نوروز که میرسد، جادهها شلوغتر از همیشهاند. معلمان هم مثل بقیه در صف سفرند؛ خسته از یک سال تحصیلی، دلبستهی چند روزی که شاید بشود نفس کشید. اما برای رضا، معلم ادبیات یک دبیرستان دولتی، این سفرها بیشتر شبیه یک اجبار است تا لذت.
هر سال همین است.
همسرش اصرار دارد که باید مثل بقیه به سفر بروند، بچهها هم دلشان هوای دریا را کرده. اما او خوب میداند که مسافرت برای یک معلم یعنی هتلهای شلوغ، غذاهای گران و نگاهی که انگار میگوید: «همین هم برایتان زیاد است!»
اما امسال، تصمیم دیگری گرفت. شب عید، وقتی چمدانها بسته شد، کنارشان فقط یک کیف کوچک گذاشت؛ پر از کتابهایی که مدتها منتظر خوانده شدن بودند.
«شما بروید، من همسفرِ دیگری دارم.»
همسرش با تعجب نگاهش کرد. بچهها هم شانه بالا انداختند. کسی نفهمید چرا، اما او به جای جاده، در کتابها سفر کرد.
در صفحات «ملت عشق» به قونیه رفت، کنار مولانا نشست و از شمس شنید که:
«تو تغییری در درونت ایجاد کن، جهان خودش تغییر خواهد کرد.»
در «بیلی باتگیت» با پسرکی فقیر در نیویورک همراه شد و دید که دنیا برای هیچکس آسان نیست.
و در «جزء از کل» فهمید که نارضایتی از زندگی گاهی فقط یک زاویه دید است، نه یک واقعیت محض.
نوروز گذشت.
جادهها دوباره خلوت شدند.
معلمان برگشتند؛ خسته از مسیرهای تکراری، خاطراتی نصفهنیمه، و هزینههایی که بیشتر از حقوق یک ماه شان شده بود. اما رضا، سبکتر از همیشه، با دفتری پر از یادداشتهای تازه، به کلاس برگشت.
اولین زنگ بعد از تعطیلات، پای تخته نوشت:
«سفر همیشه در رفتن نیست؛ گاهی در ماندن است.»
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان