در كلاس سوم ابتدايي معلمي داشتيم كه سخت تنبيه ميكرد. غير از زدن چيزي در چنته نداشت. داد و فرياد، نگاههاي تند و سرانجام مشت و لگد و در آخر كه خسته ميشد تركه ابزار كمك آموزشي او بود. در آن روزگار او خيالش راحت بود كه گوشتمان را به او بخشيدهاند و استخوان مان براي خانواده است. شايد تقصيري نداشت. او هم بدتر از ما آموزش دیده بود و آموختههاي خود را به ما ارائه ميداد.
به هر صورت آن روز جدول ضرب لعنتي داشتيم كه هميشه در دل، باني آن را لعن و نفرين ميكرديم. البته بدون حضور معلم وقتي از يكديگر ميپرسيديم فوتِ آب بوديم امّا در جلوي معلم لال ميشديم. وقتي ميپرسيد سه سه تا؟ اصلا يادمان مي رفت كه سه يكي از عددهاي رياضي است. آنچنان سرمان را پايين ميانداختيم و با چشم به زمين خيره ميشديم كه آجرهاي كف كلاس شرمندهٔ ما ميشدند. در همان حال هم گونههاي سرمازدهٔ خود را آمادهٔ پذيرايي سيليهاي محكمتر از محكم معلم ميساختيم.
در چنين شرايطي دوستم براي جواب پاي تابلو رفت. جلوي تخته با قامتي خميده ايستاد. وقتي نتوانست جواب سؤال معلم را بدهد، در يك زمان غير منتظره معلم مثل شكارچي كه به شكار حمله برد مثل برق صورت او را نشانه رفت. بيچاره آن چنان دور خود پيچيد كه دستانش موجب سقوط لولههاي بخاري كه از کف كلاس تا بام ادامه داشت، شد.
هنوز صداي «آي آقا... مان در رفت» او را در لابهلاي سر و صداي افتادن لوله بخاريها در گوشم پيچيده است. او به سرعت از كلاس بيرون رفت درحالي كه رد پايي از خود بر كف كلاس گذاشت!
کانال انشاء و نویسندگی
نظرات بینندگان