من دلم می سوزد
به تو و هرچه که دور است از تودل من می سوزد
به دلی
که ضمیمه ست به دلتنگی هازن پیری
که به در, إلصاق است
چشم هایی
که خمیده ست به ته,کوچه ی شب
پدری
گمشده در خیل خیالات پسربچه ی بازیگوش اش
_حصر در گردش بازی شکن چرخ فلک_
دختری
چشم به راه سر و چشمی که سوار بر اسب
از فراسوی همه می آیدمن دلم می سوزد
به زمانی
که در آن زندانیم
به زمین _سرگردان_
"گوژپشتی که تنش در لاک است
و امیدش به هوا"دل من می سوزد
به غمی نالایق
که ورم کرده میان غم عشقت در دل
_غم نان …ناداری…_"به کسادی هواداری انسان کردن"
"کس ناکس بودن"
"همدلی , غمخواری"به خم خوشه ی سنبل از داس
به تلاش باران
_بی منت_
به خروش خورشید
به مرام مهتاب
به سبکباری بی خواهش بیدبه مترسک در باد
به مترسک در برف
به مترسک در خواببه عروسک _حتا_
که نمی داند اگر هست; چه هست
و چرا هست …چرا…
مثل هرکس
مثل من
مثل تو
ما…دل من می سوزد
به تن ات
در تب و تاب دوسه سالی که گذشت
زیر آوار تن ام…
سخت و ساییده اما امابه"بکارت" تا صبح
یک نفس مانده;
بخند!
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
هر نظام اجتماعی که معلمش قدر نبیند و بر صدر ننشیند محکوم به زوال است.
بدان که رسیمان ظلم از کلفتی و محکمی پاره می شود.
بالاخره سحر و سپیدی برای ما معلمان هم طلوع
می کند.
با یک دلی و هم صدایی می توانیم قله های صعب و دشوار را فتح کنیم.
شما اون قدیما یه مثنوی معلم بسیار زیبا داشتی
اگه ممکنه اون رو توی سایت بارگزاری کنید.
فکر کنم مطلعش این بود
عبادت شد بت بی روح عادت
بت بی روح عادت شد عبادت
یکی از معلم دلسوز. ودوست. داشتنی
دوستدار شما علی اکبر صفاری