( دیروووووز )
یکی از دانش آموزان ( صادق) دارد سر کلاس انشایش را می خواند.
صادق:" فامیل ها و آشنایانمان همه می گویند علم بهتر از ثروت است ، زیرا آدم وقتی علم داشته باشد ثروت هم دارد و هیچ ثروتی به پای علم نمی رسد.تازه پدر بزرگ خدا بیامرزم، پارسال به من می گفت :پسرم تا می توانی درس بخوان چون که این طوری باسواد می شوی و سری توی سر ها در می آوری.بهم می گفت: ببین چطوری پسر آقا ناصر، بقال سر کوچه مان درس خواند و و خواند و رفت دانشگاه و الان دکتر شده است و دارد به مردم خدمت می کند ، حتی از آدم های فقیر پول نمی گیرد.تازه دایی اسدِ من را هم عمل کرد و آپاندیسش را در آورد.من خیلی دوست دارم درس بخوانم و برای خودم کسی بشوم. این طوری همه من را دوست دارند و من می خواهم درس بخوانم و هی بخوانم تا در آینده معلم بشوم و با جهل و نادانی و بی سوادی مبارزه کنم و به بچه های سرزمینم ریاضی و علوم و دینی یاد بدهم تا بتوانند از پس کارهای خودشان بر بیایند یا مثلا فارسی یاد بدهم تا بتوانند بنویسند و دیگر محتاج کسی نباشند.ننه اعظم، مادر بزرگ سعید تازه گی ها رفته است نهضت تا سواد یاد بگیرد . می گفت که دلش می خواهد خودش روزنامه بخواند ، کتاب بخواند. می گفت دلش می خواهد کتاب داستان بخواند و سر از همه چیز در بیاورد و خودش به نوه اش که الان رفته سربازی نامه بنویسید.پس من نتیجه می گیرم سواد خیلی خوب است، علم خیلی خوب است و آدم با سواد همه چیز خواهد داشت و ثروت اون قدر ها هم که می گویند مهم نیست و من دوست دارم معلم بشوم و به بچه های ایران علم و فرهنگ یاد بدهم تا فهم و کمالات شان برود بالا وجامعه را از فقر و بی سوادی نجات بدهم. این بود انشای من. والسلام "
معلمِ صادق بعد از ظهر همان روز در خانه نشسته و دارد ورقه های بچه ها را تصحیح می کند.دختر5 ساله اش زهرا پیشش می آید.
زهرا: با با جون مگه قول نداده بودی از اون عروسکا که دختر خاله داره برام بخری ؟ برام می خری باباجون؟
معلمِ صادق: حتما می خرم دخترم... فردا با مامان جون می ریم برات می خریم...
پسر 12 ساله اش که گوشه ی اتاق نشسته و دارد کتاب علومش را می خواند می پرسد: بابا ! پس دوچرخه ی من چی؟! حتما می خری دیگه؟! کی می خری بابا؟!
معلمِ صادق: صد دفعه بهت گفتم ،اگه امسال خرداد، معدلت بیست بشه برات میخرم. هرجور شده برات می خرم.تا حالا دیدی بابا قول بده عمل نکنه؟!
(امروووووز)
صادق ،الان معلم شده و حدوداً بیست سال سابقه دارد.مستأجر است و دو فرزند دارد.یک ماشین پراید خریده است آن هم با اقساط 60 ماهه.البته او به آرزوی دوران مدرسه اش رسیده و معلم شده است و حالا در یک منطقه معمولی شهر زندگی می کند.یکی از دانش آموزان کلاسش انشایی نوشته و او دارد آن را در منزل می خواند:
« ....عمو ساسانم می گفت که علم و ثروت را نمی شود با هم مقایسه کرد.او که خودش الان مهندس کامپیوتر است و از دانشگاه... مدرکش را گرفته است می گفت که اگر آدم پول داشته باشد می تواند علم را هم به دست آورد و مدرک بگیرد.او می گفت که الان با کمک مالی بابا بزرگ مان، یک شرکت تولید نرم افزار راه انداخته است و در آمد خوبی هم دارد.به نظر من، علم را نمی شود به همین سادگی به دست آورد ولی ثروت را شاید بشود.تازه پدر من که خودش یک گاوداری بزرگ در اطراف شهر دارد به من گفته است که اگر حرفش را گوش کنم من را می فرستد به بهترین دانشگاه کشور و خرج تحصیلاتم را هم همه اش را می دهد و اگر پسر خوبی باشم و آن ها را اذیت نکنم برایم وقتی 18 سالم شد یک ماشین می خرد. تازه برای خواهرم که پارسال در دانشگاهِ...قبول شد یک ماشین شاسی بلند قشنگ خرید و زیر پایش انداخته تا با آن به دانشگاه برود و بیاید.در هر صورت به نظر من علم را می شود به کمک پول به دست آورد اما ثروت را نمی شود به کمک علم به دست آورد تازه اگر هم بشود خیلی خیلی سخت است.این بود انشای من. پایان »
دختر 5 ساله صادق می آید پیشش و درخواست می کند:بابایی...بابایی... میشه ازون عروسکا که مهناز داشت برام بخری؟ آخه اونا رو خیلی دوست دارم، میشه برام بخری بابایی؟! میشه؟!
همسرش از داخل آشپزخانه داد می زند: دخترم اونا روکه نمی شه خرید. آخه ازونا گیر نمی آد ...خیلی گرونن عزیزم...تازه برای سن شما بزرگه...مگه عروسک نازنازیِ یادگاری مامانی که بهت دادم چشه؟...بیا عزیزم ...بیا این ور بذار بابا کارای مدرسه شو انجام بده حواسش پرت نشه...
پسر نوجوان معلم از اتاق بیرون می آید و می پرسد:
بابا ؟ پس کی می خوای برام دوچرخه بخری؟ هر سال میگی امسال بعدش نمی خری ...؟کفشمم که دیگه پاره پوره شده میگم بخر، هی می گی امروز ،هی می گی فردا ...من دیگه نمی رم مدرسه...همش جلوی بچه های کلاسمون خجالت می کشم... اصلا دیگه درس نمی خونم...هی الکی بهم قول می دی و عمل نمی کنی...آخه چجور بابای دروغگویی هستی تو؟!
صادق که از ناراحتی و خجالت عرق شرم روی پیشانی اش موج می زند ، آن هارا با پشت دستش پاک می کند.همسرش می آید و می گوید:پس این طرح رتبه بندی تون چی شد؟ اصلا کمکی بهمون می کنه یا نه؟! راستی این قضیه یک درصدارزش افزوده راسته یا مثل بقیه قول هاشون الکیه...ببین صادق جان نمی خوام حالتو بدتر کنما! ولی الان سه ماهه قسط بانک مهر اقتصادت عقب افتاده ها...بِرِنجمون هم تموم شده ،هی می خوام بهت بگم می بینم اعصابت خراب تر می شه نمی گم...می دونم برای غرورت سخته ،ولی باید دنبال یه شغل دومی سومی باشی ... به خدا زندگیمون نمی چرخه...آخه تا کی بچه ها هرچی می خوان امروز و فردا کنیم... مگه چی می پوشیم چی می خوریم که بازم کم میاریم... خدایا خودت به دادمون برس...
(فردااااا)
صادق بیست سال است باز نشسته شده است.در سن هفتاد سالگی ،حدود 15 سال است که در یک شرکت بزرگ خصوصی، نگهبان شده است.یکی از شاگردان قبلی اش که حالا صاحب آن شرکت است او را استخدام کرده.به او ماهانه حقوقی می دهد که به روز هفتم ماه نرسیده ،تمام می شود.تازه گی ها انواع دردها ازجمله آرتروز گردن و مچ پا هم به درد های قبلی اش از جمله ناراحتی قلبی و ریوی اضافه شده است.دکترها گفته اند در ریه اش به خاطر گچ کلاس، مقدار زیادی جرم جمع شده که حاصل سال ها ایستادن جلوی تحته سیاه و نوشتن و تنفس این گچ های بعضاً غیر مجاز و آلوده بوده است.
معلم ادبیاتِ صادق، که روزی الگوی او بود در سن 65 سالگی به دلیل تصادف با یک ماشین پورشه فوت کرد.ظاهراً راننده پورشه ،یک پسر 17ساله بوده که از قضا تا همین چهار سال پیش ، شاگردِ معلمِ صادق دریک مدرسه ی غیر انتفاعی بوده است.ظاهراً،معلم ادبیاتِ صادق وقتی کنار یک بزرگراه شهری وقتی قصد داشته که عبور کند ، راننده پورشه مذکورکه گواهی نامه رانندگی نداشته، به دلیل بی تجربگی و نداشتن تعادل روحی و سرعت زیاد از مسیر منحرف شده و به سمت معلمِ صادق و چند عابر پیاده رفته و آن ها را زیر گرفته است.
ضمناً صادق، یک همکارِنگهبانِ شیفتی هم دارد که او نیز معلم است با 5 سال سابقه کار. آن دو نفر،به علاوه ی یک پسر جوان با مدرک فوق لیسانس ،به عنوان نگهبانان آن شرکت خصوصی بزرگ،مشغول به کار هستند...
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
آیا هرگز فکر کرده اید که یک طرف استفاده از این اصطلاح تمسخر همکاران خودمان است؟
این اصطلاح را از کجا آورده اید آیا کسی رسما اعلام کرده که قرار است به همکاران ما سیصد تومان پرداخت شود،؟
لطفلا سنجیده تر صحبت کنیم تا واکنشهای تدافعی همکاران را به دنبال نداشته باشد.
معلم ادبيات كشاورزى بعضى وقتها وسط زنگ ميره سر زمين تا زنگ بعد نمياد
معلم مطالعات اجتماعى بوتيك دارن ايشون
معلم زبان ايشون سوپر ماركت دارن براى اينكه مشترى هاشون رو از دست ندن به همه بچه ها نمره عالى ميدن تازگيا ميخوان كانون زبان خودشون رو افتتاح كنن دچار تناقض شدن نمره ندن تا دانش اموزان برن كانون زبان يا نمره بدن
معلم كار و فناورى ايشون تو كار ساختمان سازى هستن كاشى سراميك كف برق كشى ماشاالله همه كاره اند
مدير فروشگاه نوشت افزار دارن اصلا هم از دانش اموزان نميخوان از فروشگاه ايشون خريد كنن به معلم ها هم نميگن از دانش اموزان تحقيق و كار عملى بخواين
نمونه هایش را میتوان بین معلمان در جای جای این مملکت یافت .
افسوس که مقالات و نظرات نوشته شده در این سایت را هیچ مسؤول و مدیر ارشدی نمی خواند و تنها خودمان آنها را میخوانیم , اگرچه حتی اگر مسؤولی هم این دردنامه ها را بخواند در رویکرد و
دیدگاهش نسبت به آموزش و پرورش هیچ تغییری حاصل نخواهد
شد . . .