-آقا، آقا، محسن بالا آورده کف کلاس.
در نبود من باز هم ماجرایی رخ داده بود. محسن با دو دست کوچکش صورت گردش را پوشانده و سرش را روی میز چوبی گذاشته بود. مایع بیرنگ و کمرمقی موزاییک زیر صندلیاش را پوشانده بود. بغلدستیاش، مهدی، روی صفحهی چوبی نیمکت ایستاده بود. با ادا و اطوارهای مثل همیشه اغراقآمیزش. ایستاده بودم به تماشای نمایشی دیگر از بچهها. نمایشی که هیچ دو اکرانش دقیقاً مثل هم نیست. حتی اگر آدمهایش یکی باشند و گله و شکایتهاشان کلیشهای، همیشه چیزی هست که غافلگیرت کند. حرفی و حرکتی یا واقعهای. از جعبهی دستمال کاغذی روی میزم دو برگ دستمال بیرون کشیدم و به نیمکتی که محسن پشت آن نشسته بود، نزدیک میشدم. مهدی را چپچپ نگاه کردم. لبهایش را گزید و از روی میز پایین آمد. کنار صندلی محسن ایستادم. گریه میکرد. خم شدم و دست روی شانهاش گذاشتم.
در گوشش گفتم:”بلند شو برو یه آب به دست و صورتت بزن و برگرد.“ از جایش تکان نخورد. گفتم:”برای هر کسی ممکنه پیش بیاد. چیزی نشده که! دستاتو از رو صورتت بردار.“ کف دستها را محکمتر به صورتش چسباند. صدای هقهق گریهاش یک لحظه هم قطع نمیشد. مهدی سر جایش ایستاده بود. چه ایستادنی اما؟ انگار که جزامی دیده باشد. غرغر میکرد. نگاه شماتتبار بعضی بچهها را میدیدم و پوزخندهایشان را میشنیدم؛ اما نمیفهمیدمشان. بهخصوص آن یکی که کلاس اول خودش را خیس کرده بود و به خاطر خندهی بچهها دو هفته مدرسه نرفته بود.
او که بعد از دو عمل جراحی هنوز هم مشکل کنترل ادرار دارد و همیشه از اینکه دوباره در کلاس و جلو دیدگان دوستانش شلوارش را خیس کند، نگران است به چه میخندید؟
مهدی که روی صندلیاش آرام گرفت، محسن هم رضا داد که از جایش بلند شود. دست دور شانهاش انداختم و با هم برخاستیم. تا وقتی که درگاه کلاس را پشت سر گذاشتیم و در را بستم، دستها به صورت چسبیده بود؛ اما آرامتر از قبل میگریست.
گوشهی راهرو آرام زیر گوشش خواندم که:” این چیزا برای هر کسی ممکنه پیش بیاد. چیز مهمی نیست. گریه نکن.“ مچ دو دستش را گرفتم و آرام آرام دستهایش را پس زدم. گونههایش خیس اشک بود. دستمالها را دادم دستش و اجازه دادم برود دست و رویش را بشوید. گفتم:”برگشتنی هم اون تی نخی رو از آقای نصیری بگیر و بیار بالا.“ دستی پشت کتفش زدم و راهیاش کردم.
اخمو به کلاس برگشتم. به تکتک آنها که چند لحظه پیش با کلمات، رفتار و پوزخندشان دوستشان را رنجانده بودند، نگاه معناداری انداختم. به بغلدستیاش که هنوز داشت وول میخورد، گفتم:”برو اون عقب بشین.“ میزش را جلو کشیدم تا راهش باز شود.
کیفش را به دست گرفت؛ کاپشنش را زیربغل زد و بااحتیاط خاصی از روی نقشهی استفراغی پرید و گذشت. در جای جدیدش که آرام گرفت، توی چشمهایش زل زدم و فقط یک جمله به او گفتم:”امیدوارم چنین اتفاقی هیچوقت برات پیش نیاد.“
تابستان سالی که قرار بود به کلاس چهارم بروم، برای چند روزی به خانهباغ همسایهمان در روستای وشنوه رفتیم. مینیبوسی که سوار آن شده بودیم به غیر از ما چند مسافر دیگر هم داشت. هوای ماشین مرا گرفت. در آن سفر کوتاه هم مثل خیلی سفرهای دیگر بالا آوردم. چند پسر همسن و سالم که روی بوفه نشسته بودند، ماجرا را دیدند. تا آخر سفر نگاهم میکردند و میخندیدند. آن چند روز در آن روستای کوچک، هر گاه از کنارم میگذشتند، پوزخندی میزدند یا از دور با انگشت اشاره نشانم میدادند و میگفتند:”همون پسره که تو ماشین بالا آورد.“
زندگی عادلانه نیست....
شاهدش اینکه آن بیرون دهها کلاهبردار میخورند و میبرند و راست راست برای خودشان میگردند؛ ولی کسی یقهشان را نمیگیرد (بماند که گاهی عدهای در مجالس پیش پایشان برمیخیزند و کمر خم میکنند) آن وقت ممکن است آدمی را که سی چهل سال صادقانه خدمت کرده به خاطر یک اشتباه از هستی و نیستیاش ساقط کنند!
چطور میتوانند؟ چطور میتوانند از روی یک عکس، انسانی را قضاوت کنند؟
چطور میتوانند چوب حراج به آبروی آدمی بزنند که پیش از این نه او را دیده و نه چیزی از او شنیدهاند؟
میتوانند که میکنند. لابد آنقدر هم بهشان مزه کرده که نگران عاقبتشان نیستند.
با این همه امیدوارم چنین اتفاقی هیچوقت دامنگیر خودشان نشود.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان