مرشدِ روز جزا بر عاشقان پیوست دوش
بر کمر دستار بست و مثل ما شد خرقه پوش
از طرب در جمعِ رندان ، آسمان پر نور شد
صور اسرافیل از آن بالا بیامد بر خروش
حضرت معشوق بر زاهد ، قبا می خواست گفت
احتراما" ، جامه ی تزویر را اینجا نپوش
بر رَهان این بندگانم را ، چنان ترسانده ای!
بین من با تو در اینجا هم ، به تو دارند گوش
روح خود از آن به آنان بر دمیدم تا شوند
پای کوبانان براین پیوندِ جسم و عقل و هوش
من مگر آجر پزم در کوره سوزانم کسی؟
یا که ماری را کنم بر ناف و چشم و حلق و گوش
پنبه را از گوش خود بر کن که پندم بشنوی
(هر چه می خواهی بکن ، بر مردم آزاری نکوش)
چونکه نزدیکم به هر کس از وریدِ گردنش
احترامم کن اگر عیبی در او باشد بپوش
تا توانی از صفاتِ نیکِ من گویی ، بگو
ور نمی دانی کریم هستم رحیم هستم ، خموش
سرزمینِ ما از آتش پروَرَد ققنوسِ عشق
گر نیاندازی به نیرنگ و ریا از جنب و جوش
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان