری از آن سکوت سنگین نبود. حالا فقط صدای خندههای بلند، فحشهای کوتاه و بریده، و صدای برخورد کیفها به هم، در فضا میپیچید.
معلم، به رفتن آنها نگاه کرد. نگاهش، خالی و بیاحساس بود. انگار نه انگار که این بچهها، ساعتی پیش، در همین کلاس، ساکت و آرام نشسته بودند.
یکی از بچهها، که از بقیه بزرگ تر و قویتر به نظر میرسید، به طرف نیمکت گوشهی حیاط رفت. نیمکتی کهنه و رنگ و رو رفته، که انگار سالها بود شاهد همین صحنهها بود.
پسر، بدون هیچ حرفی، سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد. دود، در هوا پخش شد و بوی تند و زنندهاش، با بوی گرد و خاک، در هم آمیخت.
معلم، از پنجره به او نگاه میکرد. هیچ چیز نگفت. هیچ کاری نکرد. فقط نگاه کرد. نگاهی که در آن، نه خشم بود، نه نفرت، نه حتی ناامیدی. فقط، یک پوچی عمیق بود. یک حس بیتفاوتی مطلق، نسبت به هر آنچه که در اطرافش میگذشت.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان