بسم الله الرحمن الرحیم. ایاک نعبد و ایاک نستعین.
« آقای دکتر صادقی زحمت کشیده بودند دعوت نامه ای را که برای من فرستاده بودند با عنوان « دکتر » مرا خطاب کرده بودند . الان هم مجری این را تکرار کرد .
می خواهم این را اصلاح کنم .
خیلی جاها به من می گویند : دکتر . ولی نه . من بابت این که دخترم می خواست حتما پزشکی تهران قبول شود و زمانی که من باید از رساله ام دفاع می کردم.... هنوز این اتفاق نیفتاده است و دکترایم را نگرفته ام .
من اذیت می شوم که به من می گویند : دکتر !
( تشویق حاضران )
متاسفانه مملکت پر شده از دکتر و مهندس هایی که بزرگ ترین هنرشان فقیر کردن این مردم بوده است .
شهید رجایی جمله خیلی خوبی داشت که من باید یک روزی یک جایی جواب سی و شش میلیون نفر را بدهم و بزرگترین خیانتی که بعضی از مسئولان ما کردند بحث خیانت به اعتقادات مردم بوده است .
باید یک روز جوابگو باشند.
« برای خیلی ها سوال است که چرا مرا به عنوان یکی از نامزدهای معلم جهانی انتخاب کردند ؟
هر چند در آینده ای نه چندان دور اسنادی را منتشر می کنم بابت این که چطور کار مرا سیاسی کردند .
تمدن ایران ما در دنیا به مادر تمدن ها معروف است . خیلی از آیین های اصیل ایرانی را که بررسی می کنیم بر پایه صلح ، نوع دوستی ، مهر و محبت و مهربانی بنا شده اند .
( تشویق حاضران)
این نوع دوستی و دگرخواهی که من به آن اشاره می کنم یک کلمه نو و ابداعی نیست .
به نظرم ؛ یک نعمت الهی است که در وجود تمام انسان های دنیا قرار داده شده است .
من چند سال پیش یک گزارشی را می خواندم درمورد خیریه ها. بزرگترین خیریه هایی که در تمام دنیا است مربوط به کشورهای اروپایی است. این نو خواهی که من می گویم نافی منافع شخصی نیست. یعنی اگر من دگرخواه هستم به فکر خودم نیستم.
در یک چشم انداز آینده نگرانه و فراق افق نگر سعادت خودمان است.
من خاطرات بسیار زیادی دارم.
امسال سی و دومین سال خدمتم را دارم در روستا پشت سر می گذارم. اولین سال خدمتم در روستا بود.
من به هیچ عنوان دلم نمی خواست معلم باشم. متاسفانه جدیدا به همان دیدگاه رسیدم که ای کاش من معلم نبودم.
در آخر می گویم که چرا هنوز پیشمانم که چرا معلم هستم.
من در کردستان متاسفانه حدود هزار و اندی نفر بچه دارم. در خوزستان هم همین طور. خیریه ای که در خوزستان داریم عمرش شش تا هفت سال است ولی خیریه ای که در کردستان است خیلی وقت است که دارم. خیریه ای که در کردستان دارم در بحث دانش آموزان بی بضاعت و خصوصا در بحث درمان شان است. تا الآن خدا به من کمک کرده و از تمام خیرینی که به من کمک کرده اند برایشان سر تعظیم فرود می آورم.
مردم باران را می بینند ولی آن ابر را کسی نمی بیند !
کسانی که کمک کردند و حامی بچه های ما بودند و در تمام این سال ها به من اجازه دادند لبخند بچه ها را ببینم.
دوست دارم در مورد لبخند بچه ها صحبتی کنم.
تقریبا چهار پنج سال پیش یک بچه ای را به من معرفی کردند گفتند ترک تحصیل کرده و به خاطر این که پدر بچه اعتیاد خیلی شدیدی دارد و یک آتش سوزی شده و یک طرف بدن بچه کاملا سوخته است. این که یک دختر هفت ساله از درس به خاطر درمانش محروم شود. حالا من به بحث هزینه های تحصیل او نمی پردازم.
این عدالت آموزشی و این قطار و این قله ای که می گویند اصلا در کَت من نمی رود !
نمی دانم کسانی که می گویند این قله و قطار نمی دانم قطارشان به کجا می رود و این قله ای که می گویند کدام قله است ؟
سراغ این بچه رفتم . متاسفانه یک وضعیت بسیار بسیار بغرنج داشت. این که همیشه مسئولان ما در این مملکت دنبال یک تراژدی آن طرف مرز هستند !
من بنشینم برای شما صحبت بکنم از این تراژدی در حد وحشتناک. می توانم برایتان تصویر کنم چیزی را که من نشنیدم.
اما من تمام اینها را تجربه کردم.
زمانی که وارد خانواده این بچه شدم متاسفانه پدرش یک اعتیاد خیلی شدید داشت ودر اتاق بغل داشت مواد مصرف می کرد.
مادرش گفت بچه من این گونه سوخته و لباسش را درآورد و طرف سمت چپش کاملا سوخته بود و یک زائده خیلی زیادی بود که نمی توانست دستش را کامل بلند بکند.
من با پزشکی در تهران صحبت کردم. در تمام این سال هایی که من در روستا به عنوان یک معلم خدمت کردم اما حتی یک تابستان هم من بیکار نبودم.
فقط دو هفته ای بچه هایمان را به مسافرت بردیم والا من در تمام تابستان دنبال کار این بچه ها بودم.
در تابستان وسایل معیشتی در روستا توزیع می کردیم و چون در شهریور ماه بود این ماه ترافیک کار من بود. چون همزمان داریم برای بچه ها پوشاک تهیه می کنیم . همین طور لوازم التحریر و کیف و وسایل بچه ها. خیلی سرم شلوغ است. کل لوازم التحریری های تهران مرا می شناسند چون می گردم تا که یک جنس خوب و قیمت پایین پیدا کنم و خدا می داند که زیر پاهایم و انگشتان پایم تاول می زند.
همیشه می گویم چیزی بگیرم که در حد بچه های خودم باشد چیز بدی برای بچه ها نگیرم.
منشی دکتر به من زنگ زد گفت خانم مطهرنیا اگر می توانی این بچه را فردا به تهران بیاور.
ما در یک روستای دور افتاده ای بودیم .
وقتی رسیدم بیجار ساعت دوازده و نیم شب بود. در مسیر که می آمدم به خانواده زنگ زدم گفتم ملیسا بیدار است گفتند نه خواب است.
گفتم من دارم می رسم بیجار این بچه را حاضر بکنید می خواهم با خودم به تهران ببرم. بیجار فقط دو اتوبوس دارد. زمان گذشته بود و اتوبوس رفته بود.
من به راننده ماشین گفتم من را به خانه آن بچه ببرد. رسیدیم خانه شان و بچه خواب بود. به مادرش گفتم بچه را بیدار کن. چون از قبل می دانستند که بچه را برای مداوا به تهران می خواهم ببرم. بچه را بیدار کردند. از پدرش اجازه گرفتم و گفتم آیا اجازه می دهی که بچه را ببرم گفت بله می دانم که مانند چشمانت از بچه من مراقبت می کنی. خدا همیشه این لطف را در حق من کرده که پدر و مادر بچه اش را در اختیار من قرار می دهد.
( بغض و تشویق حاضران )
به راننده گفتم ما را ببر میدان وقتی ماشین آمد بچه را به تهران ببرم. ماشین داغونی بود. من اصلا نمی توانم در ماشین بخوابم. حتی شده دو روز در راه بودم و اصلا نتوانسته ام در ماشین بخوابم.
مسافر کم بود و بچه را در دو صندلی عقب گذاشتم و خودم جلو نشستم. به موبایل مشغول بودم. نیم ساعت گذشت رفتم ببینم بچه خواب است یا بیدار. من با چادرم یک بالشت برایش درست کردم. لباس آن چنانی هم نداشت. رفتم که به بچه سرزدم دیدم این بچه خودش را خیس کرده است.
به محض این که من را دید گفت : خاله کجایی ؟ من فکر کردم من را تنها گذاشتی و رفته ای.
گفتم مگر می شود من تو را اینجا بگذارم؟
ساعت چهار صبح به تهران رسیدیم. هوا یک مقدار سرد بود. این بچه یک لباس خیلی نازک و شلوار خیس به تن داشت.
بچه را به چادرم گرفتم و آمدم مترو و سوار مترو شدم. مترو هم خیلی شلوغ بود و کنار صندلی ها ایستاده بودم. مردم بچه را خیلی نگاه می کردند. چون وضعیتش خیلی بد بود.
( بغض حاضران )
من بچه را به محل اسکانی که در تهران برای بچه ها گرفته بودم آوردم و بچه را گذاشتم در حمام و گفتم ملیسا خودت را بشور. یک لحظه سرش را از حمام بیرون آورد گفتم ملیسا موهایت هنوز چرب است ؛ مگر شامپو استفاده نمی کنی ؟
گفت ما شامپو نداریم و خیلی وقت ها از صابون یا پودر لباسشویی استفاده می کنیم.
خودم رفتم بچه را شستم و چون موهایش خیلی نامرتب بود یک سلمانی سر کوچه بود. یک آقایی بود. بچه خجالت می کشید. گفتم موهای بچه من را اصلاح بکن. موهایش را اصلاح کرد و گفت این بچه خودتان است ؟
گفتم نه بچه من نیست. من این بچه را به دنیا نیاورده ام ولی مانند بچه خودم است. سلمانی شروع کرد به گریه کردن. موهایش را کوتاه کرد. قرار بود بعد از ظهر دکتر را ببینیم. گفتم ملیسا چه می خوری ؟
گفت من دلم پیتزا می خواهد. گفتم اشکالی ندارد می رویم پیتزا می خوریم. معمولا بچه هایی که پدر و مادرشان با آنها نیستند خیلی هوایشان را دارم و دلم می خواهد هر چه می خواهند برایشان تهیه کنم. برایش لباس هم تهیه کردم. رفتیم نشستیم سر میز تا پیتزا بخوریم.
( ادامه دارد )
پیاده سازی و ویرایش : زهرا قاسم پور دیزجی
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
بیشتر از ده میلیون یعنی فقر ومحرومیت
احتمالا جامعه پزشکی رفتارش خوب نبوده
«مردی، فرزند سركش و لاابالی خود را نصيحت می کرد كه اگر دوباره سركشی كند او را به مكتب خانه خواهد گذاشت تا درس بخواند و دانشمند شود تا يك عمر فقير و گرسنه بماند»!