در میدان پرهیاهوی تره بار، میان همهمه ی چرخ دستیها و داد و فریاد فروشندگان، صحنهای رقم خورد که قلب هر بینندهای را به درد میآورد. پیرمرد و پیرزنی با چهرههای رنجور و دستهای لرزان، در میان انبوه جمعیت گم شده بودند.
چشمانشان به سیبزمینیهای تازه چیده شده خیره بود، نه از سر هوس، که از سر نیاز. دستان چروکیده پیرزن به نایلون نازکی چنگ انداخت و در یک لحظه، برقآسا، نایلون دو کیلویی سیبزمینی را زیر چادرش پنهان کرد.
فروشنده جوان که چشم تیزش همه جا را میپایید، متوجه حرکت ناگهانی شد. فریاد زد و به دنبالشان دوید. پیرمرد و پیرزن، با پاهایی که رمق دویدن نداشت، سعی کردند از جمعیت فرار کنند، اما کجا میتوانستند از چنگال خشم یک جوان نیرومند بگریزند؟
فروشنده نفسزنان به آنها رسید و یقه پیرمرد را گرفت. با خشم و تحقیر، نایلون سیبزمینی را از چنگ شان بیرون کشید و با صدای بلند دزدی شان را به گوش همه رساند. مردم دورشان حلقه زدند .
کنجکاو و بیتفاوت.
وقتی فروشنده سیبزمینیها را پس گرفت، دستها به نشانه تشویق به هوا رفت.
در میان آن هیاهو و تشویق، زنی جوان با قلبی پر از درد ایستاده بود. از خجالت آب شد. قلبش شکست، از دیدن آن همه تحقیر و بیرحمی. سرش گیج رفت، از تصور عمق فاجعهای که در مقابل چشمانش رخ داده بود.
فاجعه نداری، فاجعه بیانصافی، فاجعه بیتفاوتی.
او با خود اندیشید:
« وای بر ما، مردم از نداری به چه کارهایی افتادهاند. خدایا، خودت کمکمان کن تا انسانیتمان را از دست ندهیم » .
آن روز، میدان تره بار، نه فقط محل خرید و فروش، که گویی صحنه محاکمه انسانیت بود. محاکمهای که در آن، فقیر محکوم شد، و ثروتمند تشویق. و در این میان، فقط قلبهای مهربان بودند که شکستند و اشک ریختند.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
صدای معلم، صدای شما
با ارائه نظرات، فرهنگ گفتوگو و تفکر نقادی را نهادینه کنیم.