پرسش:
سلام و آرزوی تندرستی . ضمن مطالعهی کتابی که به تازگی خواندهام سؤالی پیش آمده است که در آخر متن ذکر می کنم.
دکتر فرانکل در کتاب « انسان در جست و جوی معنا » بیان می کند که در اردوگاه کار اجباری منظرۀ شکنجهشدگان و رنج مردن پس از چند هفته زندگی در آن شرایط به یک مسألهی عادی تبدیل می شود و دیگر هیچ کس را متاسف و ناراحت نمی کند.
زندانیان یکی یکی به جسدی که هنوز گرم بود نزدیک میشدند و یک نفر پس ماندهی سیب زمینی پختهی او را چنگ می زد و دیگری در این اندیشه که شاید کفشهای چوبین مرده برایش مناسبتر از کفشهای خودش باشد و یکی دیگر از این خوشحال بود که میتوانست مقداری بیشتر نخ به دست آورد.
باید به حال ملتی گریست که انسانیت از آن رنگ باخته و دیدن درد و رنج به مرور عادی میشود و ناظر در مقابل دیدن این رنج و درد بی حس و سرد میشود.
حال سؤالی که مطرح است این است که در همان اردوگاه کار اجباری که دکتر فرانکل آن را به تحریر کشیده ؛ چرا در اذهان این زندانیان (که خود را به مثابه گوشت قربانی تصور کرده و هر لحظه منتظر مرگ خود بودند) تصور قیام و یا شوریدنی که حتی ممکن است سرانجام نداشته باشد خطور نمیکرد؟
با مقایسۀ این مسأله با وضعیت کشورهای مورد ستم و سرکوب، چرا در جوامعی که حداقل ۳۰ درصد آن زیر خط فقرمطلق هستند صدایی بر نمیخیزد؟ مگر بالاتر از سیاهی رنگی هست؟ پس چرا صدایی از تودۀ مستضعف در تاریخ بر نمیخیزد؟
پاسخ دکتر سرگلزایی:
درود و مهر
به گمان من ریشۀ این انفعال در چند چیز میتواند باشد:
- امید واهی به نجات معجزه آسا
- باور به سرنوشت محتوم
- تقدیس نقش قربانی
- خستگی مغز (تحلیل رفتگی) ناشی از استرس مزمن و سوء تغذیه
- درماندگی آموخته شده
- همنوایی (همرنگی با جماعت)
* در میانهی انقلاب گفتوگو کنیم.
کانال نویسنده
نظرات بینندگان
مسئولیت پذیری علی الخصوص آنجا که کمتر مسئولیت می پذیرند صرفاً جایی نیست که مزد می دهند و یا بیمه می کنند! و ...