صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش

« هفته‌ها طول کشید و روزی که من رفتم دیگر آن‌ها نبودند »

برای دانش آموزان افغانستانی

علی زینلی

داستان کوتاه من از دانش آموز افغانستانی

باد سردی می‌وزید و سوز سرما چون شلاقی صورت‌ها را سرخ کرده بود.

مدرسه تعطیل شده بود و من در کوچه‌های خاکی به‌طرف خانه حرکت می‌کردم.

در پس دیواری کوتاه دو پسربچه بر روی تکه‌های کوچک چوب و خاشاک در تلاش بودند آتش روشن کنند.

انتهای کوچه‌ای باریک و تنگ خانه اشان بود و از در نیمه‌باز نخل بلند و لاغری که برگ‌هایش چون دستی رو به آسمان بود دیده می‌شد.

گنجشک کوچکی بر روی سیم برق درست بالای سر بچه‌ها سروصدا می‌کرد. یکی از پسرها کمی بزرگ‌تر بود و به نظر می‌رسید مدرسه باشد.

کنارشان ایستادم. دست از کار کشیدند. دود کم‌رنگی از میان تکه‌های کوچک چوب شکل‌گرفته بود و تا بالای سر بچه‌ها که می‌رفت محو می‌شد.

پرسیدم چیکار می‌کنید؟ یکی از آن‌ها جواب داد: آتیش روشن می‌کنم.

-محمدعلی کلاس چندمی؟

کمی مکث کرد و بعد گفت پارسال کلاس سوم بودم.

- پارسال؟ آلان چی؟

-امسال مادرم به مدرسه رفت اما مدیر گفته جا ندارند.

با خودم فکر کردم مگر می‌شود مدرسه در این روستای کوچک جا نداشته باشد؟ چرا مدرسه بعدی که کمتر از پنج کیلومتر فاصله دارد نرفته‌اند؟

برادر کوچک‌تر درحالی‌که مرا برانداز می‌کرد گفت: برای چه این‌ها را می‌پرسی؟ گفتم: همین‌طوری!

وقتی فهمیدند من معلم هستم هر دو ذوق‌زده پرسیدند: می‌توانی کاری کنی مدیر اسم ما را بنویسد؟

من هم با جدیت گفتم حتماً این کار را می‌کنم. گفتم اصلاً امکان ندارد مدیر ثبت‌نام شما نکند شما باید درس بخوانید و یک بچه به سن شما کاری نباید به‌جز درس خواندن انجام دهد...

تلاش کردم هر طور شده کاری کنم مدرسه بیایند و با پدر و مادرش هم صحبت کنم.

پسر بزرگ‌تر درحالی‌که تکه‌های چوب را که هنوز آتش نگرفته بودند و دود می‌کردند فوت می‌کرد گفت: من دفتر و کتاب و کیف هم خریدم خیلی دلم می‌خواهد برم مدرسه.

آنجا فوتبال بازی می‌کنم می‌توانم با بچه‌ها دوست باشم اما وقتی همه مدرسه هستند اینجا کسی نیست.

پسرک با چشمه‌ای درشت و کنجکاوش از آرزوی مدرسه می‌گفت: قبلاً خانه‌ی ما جای دیگِ ای بود پاسگاه هرروز می‌آمد دنبال پدرم...

- مگر پدرت چه‌کاره است؟

-کارگر، الان سر کاره. شب می‌آید تو بیا بگو که ما را مدرسه بیاورد.

الان مادرم خانه است برم بگم بیاید؟

-نه، خودم شب می‌ام.چرا پاسگاه میامد دنبال پدرت؟

-میگن باید از ایران برید ما تازه خانه را عوض کردیم .اینجا را بلد نیستن.

چطور متوجه نشده بودم . آن‌ها افغانی بودند! و تحصیل آن‌ها در ایران ممنوع بود ، حالا باید چی می‌گفتم ؟

پسرها درحالی‌که به من خیره شده بودند گفتند: حالا کی میای؟

-میام.

راهم را گرفتم و رفتم.

تصمیم گرفتم خودم بروم خانه و درس یادشان بدهم.

اما هفته‌ها طول کشید و روزی که من رفتم دیگر آن‌ها نبودند.

شاید پاسگاه! آن‌ها را گرفته بود و یا شاید بازهم جا عوض کرده بودند.

داستان کوتاه من از دانش آموز افغانستانی


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

داستان کوتاه من از دانش آموز افغانستانی

پنج شنبه, 20 مرداد 1400 21:05 خوانده شده: 714 دفعه چاپ

نظر شما

صدای معلم، صدای شما

با ارائه نظرات، فرهنگ گفت‌وگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.

نظرسنجی

اجرای رتبه بندی پس از دو سال چه تاثیری در کیفیت آموزش داشته است ؟

دیدگــاه

تبلیغات در صدای معلم

درخواست همیاری صدای معلم

راهنمای ارسال مطلب برای صدای معلم

کالای ورزشی معلم

تلگرام صدای معلم

صدای معلم پایگاه خبری تحلیلی معلمان ایران

تلگرام صدای معلم

Sport

تبلیغات در صدای معلم

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به صدای معلم - اخبار فرهنگیان، معلمان و آموزش پرورش بوده و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلا مانع است.
طراحی و تولید: رامندسرور