شنبه اول هفته بود و باز هم دغدغه های صبح اول مهر؛ مادر، سفره نان، پنیر و چایی شیرین به همراه قربان صدقه های مادر برای زودتر بیدار شدن صبح، آینه و قرآن، رسم دیرین اول مهر به همراه نکات اخلاقی مادرانه و پدرانه که با اول مهر هر سال فرق می کرد.
مادر: پای راستت را بیرون بگذار و بسم الله بگو؛
بسم الله الرحمن الرحیم
و ان لیس الانسان الا ما سعی
خاطرات خوش گذشته دلیلی شد تا مسیر ده دقیقه ای مدرسه رو پیاده طی کنم. در طول مسیر، مادران و پدرانی را می دیدم که دست فرزندانشان را گرفته بودند تا به مدرسه ببرند، یاد آن دوران و موتور ۱۰۰ یاماها پدر افتادم.
یادش به خیر….
چه بوی خوبی است بوی ماه مهر ، بویی که لوازم التحریر های نو، لباسهای نو و کیف و کفش نو را در ذهنم تداعی می کند یا نه بوی محبت مادر و معلم را.
یک لحظه از اولین مهر ابتدایی تا آخرین مهر دوران طغیان متوسطه، هنرستان شهید باهنر، شیطنت های نوجوانی برایم زنده شد، از آقا اجازه برم آب بخورم…
تا فرار از زندان زندگی…
به مدرسه رسیدم. باز مدرسه ام دیر شد؟
نهههه…. مدرسه ام دیر نشده بود و بچه ها تازه داشتند وارد کلاس می شدند، وارد که شدم ناخودآگاه اشک چشمانم، خاطرات خوب دوران مدرسه را به یادم آورد.
چقدر دوست داشتم روی همان نیمکت ها که شش، هفت نفری می نشستیم و از سر و کول هم بالا می رفتیم بنشینم و بازی گوشی بچه ها را تماشا کنم ولی دیگر نمی شد، چون من معلم همان مدرسه ای شده بودم که همین دیروز دانش آموزش بودم و وارد دفتری شدم که همیشه از ترس آن دستانم می لرزید.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
وشاید دانش آموزان شما نیز روزی در همان مدرسه، معلم شوند.
معلما چه احترام و منزلتی داشتند
دلیل نمی شود که یک نیروی تازه نفس را چنین نومیدانه نصیحت نمایید. شاید کارهایی که ما نتوانستیم انجام بدهیم این همکار جوان خواهد داد.
ولی کاش نمی آمدی ؟!
خدا کند که زود دلسرد نشوی وغم نان وروزمرگی گریبانت رانگیرد.