امروز حرف از چیست؟ از درد ای مردم از درد فقدان یک مرد ای مردم
امروز ترس از چیست؟ از دشنۀ تاراج از زخم تیغ جهل بر شاخک آماج
چندیست می سوزیم از شعلۀ سرما این سیل بی آبی چون می شود بر ما؟
انگار می گریند آلاله های زرد در باغ می خواند مرغی نوای درد
گویی که نزدیک است صبح اقاقی ها خون شفق پیداست در جام ساقی ها
دیروز در کوچه فریاد جاری بود در شهر مشتاقان آتش سواری بود
بایست روییدن بر زخمۀ شمشیر بایست بگسستن زنجیرۀ تزویر
ننگ است دل بستن بر بیرق بیداد حیف است گم گشتن در لایه های باد
از آسمان سرخ آتشفشان خشم چون برق می تازد بر توده های پشم
بر پهن دشت عشق خون شقایق هاست بگذار نامردی کاین شهر عاشق هاست
روح شقایق را دلگیر می سازند در باور شبنم زنجیر می کارند
بر عطر نیلوفر دیوار می سازند غول شناعت را بیدار می سازند
در این تکانش ها مانیز درگیریم تا هست ها هستند ما باید پیریم
نقص شعور ماست ایجاب لنگرها رفتن زدست دیو در کام اژدرها
ای جان چه شیرین است آوای لالایی لختی تأمل کن گر فکر فردایی
از کوه ها بوی الهام می آید تا کی وجود ما گمنام می یابد
چندی بر اغیار گشتیم حیرانه با آشناهامان گشتیم بیگانه
از دامن مردم اعجاز می بینم از شاخۀ امید امداد می چینم
ماه شعور ما چون ماهی اندر آب تندیس آگاهی مرغابی تالاب
خار غمش در دل می غلتد و افغان شادی نمی روید در مزرع انسان
بر لب قناری را شعر رهایی بین در ساحل امید مهر طلایی بین
هر چند بی بلبل گل را صفایی نیست این بار بلبل را در باغ جایی نیست
جانا غنیمت دان فصل بهاران را در ذهن خود دریاب پیغام باران را
آخر چه سودی کرد رسم هیاهویی بگذار شور و شر واگو به نیکویی
آرامش عالم بنیادش آبادیست بنیاد آبادی در اصل آزادیست
بی اتفاق رأی با کثرت تیشه از پای می افتد هر جنگل و بیشه
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
وقتی به دست خود
برگردن آویزیم
طوق مهاری را.
گز روی علم و جهل
با دست بندازیم
ظرف طغاری را.
ته مانده ای لیسیم
در وقت استادن
بنشسته ای باشیم
بی جد و بی همت
شرمنده و خیسیم.
نقص شعور ما
خود از غرور ماست
تا اینچنین باشد
دیوش شرور ماست.(عذر-فی البداهه و در دنباله آمد).