وارد کلاس شدم، کلاس پر از گردوخاک بود، خیلی وقت بود کسی به کلاس نیامده بود، نه دانشآموزی و نه معلمی. بعد از نگاهی گذرا به سراغ میز معلم رفتم، جایی که قرار بود بنشینم و در کسوت معلم جامعه شناسی تدریس کنم. ساعت را نگاه می کنم 3 دقیقه به 8 صبح است! قرار است راس ساعت 8 کلاس به صورت مجازی شروع شود؛ با عجله کیفم را باز می کنم و لپ تاپ و شارژ و هندزفری و وسایل مربوط به تدریس مجازی را بر روی میز می چینم. ساعت 1 دقیقه به 8 شد. ماسک را هم از روی صورت در می آورم تا صدایم واضحتر به دانشآموز برسد.
برنامه شاد را باز می کنم اما هنگ است و به سختی آپلود میشود، از آنجایی که به وضعیت بیسامان برنامه شاد واقفم و میدانستم که ممکن است مرا ناشاد کند به همین خاطر در واتساپ برای هر درسی یک گروهی تشکیل داده بودم و دانشآموزان را عضو کرده بودم. حس بیاعتباری به تمام اندیشهها و لحظهها و شادیها و کینهها از این یک جمله در درونم ایجاد شد.
به واتساپ میروم و قفل گروه را باز میکنم، گروههای ایجاد شده را برای اینکه تعداد پیامها زیاد نشود فقط در تایم کلاس باز میکنم. بعد از سلام و حضور و غیاب سریعا درس را شروع کردم.
درس جامعه شناسی دوم دبیرستان. بعد از درس دادن و قراردادن فایل و عکس و ویس و توضیحات درس، کلاس به پایان رسید. ده دقیقه تا کلاس بعدی زمان استراحت داشتم. کمی چشمم خسته شده بود از نگاه به صفحه گوشی و لپ تاپ. سرم را از روی صفحه لپ تاپ بلند کردم و نگاهی به کلاس انداختم، حس عجبیبی پیدا کردم. کلاس خالی بود و من درس داده بودم برای دانشآموزانی که نبودند و فقط صدایی از من شنیده بودند. خوب به کلاس و نیمکتهای خالی و در و دیوار نگاه کردم. نوشتههای بزرگی که روی در با ماژیک نوشته شده بود توجهم را جلب کرد، از پشت میز بلند شدم و رفتم که ببینم چه نوشتهاند.
اسمهایی میبینم و معلوم است که دانشآموزان این کلاس بودهاند و نوشتهها و خط خطیهایی که بسیار درهم و برهم نوشته شدهاند. در میان شلوغی نوشتهها ناگهان جملهای نگاهم را خشکاند. حس عجیبی که داشتم بیشتر و بیشتر شد...
روی در با ماژیک قرمز نوشته شده بود :
« ورود معلم ممنوع! »
لبخند آرامی زدم اما لبخندم خشک شد...
آن دانشآموزی که به شوخی و شاید هم از ته دل ورود معلم را ممنوع کرده بود شاید نمیدانست روزی ورود خودش ممنوع میشود و ما معلمها باید در کلاس باشیم حتی اگر آنها در این کلاس نباشند...
حس بیاعتباری به تمام اندیشهها و لحظهها و شادیها و کینهها از این یک جمله در درونم ایجاد شد.
به فکر فرو رفتم که ما با دانش و دانشآموز چه کردهایم که این نگاه را به ما دارد و میخواهد ما در کلاس نباشیم. به خودم که آمدم و ساعت را نگاه کردم، دیدم یک دقیقه از زمان شروع کلاس دوم گذشته بود. سریع به پشت میز برگشتم و درس جامعه شناسی سوم انسانی را آغاز کردم.
درس اول :
ذخیره دانش!
کمی توضیح دادم و از مباحث کتاب و مثالها گفتم.. ادامه دادم.. دانش عمومی و دانش علمی!
هر بار که توضیح میدادم و به کلمه دانش برمیخوردم حس عجیبی که داشتم دوباره تازهتر میشد. به دانش علمی که رسیدم لحظه ای مکث کردم، انگار چیزی در درونم میگفت بس کن این کتاب را و بس کن این...
بیاندیش که چه بر سر این دانش و دانش آموز آوردهایم که از ما و علم گریزان است... .
اما به هر طریقی که بود درس را تمام کردم... و کلاسهای دیگر را هم همین طور!
به خانه برگشتم، ساعتها از آن لحظه میگذرد اما من هنوز در فکرم. حس عجیبی سراسر وجودم را گرفته، می دانم که اعتباری به لحظه نیست اما آن لحظه برایم معنایی دیگر داشت.
معنایی از جنس اینکه ما بیشتر از آنکه با کتاب و درس سرو کار داشته باشیم با انسان سروکار داریم، انسانی که احساس دارد، انگیزه دارد، عشق دارد، می فهمد و گاهی می میرد.
اکنون تصمیم گرفتهام بیش از آن که برای دانشآموز فقط معلم باشم دوست هم باشم.
کانال یادداشت ها
نظرات بینندگان
اکنون تصمیم گرفتهام بیش از آن که برای دانشآموز فقط معلم باشم دوست هم باشم.
نویسنده محترم ، ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است، اما برای تصمیمی که گرفتید ، دیر نیست.
شما به عنوان معلم با رشته تحصیلی جامعه شناسی، از اول خدمت تان
می بایست دوست دانش آموزان بودید.( البته سابقه خدمت تان نامعلوم است).
اکنون تصمیم گرفتهام بیش از آن که برای دانشآموز فقط معلم باشم دوست هم باشم.
نویسنده محترم ، ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است، اما برای تصمیمی که گرفتید ، دیر نیست.
شما به عنوان معلم با رشته تحصیلی جامعه شناسی، از اول خدمت تان
می بایست دوست دانش آموزان بودید.( البته سابقه خدمت تان نامعلوم است).