{ آن کس که حقیقت را نمی داند بی شعور است و آن کس که حقیقت را می د اند و آن را دروغ می نامد تبهکار است ( برتولت برشت ) }
قشر کارمندان به تعبیری قطعه گوشت مرده ای- آسان طلبی کارمندانه- ویژگی های بیماری- سینما، تنها برای سرگرمی و خوشایند- کتاب و خواندنی و تسوید اوراق- موسیقی برای عشق کردن- میانه روی مذهبی از روی محافظه کاری و بی عرضگی- باد، فرمانروای فکر- خواندنی ها، شنیدنی ها و دانستنی های مخصوص- بوی غرب و اشرافیت و عملش- عقده "پزشک خانوادگی داشتن"- نتیجه- چه باید کرد؟- چند نظر از ناظران وارد در امور.
کارمندان ما خواهی نخواهی جای بزرگی در اجتماع شهری گرفته اند. خصوصیت های اخلاقی و طرز زندگی شان آنها را قشری متمایز کرده است که با قشرهای دیگر اجتماع جوش نمی خورند. زندگی خانوادگی، نوع تفریح، افکار و رفتار با زن و بچه، دیوار میان آنها و دیگران است."بی هدفی( اگر چه چنین وانمود شده که آنها هدف هایی هم دارند )،سقوط، بی تفاوتی، بی اعتنایی و دوری از مسائل اجتماعی، خانواده کارمندان را به شکل قطعه گوشت مرده ای در تنه محیط زندگی اجتماعی در آورده است که روز به روز به وسیله حلقه کبود ناکامی ها و دروغ ها، از سرچشمه های حقیقی و شاداب زندگی جدا می شود و روز به روز بیشتر به مبانی استوار اخلاق که گذشتگان ما به وسیله گذشتگانشان به آنها مؤمن شده اند تمایل نشان می دهند. روز به روز بیشتر خود و خانواده خود را می فریبند." ( تقی مدرسی: ناکامی خانواده کارمندان- مجله صدف- شماره های 9 و 10)
تکه بزرگ این "قطعه گوشت مرده" فرهنگیان هستند. معلم یا اداری. قصد من شناختن و شناساندن زندگی این طبقه به طور کلی است. طبقه ای که کباده "مترقی ترین بودن" را می کشد و قصد آن دارد که نسل فردا را بار آورد که بتواند پا به پای موشک سازان "سبع السموات و الارض" را بپیماید و به کره های دیگر برسد. در اینجا فقط می پردازم به وقت بیکار و خارج از مدرسه و اداره. پیش از این دیدیم که سر کار چه رفتاری دارند.
با اجازه تان این "تکه بزرگ گوشت مرده" را زیر میکروسکوپ می گذارم و با هم تماشا می کنیم. درست آن سان که میکروب را می گذارند که آثار حیاتی، زهر، شکل و حرکت آن را بشناسند که بتوانند پادزهرش را درست کنند و بیماری ناشی از آن را درمان کنند. امیدوارم که به کسی برنخورد. حتی معلم های خوب، که باید این قدر سعه صدر داشته باشند که در انکار بیماری نکوشند. نیشتر که به کسی فرو نمی کنیم که بگوید از خواب پریدم و قلبم تندتر زد. تماشاست. آرام. که آب از آب تکان نخورد و کسی از "خانواده ناکام و محترم کارمندان" بد خواب نشود. نگفته پیداست که بیماری این طبقه دارد اپیدمی می شود. یک نظر به موج حبابین دیپلمه های پشت در دانشگاه ها و خیابان ها که از زیر دست همین "تکه بزرگ قطعه گوشت مرده" بیرون آمده اند و فردا تمام سوراخ سمبه های اجتماع را پر خواهند کرد و با همه سر و کار خواهند داشت، کافی است شدت واگیری بیماری را نشان دهد و نیز خطر عظیم آن را. پس برویم سراغ میکروسکوپ و تماشا کنیم. نگفته پیداست که روی سخن با معلم های خوب که حکم کیمیا دارند ، نیست.
آسان طلبند. هر چه آسان تر بهتر. هر چه مسئولیت آور، نو، عمیق، خلاف غریزه و خارج از دایره دیدنی ها، شنیدنی ها و دانستنی های آنها باشد بی بو و خاصیت است. دور انداختنی است. یا دست کم نباید دنبالش رفت. آسایش خانوادگی هدف است. چندرقاز حقوق ماهانه هم کفاف ندهد، باید زندگی قسطی راه انداخت و آسان و خوشبخت! زیست. اصل این است : سری که درد نمی کند چرا دستمالش می بندی؟ با این دید است که آنها به دنیا و اجتماع و پدیده هایش می نگرند. اگر بتوانیم دریابیم که چه می بینند و چرا می بینند، ویژگی های بیماری را شناخته ایم.
سینما- یک روز هفته- حتی گاهی یک روز معین- دست زن و بچه را می گیرند و می روند سینما- حتی گاهی سینمای معین. مثلا این آخرها در تبریز رسم بر این است که یک راست به سیما آسیا بروند. چرا که تازه ساخت است و قیمت بلیتهایش گرانتر و خالی از طبقه های پایین تر از خودشان. موضوع انتخاب فیلم به ندرت مطرح است. حتی ممکن است گاهی پس از تو رفتن و آغاز فیلم به یاد نام فیلم بیفتند. از رقص، آواز، خوشمزگی!، خنداندن، "لیلی مجنون بازی" های شکل امروزی یافته، آه و زاری ها و احساساتی شدن ( البته با شکمی پر و چشمی کور ). ناگهان بی هیچ منطق و ربطی دست به فداکاری احمقانه و بی ارزشی زدن ( مثلا واگذاری عشق! خود به دیگری ) و ... خوششان می آید. از صحنه های دلچسب شان این است: عاشق و معشوق دو تایی سوار قایق شوند یا سورتمه، یا بروند اسکی بازی، یا به جنگل خلوتی و باغ پرگلی و آنجا عشق بکنند و دختره تصنیف! بخواند و پسره بیخود شود. و در همه این حال نوازندگان نامرئی بنوازند و تماشاچی محترم و ناکام دست روی دست خانم و ... تاریکی هم که هست.
یک بار من به خانم معلمی گفتم: آخر تو فکر نمی کنی که وسط دریا و سر کوه ارکستر کجا بود که بزند و دختره بخواند؟ احمقانه نیست؟ با حق به جانبی گفت: وقتی من خوشم می آید و سرگرم می شوم، چه مانعی دارد؟
این استدلال آن هاست. به سینما می روند که سرگرم بشوند و خوششان بیاید. به همین دلیل ساده است که خنک بازی ها، عوام فریبی ها، احساساتی شدن های سطحی و احمقانه و چشم بسته فیلم سازی کردن" راج کاپور" "سنگام" را فیلم دلخواه فرهنگیان- یا به طور کلی کارمندان- تبریز کرد.تئاتر هم که تبریز ندارد و تهران دار- فکر نمی کنم سرنوشتی بهتر از این داشته باشد.
خواندنی ها یشان چیزی است همسطح فیلم های دلخواهشان. شامل زاد و ولد و زن و شوهرکردن های بازیکنان آن فیلم ها. و یکی دو تا پاورقی "عشقی اجتماعی". یعنی رنگین نامه های هفتگی.
خانم معلم ها گاهی مطبوعات ویژه می خوانند: رنگین نامه های زنانه که همان "زنانه تر" اولی است. این بیشتر به تظاهر و عقده گشایی است. برای این است که خود را وابسته به طبقه زنان کیا بیا بکنند که بعضشان انجمن راه می اندازند و بعضشان از رادیو درس اخلاق می دهند و دست رد به سینه هیچ مردی نمی زنند ( هفته نامه بامشاد- شماره 1624- به نقل از مجله روشن فکر ) و خود را نماینده مختار سکینه سلطان، زیور باجی، فضه بیگم و دیگر زنان و پیرزنان ایران جا می زنند و گاه و بیگاه درباره رموز جلب مرد، بهترین خاطره عشقی، فنون آرایش و ... در همین رنگین نامه های زنانه به تسوید اوراق می پردازند.
کتاب هم اگر گاهی بخوانند باید داستان باشد. آن هم داستانی همانند داستان فیلم های دلخواه : عشقی اجتماعی. بی ربط و منطق. همردیف پاورقی های رنگین نامه ها. برای این که سرگرم بشوند و خوششان بیاید. کتاب های آشپزی و خوراک پزی هم گاهی به خانه هاشان راه می یابد.
موسیقی صد در صد برای سرگرم شدن است. برای عشق کردن و یاد خاطره های عشقی افتادن. ارکستر مرکستر سرشان نمی شود. همین که صداهایی از چند ساز کوک و ناکوک بیاید و زنی یا مردی با سوز و گداز و قر و غمزه حرف های عاشقانه بگوید، موسیقی دلخواه است. می تواند آنها را سرگرم کند که خوششان بیاید. موسیقی رادیو دل خواه ترین و عالی ترین موسیقی آن هاست. و خوبترین آن در برنامه های "موسیقی و شعر" تخدیری و رمانتیک "گل های جاویدان" و "برگ سبز".
در پس صدها سال فاصله از جریان های رئالیستی امروز موسیقی و شعر حتی گاهی آن هم بالاتر از سطح پسند و خوش آیندشان است. شدت بیماری را می بینی برادر؟ غیر از آن موسیقی دیگری نمی شناسد. ناگفته نگذارم که چشم و گوش بازهاشان و بالا نشین هاشان نوعی موسیقی رقص و چاچا ماچا سرشان می شود.
رادیو طور دیگری هم سرگرمشان می کند. می توانند فارغ از هر چیز ساعت ها پای آنها بنشینند و به مسابقه های جورواجور آن گوش کنند و داستان های عشقی اجتماعی بشنوند و وقت کشی کنند. به قول آقای تقی مدرسی:"سرگرمی های آنان را برنامه های پوچ و ساختگی رادیو و صحبت های ژیگولو، آقای ماضی و فوفول که کاریکاتوری از واقعیت زندگی آنان است، تشکیل می دهد." ( مقاله یاد شده )
مذهبشان صورت خاصی دارد. نه مثل مذهبی ها مذهبی هستند که راستی پابند تمام دستورهای آن باشند ( دستورهای درباره زن، نماز، خمس و ...) نه جرات آن دارند کا یکباره آگاهانه دست از آن بکشند و دید مادی داشته باشند. یک نوع میانه روی از روی محافظه کاری و بی عرضگی. به خیالشان که دین و دنیای نو را سازش داده اند.
گاهگاهی عرق خوری می کنند، زنشان بی چادر و چاقور به کوچه و خیابان می آید و کار معلمی هم ممکن است بکند و نماز هم نمی خوانند. به نظرشان این ها عیبی ندارد اگر چه بر خلاف مذهب است. از طرف دیگر منتظر ظهورند، شربت و شله زرد و نذری روز عاشورا فراموش نمی شود، روز بیست و یکم رمضان روزه می گیرند ( سالی یک روز )، دسته زنجیرزن و سینه زن به خانه دعوت می کنند، عصر تاسوعا چهل و یک شمع نذری در چهل و یک مسجد روشن می کنند و ...
مذهبی درست و حسابی نمی شوند که بتوانند از مظاهر "زندگی نو" بهده مند شوند و عقب مانده نامیده نشوند. مادی درست و حسابی هم نمی توانند بشوند که عقلشان قد نمی دهد و از نوآوری گریزانند. می خواهند خود را وابسته به دو گروه بکنند که اگر زد و یکی نادرست از آب درآمد، بتوانند به دامان دیگری پناه ببرند. رای مستقل ندارند. جهت وزش باد است که بر فکر و رأی آنها فرمان می راند.
در تربیت بچه هاشان، هر کس گرایشی دارد به سوی طبقه های اشرافیت تر و بالاتر از خود. بچه پیش از هر چیز "بای بای" گفتن می آموزد. خیلی ها هستند که بچه شان را پیش از زبان مادری انگلیسی می آموزند. در تبریز این جوری هاش دو کلمه فارسی شکسته بسته خود را زور زورکی از کتاب ها و رمان های بازاری و رنگین نامه ها یاد گرفته اند، توی دهان بچه هاشان هم می تپانند. البته پیش از آن که زبان مادرشان را یاد بگیرند.
چند سالی است که بچه ها مجبورند پدرشان را "بابا" بنامند، به جای "آتا" یا "دده" . چرا که بوی غرب و اشرافیت خرده بورژوازی از میان خواندنی ها، شنیدنی ها و دانستنی های مخصوص به مشام پدر و مادر خورده و لفض های مأنوس "آتا" یا "دده" مال روستایی های عقب مانده و آدم های امل شده است.
پزشک خانوادگی هم باز بوی غرب و اشرافی دارد. جا و بی جا از آن دم می زنند و آن پزشکی است که سر کوچه آنها مطب دارد یا در همسایگی شان خانه. همیشه یک پاشان در مطب اوست که ؛ آقای دکتر سر بچه درد می کند، آسپرین تجویز می فرمایید یا ساردین؟
بلیت بخت آزمایی از سرگرمی های خوب است. اگر هم برنده جایزه ممتاز نشوند و خانواده خوشبخت هفته، دست کم دوتومنشان صرف کار خیری شده و یک هفته با امید و آرزو سر کرده اند. همین.
نتیجه:
جهان بینی شان محدود است به چهار دیواری خانه و آغوش زن و بچه ( اگر داشته باشند ) و راهشان منحصر به راه اداره و مدرسه به خانه. "روز به روز بیشتر به مبانی استوار اخلاق که گذشتگان ما به وسیله گذشتگانشان به آنها مومن شده اند تمایل نشان می دهند. روز به روز بیشتر خود و خانواده خود را می فریبند."
سرگرمی ها یشان برای وقت کشی و تفنن است. وقت بیکاری به بطالت و تفنن می گذرد. نیروها صرف ارضای شکم و متعلقاتش می شود. و نتیجه همه این ها : آدم هایی سطحی و محافظه کار بار می آیند. کله شان مثل اعلای کاهدان می شود. به هر چیز مبتذل دل می بندند ( فیلم، موسیقی، کتاب، آدم، روزنامه و مجله و ...). سطح ذوقشان آن قدر پایین می آید که اگر قطعه موسیقی، فیلم یا کتابی حرفی و اندیشه ای داشته باشد و از ابتذال یک سانتی متر فاصله گرفته، درکش نمی کنند و خسته کننده می یابندش. تفکر نمی کنند و نمی توانند.
چه باید کرد؟
پادزهر چیست؟
من هر چه فکر کردم راه به جایی نبردم. چون کنجکاویم خیلی شدت یافته بود، رفتم با چند آدم صلاحیت دار و وارد در امور مصاحبه کردم و نظرشان را خواستم. همان ها را اینجا می آورم :
نظر یک پالان دوز : یک جوال دوز به دست می گیریم و به هر کدام یکی فرو می کنیم تا به خود بجنبند.
نظر یک متخصص امور تربیتی میهنی : یک سمینار تربیتی عمومی راه می اندازیم و من می آیم از قرار ساعتی پنجاه تومان نصیحت شان می کنم.
نظر یک یخ فروش : یک سطل آب یخ روشان می ریزیم که چترشان پاره شود.
نظر یک کارمند اداره منع مواد مخدره : جوش نزن بچه، بیا پکی بزن و کیفور شو! این حرف ها به تو نیومده.
یادآوری :
غیر از این ها چند نفر دیگر هم- از جمله یک کبریت فروش و یک آهنگر – نظر داده بودند که بنا به غیر منطقی بودن از آوردنشان خودداری شد. خیلی ببخشید که کتاب به هزل و شوخی سر آمد. چنین شد شما را کدر تا نماند. سیز ساغ من سلامت.
نظرات بینندگان
البته الان که دیگر معلمان چنان در زیر خط فقر به عاقبت کار وزندگی وخانواده ی خود می اندیشند که همه یک جورایی فیلسوف شده اند احتمالا آن دوران راحتی زندگی اجازه ی تفکر به معلمان نمی داده واکنون نبود توان برای ادامه ی معیشت آبرومندانه این قدرت را از معلم گرفته
فرهنگیان زیر میکروسکوپ .یعنی میکروب !!!
آقای پور سلیمان....کمی اطلاعات فلسفی خودتو بالاببر لطفاً
نظارت بر این گونه ادبیات باید با ظرافت انجام شود ...اگر شما توان را درخودتون نمی بینید .....از سایر دوستان کمک بگیرین !!!!
آخرش هم به جز خودت و خدای بالای سرت هیچکس نفهمید که خودت شنا بلد نبودی و بی گدار به آب زدی یا آب خیلی عمیق و مواج بود که از پسش برنیومدی یا به روایات دیگه اون از خدا بیخبرها غرقوندنت؟
ولی در هر صورت نشون دادی معلمی بودی که دل شیر داشتی و محافظه کاری و راحت طلبی در کنه وجودت راهی نداشته!
معاون اموزشی داریم فقط روزی شصت یا هفتاد هزار تومن پول فروشگاه را میشماره .البت بچه ها میفروشن ایشان ......
صورتجلسه و عکس و زرح تدبیر و سرصف و زنگ تفریح و ......هم بامن است
و وقتی به رییس اعتراض میکنی رییس هم ضدت بلند میشه دوست و رفیق شفیق ایشانند
از سقز -کرستان
فقر ، شب را "بي غذا "سر کردن است !
فقر ، روز را " بي انديشه " بسر بردن است !
فقر ، عمر را " سر به زير برف " کردن است !
فقر ، چشم را " برحقيقت بستن " است !
فقر ، رفع مسئوليت و گناه را برگردن ديگري انداختن است !
فقر ،بزرگنمايي کردن در حين کوچک بودن است!
فقر ، ....
مبارزه با فقر، صبر ، حوصله و تکيه برخرد جمعي مي خواهد !
مبارزه با فقر ، از نقد خود آغاز مي شود !
با تقديم شايسته نرين احترامات ، اردتمند شما شهسوارزاده
روحششاد