یک تکه خیلی کوچک خورد . یک دفعه برگشت به من گفت : خاله می شه این پیتزا را برداری و داخل کیفت بگذاری. گفتم چرا ملیسا جان.
گفت خواهر کوچک من هم خیلی پیتزا دوست دارد. گفتم ناهارت را بخور رفتیم بیجار آنجا برایت می خرم.
این بچه را به اتاق عمل بردند. زمانی که این بچه را به اتاق عمل بردند شاید می شود گفت اگر من درد اتاق عمل نبودم شاید خدا عمر بیشتری به من می داد. ساعت هایی بوده نزدیک پنج شش ساعت پشت در اتاق عمل فقط لرزیدم.
مدام گفتم خدایا اتفاقی برای این بچه نیفتد. زمانی که بچه از ریکاوری بیرون می آید خیلی نالان است و خیلی گریه می کند. بچه ای که با یک غریبه بیرون می رود برای او خیلی سخت است. من هیچ نمی توانم چهره این بچه را فراموش کنم .
آن زمانی که ریکاوری اش تمام شده بود و داشت از درد گریه می کرد من هم گریه می کردم. متاسفانه یا خوشبختانه قلب بسیار رئوف و مهربانی دارم که با کوچک ترین چیزی به شدت ناراحت و اذیت می شوم. او داشت گریه می کرد من هم گریه می کردم.
یک لحظه دیدم در موقع گریه کردن به من می گوید ک دستت درد نکنه من را آوردی تهران دستت درد نکنه من را آوردی دکتر.
بچه را ترخیص کردیم آوردیم شهرستان . هر موقع هر جا من را می بیند این بچه فقط می خواهد بال در بیاورد .
وقتی به سمت من می آید و تمام این سختی ها را از جان من می گیرد.
یک خاطره دیگری می گویم ولی دلم نمی خواهد بگویم. بابت صحبت اولم که من پشیمانم از این که معلم شدم . معلمی سخت ترین شغل دنیاست.
من ده دوازده کشور خیلی خوب را در دنیا رفته ام . نظام آموزشی آن ها را از نزدیک دیده ام و هر موقع به ایران برگشتم واقعا گریه ام گرفته است . آنان پشت به مسئولشان بسته اند اما ما در پشت مان مردم را داریم .
این دانش آموزان با استعداد امسال در روستایی که هستم و معلم چهار پایه هستم. هم زمان باید چهار کلاس را تدریس کنم.
من برای زندانی ها هم کار می کنم.
چند سال پیش پدر یک دانش آموز آمد مدرسه و گفت بچه من بسیار بچه زرنگ و بسیار باهوشی است. پدر و مادران که می آیند من همیشه سعی می کنم جلوی بچه آن نکات مثبت بچه را پیش پدر و مادر بگویم. این پسری که من داشتم سر تا پایش نکات مثبت بود. پدرش که آمد گفت شرمنده است. من داشتم در مورد پسرش صحبت می کردم. گفت من دیروز آمدم مدرسه از شما خواهش می کنم. گفتم بگو. گفت می خواهم بچه ام را دست شما بدهم. گفتم چرا دست من ؟
گفت می خواهم بروم زندان. به خاطر یک بدهی که خدا را شکر چند خیر به او کمک کردند و توانستیم او را نجات بدهیم ولی آن لحظه ای که پدر شروع به گریه کردن کرد . یک لحظه دیدم پسرش که کنارش ایستاده دارد گریه می کند و گریه ام گرفت و به او گفتم برو بیرون. از همان زمان شد که من برای پرونده های جرائم غیر عمد کار می کنم.
به من خبر دادند یک دانش آموزت را می خواهند اعدام کنند. من وارد جزئیات نمی شوم. چون همیشه معتقدم در هر شرایطی احتمال دارد حتی اتفاقی برای من هم بیفتد.
من یک زندانی داشتم که بیست و پنج سال زندانی و تبعید در سنندج را به او داده بودند. پدر مادر این زندانی من را پیدا کردند. گفتند کمک مان کن. داخل پرانتز بگویم من چهار پنج بار بلند شدم رفتم مازندران مدیر کل مازندران را دیدم. مدیر کل مازندران به من گفت خامن مطهرنیا من تعجب می کنم که برای یک زندانی از کردستان آمده ای اینجا.
گفتم یکی این که این زندانی غریب است ؛ من با خانواده اش صحبت کردم گفتم اگر سرقت داشته تجاوز داشته قتل داشته قتل عمد داشته من نمی توانم گفتند که نه به خاطر یک دعوا بوده است. زمانی که پرونده و حکمش را برای من فرستادند متوجه شدم به خاطر دعوا بوده است. به مدیر کل شان گفتم آقای مدیر کل بنده خدا بیست و پنج سال حبس و تبعید در سنندج دادید یک خانواده ای هستند که نمی توانند بیایند بچه شان را ببینند. این آقا زن و بچه دارد. گفت چرا می آیید ؟
گفتم این زندانی به خاطر دفاع از ناموس یک نفر حکم محاربه به او زده اید. اما اصل داستان این بوده است. اگر من هم آنجا بودم احتمال داشت شل و پل این آدم را دربیاورم. ببخشید. منظورم این است وقتی گفتم دانش آموز من را می خواستند اعدام کنند دو سه سالی داستان را طوری به من تعریف کرده بودند که دلم نمی خواست ولی بعدا متوجه شدم که این زندانی را توسط بچه اش می خواهند اعدام کنند. من با معلمان و مدیر آن مدرسه کلی صحبت کردم گفتم با این بچه صحبت کنید بلکه این مادر اعدام نشود. این زندانی هشت سال در زندان بود و در این هشت سال یک شب نماز شبش را ترک نکرده بود. پرونده ای بود که خود زندان ، رئیس زندان قاضی ناظر زندان خودشان از من خواهش کردند که به این پرونده ورود پیدا کنید. خیلی برایش تلاش کردیم و خیلی دلمان می خواست که این خانم نجات پیدا کند به خاطر بچه اش.
