در تمام سالهای تدریسام در مدارس دولتی، با دختران افغان، عاشقانه زیستهام. در همان نخستین روز هر سالی، پرسیدهام چه کسانی افغانستانیاند و خواستهام که با آن دهان مهجور گفتوگوها، چون دلوی که از ته زخم بالا میآید، حرفی بزنند؛ هر چه باشد.
آنها اکثراً خجالتیاند؛ با گونههای سرخ، لفظ خاله، معلم و خانم را جابهجا میگویند و پس از مدتی که صمیمیتی درگرفت، در کلمهی عزیز خاله میمانند.
از هفتهی دوم و سوم مدرسه، شروع میکنند به نامهنوشتن، به درستکردن کاردستیای مثلاً دوختن دکمهها بر نمدی، دوختن دوستتدارمی بر تکهپارچهای.
در کلاس، ترانههای افغانستانی میگذارم و اولین گلهایی که باز میشوند، چشم آنهاست. در جمع بغلشان کنید تا معنای بیدریغی در بخشیدن حس زنده بودن را خوب بفهمید. به مادرانشان در جمعی بگویید: چه دختری/پسری تربیت کردی! تا تمامیت قدرشناسی و معرفتی که یک انسان میتواند نثارتان کند را چون سبدی از بهشت هدیه بگیرید.
چند بار از مرگ تو مرده باشم ستارهجانم؛ چندبار لبخند درخشانات را دوره کنم تا بشود نوشت یک لکهی درشت سیاه روی جگرم نشسته، درست بهاندازهی غیاب خورشیدی که میتوانستی در چشمات داشتهباشی و شاید امکان داشت روزی بغل تاریکام را روشن کنی؟!
دختر ۱۷سالهام، نامات چراغ باشد برای منِ معلم که هروقت خواهرانات را بوسیدم، یادم بماند بهاندازهی ستارهای، سهمی از آسمان بلندت دارم. آتش قلبم بماند برای هر کلاسی که خواهران تو را از غار تنهایی بیرون میکشد و عشق و اعتماد را در میانه میگیراند.
لبخند پهناور و دشتیات سلاح آبائیام باشد از پس زخم سال یک، برای روزها بیخستگی دویدن و شبهای بیسرشکستگی تا چیزی که به چنگ آید زندگی باشد و آیندهی نو زاد، تا لبخندهای شما بتواند پهن شود در چشمانداز و مناظر امیدواری را دمدست کند برای هر پنجره و در و چشمی.
ضربههای سرت صدا شود در گوش زمان تا فراموش نکنیم؛ جانکندن رؤیاهای نوجوانی تو، دقیقهی آخر ندارد. مدام باید برگشت به دم آخر، به احتضار خونی که نمیخواست بمیرد، به معاشقهای طولانی میان قلب و نفس بر بالهای فرشتهی مرگ.
کمک کن فراموش نکنیم تو سهسال بعد بیستساله میشوی و درحالیکه دستهایت را زیر چانه گذاشتهای، هنوز داری به زندگی نگاه میکنی...
کانال صور ما
نظرات بینندگان