روزِ طوفانی صَنَم ناگه پرید
مادرش را گشت چون جایی ندید
گفت خوابیدم کلاسم دیر شد
با لباس و کیفِ خود در گیر شد
زود پوشید آنچه را پوشیدنی ست
با شتابی که ز کودک دیدنی ست !
بر خبرهایِ رادیو گوش نداد
زیرِ باران تا دبستان ره فتاد
در خبر بر مردم هشداری بزرگ
داده بودند از پیِ طوفان ، ز گرگ
مادر آمد نانِ تَفتانی به دست
در گشود و رویِ سکّویی نشست
دید در باز است دختر خانه نیست
نان را انداخت تا می شد گریست
گفت یا رب از گزندِ هر بلا
دخترم را می سپارم بر شما
چتر را بر داشت جایی را ندید
غیر از آ ن راهی که در آ ن می دوید
کرده بود طوفان و باران و تگَرگ
راه را پوشیده از شاخ و ز برگ
چون قیامت رعد و برق از آ سمان
پرتو انداز و خروشان بی اَمان
نیمه یِ ره چون رسید او بر صَنَم
دید گویَد ، جانِ تو مادر قَسَم
عکسِ سلفی گیرد از من چون خدا
من به او گفتم تو هم باشی ، بیا
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
رسد چنانکه به فصل اش همیشه میوه ی کال
ز تربتی که گُمان می کنی شفا ندهد
به جایی از بدنت زرد زخم بود نَمال
ودود