به خودش هم گفتم من به خاطر بچه ات دارم تلاش می کنم. تو در این هشت سال در زندان هشتاد بار مردی و زنده شده ایم. متاسفانه نتوانستیم رضایت طرف مقابل را جلب کنیم. روز اعدام رئیس زندان به من گفتند بیایید سنندج من رفتم سنندج و خانواده شاکی آمده بود .
به رئیس زندان گفتم اگر می شود بچه را هم بیاورید. بچه را آورده بودند و نزدیک یک ساعت ما با اینها صحبت کردیم. من دوازده از بیجار راه افتادم نزدیک ساعت دو من جلوی در زندان منتظر بودم. از دور دیدم ماشین زندانی دارد می آید.
زمانی که زندانی را آوردیم تا لحظه آخر هر کاری می کردیم نمی شد. بچه می گفت من دلم نمی خواهد مادرم کشته شود ولی عموهایم و عمه هایم نمی گذارند. من نمی توانم. نهایت قرار شد پای چوبه دار برود. روحانی زندان به من اعلام کرد که خانم مطهرنیا به زندانی گفتیم آخرین خواسته ات چیست . گفته می خواهم خانم مطهرنیا را ببینم. خانواده اش هم آنجا بودند. صحنه خیلی دردآور و سختی بود. زمانی که این درب را باز کردند فکر می کنم زندانی بالای چهل درجه تب داشت. دست و پای زنجیر شده به سمت من که آمد من خودم می خواستم بیهوش شوم آن قدر که حالم بد بود. خانمی که روحانی زندان بود گفت خانم مطهر نیا من به این زندانی خیلی اصرار کردم گفتم مادرت و خواهرانت گفته نه فقط خانم مطهرنیا را می خواهم ببینم.
یک فاصله کوتاهی که به سمت من آمد احساس کردم زمان دارد خیلی کند می گذرد. زمانی که به من رسید دستش را گرفتم خیلی دلداریش دادم گفتم نگران نباش . از این ستون به آن ستون فرج است شاید رضایت دادند. متاسفانه این زندانی اعدام شد و من به رئیس زندان گفتم چون او را به روستا می برند نعش کش ببرد به بهشت محمدی وهمان جا هم غسلش دادند. زمانی که وارد بهشت محمدی شدیم غسال گفت همکار من فوت شده دست تنها هستم . باید یک نفر باشد که کمکم کند که او را غسل بدهم. گفت پدرش بیاید گفتم حالش خوب نیست بگذارید من بیایم. زمانی که وارد آنجا شدم گردن شکسته و دست و پای زخمی ... یک صحنه بسیار ناراحت کننده. آن لحظه می دانید به چه فکر می کردم.
آن لحظه که داشتیم غسلش می دادیم فقط می گفتم کلاس اول شاگرد من بود. همش می گفتم ای کاش من معلم نبودم.
شاید اگر من معلم خوبی بودم . شاید اگر معلمان بعد از من معلمان خوبی بودند این اتفاق برایش نمی افتاد.
تا الآنی که من خدمت شما هستم دلم نخواسته جایی قرار بگیرم صرفا به خاطر بحث حق الناس است.
من دانش آموزان خودم را همیشه حق الناس می بینم و تنها ترس و وحشتی که در آن دنیا دارم از حق الناس است. این قدر خدا را بزرگ و عظیم می دانم که اگر خطایی کرده باشم می دانم من را می بخشد ولی هر وقت به دانش آموزان فکر می کنم برخلاف این که من تمام تلاشم را کردم....
امروز صبح از کردستان سر کلاس بودم . از اداره برای اولین بار برای بازدید آمده بودند گفتند مدرسه شما در این جا بی نظیر است. بی نظیر از نظر آنهاست ولی از نظر من همیشه می گویم بچه های مدرسه مانند بچه های خودم هستند آن قدر که خواستم بچه ام در بهترین دانشگاه قبول شود همان اندازه یا بیشتر خوشحال شدم از این که بچه های من به یک جایی برسند.
شاید باورتان نشود من در مدرسه آدمی هستم که خیلی سریع ناراحت می شوم . خیلی ها می گویند خانم مطهرنیا خانم عصبانی ای است که همین طور هم هست.
من دعوا کردن بچه های خودم را اصلا یادم نیست ولی به گذشته که فکر می کنم تمام بچه هایی را که من با آنها بودم و آنها را با اسم صدا می کنم. پیش آمده با اتوبوس برمی گشتم بیجار یک بچه ای در اتوبوس بود. صدا کردم سعید برگشت و گفت خانم مطهرنیا چطور اسم مرا یادتان است؟
گفتم یادم هست و قیافه ات در ذهنم بود و احساس کردم که سعید هستی . امیدوارم که خدا ما را ببخشد و بیامرزد و اگر حق الناسی به گردن ما هست از ما بگذرند.
( ادامه دارد )
پیاده سازی و ویرایش : زهرا قاسم پور دیزجی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
متاسفانه از این 20 ساله ها و بیست و 5 ساله داریم و متاسفانه گاهاً به نا حق