جام را پر کن ز باده والیا
تا به خورد آرام گیرم لحظه ها
یاد ایامی که غم دور از شما
دور را بینم که در صلحی صفا
خاک بر سر بر سرانی والیا
مست دوران ها شدندشان در بلا
بر کفم جام عافیت گیرم ولی
جامه زرقی را ز خود دور عاقلا
ما به دور از ریب ها ننگی و نام
عاقلان دانندشان فرجام ما
تا به کی فخری کنی بر دنیوی
جیفه ای دان دور شو تا خود رها
ناله ها بی تاب شد آهی نماند
هر که بشنید آه من غمگین خدا
رازهایم فاش بنمودم ولی
حیف اما کس ندیدم درد سا
خاطراتم را نهفتم دفتری
همدمی کو تا بگویم ماجرا
عاقبت روزی رسد گیری تو کام
صبر تا کی در گذر ایام را
با قلم طرحی کشیدی دفتری
صبر باید کرد صبری والیا
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
نظرات بینندگان
ماجرا داستان عنب و انگور است. شعر، هم برای غنای فرهنگ لازم و ضروری است و هم ، بیان شعر بُرنده تر و تیزتر از نوشتاری است. پس هر کدام به حیطه ی تخصص خویش بپردازیم تا فرهنگ و ادب کشورمان فراموش نشود. با تشکر
به ظرف علمی کنی ادراک جانا / گهی زاهد زمانی پیر و بُرنا
سعدی آزاده ای است افتاده / کس نیاید به جنگ آزاده